غنچه گل رُز را از چادرش بیرون گرفته بود. غنچه، مثل بچّهای کوچولو بود که از لای چادر مادرش سرک بکشد بیرون. گفتم: بهبه! قرار داری؟.
با دست، غنچه را نشان دادم. خندید. غنچه را به بینیاش نزدیک کرد و بو کشید. با چشمهای نیمهباز گفت: آره، قرار دارم، تو هم میایی؟».
ـ با کی؟ کجا؟
مرد که بیدار شد، دید مرده است. خون، تمام لباسها و رخت خوابش را پُر کرده بود. دست بُرد و تمام بدن خود را کاوید تا منشأ خون را بیابد.
دستها شروع کردند از سر کاویدن. پیشانی که پهن و بلند و سالم بود، بیهیچ درزی یا سوراخی. پیشانیای که در پشتش، غوغایی بود از آمد و رفت آدمها؛ از آمد و رفت ایدهها؛ از آمد و رفت روزها، ماهها، سالها.
همه میگفتند کار سختی است و تحمل و صبر زیادی میخواهد. راست هم میگفتند بچهای که چشم باز کرده تا اکنون که دارد دو سالش میشود با شیر مادر عجین و همدم بوده و آب و غذایش و حتی غذای روحش بوده حال چگونه میخواهد آن را ترک کند؟
او حالا آنقدر فهمیده شده که خودش متکای کوچکش را روی پای مادر میگذارد و دراز میکشد و خود را آماده خوردن شیر میکند. حتماً ترک دادن چنین کودکی باید کار سختی باشد. در تابستان آن سال که فرزندم دو سالش تمام میشد، به زیارت علیبنموسیالرضا (ع) مشرف شدم و از سر خلوص از آن امام همام خواستم که این امر بر من و کودکم آسان بیاید. وقتی به قم برگشتم تصمیم گرفتم که اول شیر روزانهاش را ترک کنم. در شب اول به او شیر دادم و در طول روز به او شیر ندادم. کودکم در آن روز هیچ شیری نخورد و یادی هم نکرد و روز دوم و سوم همینطور، آری به برکت الطاف آن امام رئوف کودک من حتی یکبار هم یادی از شیر خوردن نکرد گویی او هرگز شیرخوار نبوده است.
کنار رودخانه قدم میزد که صحنه عجیبی را دید؛ عقربی دوان دوان به طرف آب آمد. در کنار آب لاکپشتی منتظرش بود. عقرب به سرعت سوار بر لاکپشت شد و به آن سوی دیگر نهر رفت. مرد کنجکاو شد و به دنبال لاکپشت و عقرب شتافت. عقرب پیاده شد و دوان دوان به طرف درختی رفت که در آنجا بود. جوانی زیر درخت استراحت میکرد و ماری خطرناک میخواست جوان خواب را نیش بزند. عقرب به سمت مار حمله کرد و او را کشت.
مرد به کنار جوان آمد، اما دید آثار مستی در چهرهاش نمایان است. به او گفت: ای جوان با این گناه که مرتکب شدهای چه عملی انجام دادهای که خدا چنین لطفی به تو کرد. جوان گفت: صبح که از منزل بیرون میآمدم مایحتاج مادرم را خریدم و حتی برای اینکه برای نوشیدن آب آزار نبیند ظرف آبی کنار او گذاشتم و...
به نقل از بحرالمعارف
|
به او اعتماد کن... |
|
ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩﻡ . |