جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ
|
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که در عصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شمارههای روزنامه مرد امروز به این صورت نقل کرده است: ?هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست همه دیوارها را ماستمالی کردند.?
این کار مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز به معنی سر و ته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن به کار میرود.
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ
|
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگر ش را هم میخوردند. |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ب.ظ
|
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ
|
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ب.ظ
|
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ
|
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ب.ظ
|
آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبد الجبار با خود گفت: ?بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.? |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ
|
در جنگ صفین بود که امیرالمومنین (ع) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد . معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار میدانستند به میدان فرستاد ولی او گفت: در شان من نیست که با این دلاوری هایم با او بجنگم پسرم برای او کافیست. ابوشعتاء 9 پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد. ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش خودش به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید. امیرالمومنین (ع) به نوجوان فرمودند بس است پسرم برگرد... تمام لشگر گفتند یا علی بگذار جنگ را تمام کند اما امیرالمومنین (ع) فرمودند نه او پسرم عباس قمر بنی هاشم است. انه ذخر الحسین: او ذخیره برای حسین است.
السلام علیک یا ابالفضل العباس....
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ب.ظ
|
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: ?خبر داری که چیزی آمده که ما را میبُرد و از پایمان میاندازد؟?
درخت پیر گفت: ?برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟?
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دستهای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: ?سرش آهن و تنهاش چوب است.?
درخت پیر آهی کشید و گفت: ?از ماست که بر ماست.?
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ
|
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: ?چه کسی بر مردههای شما نماز میخواند؟?
چوپان گفت: ?ما شخص خاصی را برای این کار نداریم. خودم نماز آنها را میخوانم.?
مرد گفت: ?خوب، لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!? |