حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق... .
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا،سردار «حمید حسام» نخستین نویسندهای است که پس از گذشت سالها از دوران دفاعمقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواصهای عملیات «کربلا4» را دستمایه داستان خود در حوزه خاطرهنگاری جنگتحمیلی قرار داده است.این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.
کتاب «غواصها بوی نعناع میدهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.
اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام 175 شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا4» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیدهاند در میهن هستیم، ایسنا خاطرهای غواصان عملیات کربلای 4 را منتشر میکند.
«پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت...
بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کُپ کردهاند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمهاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیدهاند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچهها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.
حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. میگفت: پام گرفته، حاجیجان. نمیتوانم فین بزنم.
فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید، منتهی گفت: ولی میآیم. دیدم نجفی است، قدرتالله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...
گفتم: سریع!
گفت: من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.
گفتم:بی حرف!
فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام.
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش میرفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفسگیر.
قدرت موج میآمد و میکوبیدمان به هم و تمام توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب میآمد یکی را پرت میکرد طرفی، بقیه هم کشیده میشدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دستهامان بسته بودیم، و میچرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «امالرصاص.» و بچههای دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد میزدند، پر همهمه، و فکر نمیکردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.
از لحظهای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچههای در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر میگذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم.
میکوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من میشنیدم کریم دارد بیبی را صدا میزند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب میآمد راه دهانش را میبست، و دهان مرا هم، و میکوبیدمان به موج و بچههای دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را میگویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها میکشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریهها میکردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.
به عقب که نگاه میکردم جزیره امالرصاص پشت امالرصاص بود و همین طور آن کشتی سوختهای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین میزدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.
باید باز به بچهها سر میزدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لبهایی که ذکر میگفتند و خدا را کمک میخواستند.
هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چهها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایقها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایقها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم میخواست حس بویاییام از کار میافتاد و بوی خون و باروت را نمیشنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمیتوان آن بو را شنید و گفتم: پس...
گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونیام به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدینیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم میگشتم. حتی صدایش میزدم، بلند و بیپنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب میداد.
و من به خودم گفتم: نه.
گفتم: دهانت را ببند!
گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم: جلو.
گفتم: فقط جلو.
گفتم: سریع!
گفتم: بیحرف!
گفتم: فقط بگو چشم!
انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.
و فین زدم رفتم جلو. فاصلهمان 20 متر هم نمیشد. طناب را آوردم بالا و بیبی زهرا(س) را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظههای آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچهها با خروش موج و صدای شلیکها درهم شده بود و مرا نگران بچهها و عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا میکرد.نمیتوانستم به کسی کمک کنم.
خودم هم کمک میخواستم. پس هر کس تمام سعیش را میکرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.
و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس میکردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله میکرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.
طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!
بگویم: چیزی نیست.
بگویم: صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله...
و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد میشد. داغیاش را حتی حس میکردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دستهای امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتادهاند کنار همان خورشیدی، بیجان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.
شهید حاج هادی کجباف از شهدای مدافع حرم، در طول حضورش در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.
خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیریها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانالهای اطراف شهر از مهلکه خارج میشوند و پیاده خود را به اهواز میرساند.
او مدتی بعد مجددا اعزام میشود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.
حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیتهای آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولیعصر(عج) بود.
حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نامهای فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.
با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریستهای سوریه فروردینماه امسال طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.
از چند ماه پیش به دلیل ضایعات شیمیایی جنگ، قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، در لحظات آخر زندگیاش گویی جان دوباره گرفته بود؛ بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد، نشست و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید.
به گزارش ایسنا، اعظم نظامآبادی پس از گذشت چندین سال از شهادت حاج رضا قائمی، با یاد و خاطره همسر شهیدش زندگی میکند و میگوید: آشنایی ما به قبل از سال 1350 بازمیگشت، خانواده قائمی در محله جوادیه همسایه ما بودند. رضا در سال 1351 به خواستگاریام آمد و ما به عقد هم درآمدیم. او در بازار تهران کار میکرد و به دبیرستان شبانهروزی میرفت. در همین ایام توسط ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد. پس از آزادی از زندان در سال 1353 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
صبح زود به محل کارش میرفت و نیمههای شب برمیگشت. عصر به مدرسه میرفت و شبها هم با دوستانش اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد. سال 1354 اولین فرزندمان (علی) به دنیا آمد. بهمن سال 57 و زمان ورود امام خمینی به ایران، برای رضا و دوستان انقلابیاش سالی فراموش نشدنی و آغاز زندگی تازهای بود.
رضا بعد از پیروزی انقلاب و شروع درگیریهای کردستان و تشکیل سپاه و کمیته نازیآباد با همه توانش مشغول خدمت به انقلاب و کشور شد. رضا در طول جنگ اصلا در تهران حضور دائمی نداشت. هر 20 روز یکبار به خانه برمیگشت.
مجروحیت شیمیایی حاج رضا قائمی در عملیات های خیبر و بدر
وقتی به خانه آمد، لباسهای آلوده به گازهای شیمیایی را در نایلون گذاشته بود و میخواست به پادگان خاتم الانبیا(ع) ببرد و پاکسازی کند. صورت و پشت کمرش تاولهای شدیدی زده بودند. تاولهایی که وقتی آنها را از پوستش جدا میکرد، تبدیل به زخم میشد. بدنش مدام خارش شدیدی میگرفت و مدام سرفه میکرد؛ اما او بار دیگر به جبهه رفت و بار دیگر در حلبچه شیمیایی شد.
از اواخر دوران جنگ، عوارض مصدومیت شیمیایی در تمام بدنش بروز کرد، اما در سال 1373 عوارض شیمیایی شدت بیشتری گرفت و او را راهی بیمارستان کرد.
برخلاف نظر خانواده و پزشکان که اصرار داشتند برای درمان به خارج از کشور اعزام شود، اصلا مایل به رفتن نبود. در طول دوره سخت مجروحیتش به ادامه تحصیل در دانشگاه امامحسین (ع) تهران ادامه داد. همسرم مدتی تحت مراقبهای پزشکی و شیمی درمانی بود اما بعد از مدتی مراحل شیمی درمانی را هم قبول نکرد. میدانست که راهی دیار باقی و مسافر جاده شهادت است.
به زیارت مولایش ثامن الائمه، امام رضا (ع) رفت.شهریور ما سال 1374 صمیمیترین دوست و همرزم قدیمیاش، سید محمد صنیعخانی که مسئولیت فرماندهی ترابری سپاه را به عهده داشت به دلیل عوارض شیمیایی به شهادت رسید و این ماجرا او را بسیار متاثر کرد.
اوایل سال 1375 هر دو دستش بیحس شد و در بیمارستان بقیهالله بستری شد. پزشکان او را تحت مراقبت ویژه قرار دادند. تمام بدنش را غده گرفته بود. آخرین غده او در نخاع کمرش بود که برایش خیلی دردآور بود. همین شد که به خواسته خودش، غده را تخلیه کردند، هر چند که خودش هم میدانست که بعد از عمل قطع نخاع خواهد شد. سه ماه قبل از شهادت، قطع نخاع شد. پزشکان از او قطع امید کرده بودند و ما حاجی را به خانه آوردیم.
شب آخر حیات
حالش بد شد. از ما خواست تا تخت را به سمت قبله برگردانیم. همان موقع زیر لب داشت زمزمه میکرد. بعد از ما خواست تا تخت را به طرف مشهد مقدس بچرخانیم. حاجی که قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، گویی جان دوباره به پاهایش برگشته و از فرزندمان عباسعلی میخواست تا پایش را ماساژ دهد. حاج رضا اما بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید، مهاجر الیالله شد، در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت.
مختصری از زندگی سردار شهید رضا قائمی
رضا قائمی فرزند ابوالفضل در سال 1329در خانواده متدین و مذهبی درشهرستان ساوه دیده به دنیا آمد.
در سن چهار سالگی به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد و در جنوب تهران،محله جوادیه، ساکن شد. مدتی بعد پدرش درگذشت و در حالی که سن و سال کمی داشت مشکلات و مسئوولیتهای خانواده چهارنفری اش را به دوش گرفت.با همان سن کم نزد دائی خود مشغول به کار شد. در دوره نوجوانی با وجود همه سختیهایی که پیش رو داشت، روزها کار میکرد و شبها درس میخواندند.
ورزشکار و بسیار فعال بود. در رشته سنگ نوردی تبحر خاصی داشت، انتخابش به عنوان مربی فدراسیون کوهنوردی توانست دریچه جدیدی درزندگی و آینده سراسر ایثار و مجاهدتش باز کند.
در کنار سرهنگ حاتمی (از انقلابیون دوران مبارزات انقلاب اسلامی) به نهضت اسلامی تحت رهبر امام (ره) پیوست.
مدتی بعد در بازار تهران با شهید اسدالله لاجوردی آشنا شد و در آنجا به صورت علنی وارد مبارزات سیاسی و مذهبی شد و اعلامیههای امام (ره) را در لابهلای بارهای شهرستانها به تمام نقاط کشور ارسال میکرد.
وی در همان زمان با شهید حاج داود کریمی و شهید محمدمنتظری آشنا شد و بالاخره با سفارش شهید دکتر چمران جهت دورههای پارتیزانی و جنگهای خیابانی وارد مبارزات مسلحانه شد.
انتشار و پخش اعلامیههای امام و رساله ایشان و کتاب ولایت فقیه سپس مهمترین دغدغه وی بود.او یکبار۱۲ جلد از کتاب جهاداکبر را چاپ و منتشر کرد و دوبار دستگیر و مدت زیادی در زندان به سر برد.
در زمان ورود امام به کشور مسؤولیت حفاظت فرودگاه تهران را پذیرفت و در بهمن سال ۱۳۵۷ همراه سردار سید محمد صنیع خانی کمیته انقلاب اسلامی جنوب تهران را بنیان نهاد.
رضا قائمی به دستور دستور امام (ره) محافظت از تمامی دستگاههای مالی تهران از جمله وزارت اقتصاد و دارائی، کاخهای شاه،پادگانها و تحویل گرفتن سلاحها از دست مردم و اسکان و تشکیل نیروهای مردمی جهت حفاظت از اموال بیتالمال را بر عهده داشت.
با تشکیل کمیته مرکزی 13 آبان در نازی آباد اقدام به شناسائی گروهکهای ضد انقلاب کرد و به همراه شهید صنیع خانی مبارزات خود علیه حزب توده ومنافقین آغاز کرد.
در سال 1358 درحالی که سردار گمنام اسلام شهید داود کریمی فرماندهی سپاه تهران را بر عهده داشت، دوست و همرزم نزدیکش؛ شهید قائمی را به عنوان قائم مقام خود برگزید.
در سال ۱۳۵۹ به فرمان حضرت امام خمینی(ره) به غرب کشور رفت و مسئولیت سپاه شهر قروه را پذیرفت. در این زمان عملیات پاکسازی بین سنندج، کامیاران، و قروه را آغاز کرد و توانست منطقه موچش در شرق استان کردستان را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کند.
به گفته رئیس سازمان بسیج اساتید استان کرمانشاه 1400 نفر از اساتید استان کرمانشاه عضو این بسیج هستند که این تعداد حدود نیمی از اساتید استان را شامل میشود.
تسنیم: کمیل باقرزاده در صفحه غیررسمی سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوى مفقودین ستاد کل نیروهاى مسلح در یکی از شبکههای اجتماعی توضیحاتی به نقل از او درباره بعضی حواشی تشییع شهدا ذکر کرده است. متن این توضیحات به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
در پی برگزاری مراسم باشکوه و بی سابقه تشییع ۲۷۰ تن از خط شکنان و غواصان شهید در یوم الله ۲۶ خردادماه و خلق حماسه ای ماندگار از شور و شعور و عشق و دلدادگی به خط سرخ شهادت و مقاومت و ایستادگی در برابر آمریکا و نظام سلطه، متأسفانه برخی از افراد و جریانات سیاسی با طرح مسائل حاشیه ای تلاش نمودند از عظمت مراسم که پیامهای روشنی در برابر زیاده خواهی های آمریکا داشت، بکاهند.
البته در این میان، برخی از افراد که از دلسوزان نظام اسلامی و در جبهه خودی قرار دارند نیز با گلایه مندی از حضور لحظه ای برخی شخصیت ها در محل جایگاه مراسم شهدا، گمانه زنیهایی داشته و آن را حمل بر اغراض سیاسی برگزارکنندگان مراسم نمودند؛ لذا جا دارد برای تنویر افکار عمومی توضیحاتی به شرح ذیل ارائه شود:
۱- چند سال قبل در گرماگرم یک مناظره وقتی سخن از درسآموز بودن قیام عاشورا به میان آمد و بر ضرورت الگو گرفتن از مقاومت سالارشهیدان تاکید شد، طرف مقابل به اعتراض گفت: چرا از ماجرای عاشورا که به سوگواری برای شهدای کربلا اختصاص دارد استفاده ابزاری میشود؟ و چرا عاشورای حسینی(ع) را سیاسی میکنید؟! به ایشان گفته شد، مگر حضرت اباعبدالله علیهالسلام و یارانش در تصادف اتومبیل و یا سانحه سیل و زلزله کشته شدهاند؟! سیاست به مفهوم واقعی آن، اداره امور جامعه است و از این روی نمیتواند بیرون از دایره وظایف و تکالیف یک مسلمان باشد. مخصوصا، حضرت امام حسین(ع) که امام مسلمین بودهاند. بنیامیه برای پیشگیری از حاکمیت سیدالشهدا(ع) که عدالتپرور و در تضاد با حاکمیت ظالمانه و اشرافی آنان بود، آن حضرت را به شهادت رساندند. بنابراین اگر در عزای آن بزرگوار بر ضرورت مبارزه با سلطهگران تأکید نشود و از نیاز به حاکمیت اسلام که خواسته آن حضرت بود، سخنی به میان نیاید، مراسم و مجالس سوگواری و عزاداری آن امام مظلوم و شهید، آنگونه که باید، برپا نشده است.
۲- روز سهشنبه هفته گذشته و به دنبال حماسه کمنظیری که در تشییع پیکرهای مطهر ۲۷۰ شهید غواص و گمنام خلق شد، یک جریان سیاسی که متاسفانه برخی از کرسیهای مسئولیت نظام را در اختیار دارد، به جای همدلی و همزبانی با تودههای عظیم مردم و افتخار به برخورداری از یک ملت هوشیار و مقاوم، زبان به گلایه گشود که چرا مراسم تشییع پیکر شهدا به «میتینگ سیاسی»! تبدیل شده و کسانی تلاش کرده بودند پیام شهدا را به نفع یک جریان سیاسی خاص مصادره کنند! طیف مورد اشاره که اندک و کمشمار نیز هستند ولی از یکسو، برخی مناصب دولتی را برعهده دارند و از سوی دیگر علاوه بر رسانههای فراوان داخلی، از حمایت گسترده رسانهها و محافل بیگانه نیز برخوردارند، در گلایه و اعتراض به تشییع باشکوه یاد شده آورده بودند؛
«هنوز مردم در راه معراج شهدا بودند که آنها که هیچ نسبتی با شهیدان ندارند، شروع به نفرتپراکنی و عقدهگشایی کردند و کینهها و بغضهایشان دوباره سر باز کرد»... و توضیح ندادند که کینه و نفرت آن روز علیه چهکسانی و در مخالفت با کدام مراکز قدرت سر باز کرده بود؟!
هرچند رسانههای خبری بیگانه فارسی زبان در پی مخدوش کردن ارزشهای خلق شده توسط رزمندگان قهرمان ایران در جنگتحمیلی هستند، اما شهدا بر اساس رسالتی که داشتند نهتنها در جبهه نبرد با دشمن جنگیدند بلکه در وصیتنامههایشان نیز در پی شفافسازی رفتارهای این دشمنان بودهاند.
به گزارش سرویس «فرهنگ حماسه» ایسنا، حدود 30 سال از انجام عملیات «کربلای4» میگذرد، اکنون که خبر کاوش پیکرهای 175 خطشکن و غواص عملیات کربلای4 به مهمتریم خبر این روزها در سطح جامعه تبدیل شده است رسانههای بیگانهای همچون BBC، VOA و manoto1 کارکرد شایعسازی و تخریب ارزشهای ملی و مقاومتی ملت ایران را به روشهای گوناگون اما منطبق با هم در دستور کار خود قرار دادهاند.
در چنین شرایط شبههناکی ،شهیدان شاهد پیرو مکتب امام خمینی(ره) بنا به بصیرت و دوراندیشیای که داشتهاند در وصیتنامههایشان به مسأله شایعهسازی و شایعهپراکنی پرداختهاند تا حجاب از چهره منافقان و دشمنان ایران اسلامی برملا کنند. در همین راستا به مرور بخشی از وصیتنامه چهار شهید دوران دفاع مقدس خواهیم پرداخت:
1- شهید محمدعلی تک در وصیتنامهاش خطاب به شایعهسازان گفته است: نه، ما مردم کوفه نیستیم و امام عزیز را تنها نمیگذاریم و باید در عمل ثابت کنیم و امروز روز عمل است. ای منافقین کوردل، موشان روز و خفاشان شب، بدانید همانطوری که در طول تاریخ نتوانستید کاری کنید، مگر اینکه آتش خود را شعله ورتر کنید هم در این دنیا و هم در آخرت.
و ای کسانی که شایعه درست میکنید که اینها مرا با زور به جبهه میفرستند، بدانید که ما با چشمانی باز و قدمهای استوار و قلبی پر از محبت خدا و با آن عقیدهای که به آن ایمان داریم که فقط خدا میباشد، میرویم.