قرار
غنچه گل رُز را از چادرش بیرون گرفته بود. غنچه، مثل بچّهای کوچولو بود که از لای چادر مادرش سرک بکشد بیرون. گفتم: بهبه! قرار داری؟.
با دست، غنچه را نشان دادم. خندید. غنچه را به بینیاش نزدیک کرد و بو کشید. با چشمهای نیمهباز گفت: آره، قرار دارم، تو هم میایی؟».
ـ با کی؟ کجا؟
دستی را که غنچه نداشت، از زیر چادر بیرون آورد و دستم را گرفت و کشید: بیا برویم، میفهمی!».
در پیادهرو به راه افتادیم. پیادهرو از باران دیشب، هنوز خیس بود.
ـ بگو دیگر، با کی قرار داری؟
ـ چه قدر کمصبری!
نگاهم به کافیشاپهای رنگارنگ خیابان بود. گفتم: من میشناسمش؟
روی شیشه یکی از کافیشاپها خواندم: نسکافه داغِ داغ. جواب داد: تقریباً!».
غنچه، با قطرههای نقرهای شبنم روی صورتش، هنوز هم از لای چادر، بیرون را نگاه میکرد.
گفتم: شاید بخواهد تو را تنها ببیند. نگوید این کی است با خودت آوردهای؟
نگاه کردم به دختر و پسر جوانی که پشت یکی از شیشههای دودی، رو به روی هم نشسته بودند.
دوباره، غنچه را به بینیاش نزدیک کرد. گفت: نه، اتّفاقاً اگر تو را ببیند، خوشحال میشود، برویم آن طرف خیابان».
از خیابان رد شدیم. به کافیشاپ بزرگِ رو به رویمان اشاره کردم: این جاست؟».
سر غنچه را به طرف بالا تکان داد یعنی: نه!
رسیدیم به گلزار شهدا.
گفتم: چه قدر دیگر باید راه برویم؟
گفت: قرارمان همین جاست!».