جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

سخن از احساسی واحد و اعتقاد به هدفی مشترک همواره همان چیزی بوده و هست و خواهد بود که علت گردهم آمدن جمعی را فراهم می آورد. حسی مرکب از تنفر و عشق. حسی شبیه بلاتکلیفی. شبیه دودلی میان دوراهی.

و اینجاست که آن تنفر ملال آور جایش را به عشقی خنک و لذت بخش می دهد. آن سرزمین و آن مردمان در ذهنت مجسم می شوند و عاشقانه به آنها می اندیشی. کسانی که آسمان و دریا از آنان درس وسعت می آموزند و به آنان رسیدن رویای شبانگاهت می شود. و شاهد هم همان هدف مشترک.


این حس و هدف مشترک بود که جمعی را گرد هم آورد. جمعی که چراغ هدایت و کشتی نجات را تنها راه آسمانی شدن می دانند. کسانی که آن دستان یاریگر را می شناسند و در تلاش شناخت و شناساندن آنان هستند. همانها که عاشقانه چشمان سحرانگیر دلدار را دیده اند و بیستون بیستون به پای شیرین جهان جان داده اند. آری هرکس قد و قامت سرو بی همتای هستی را ببیند اختیاری برایش نمی ماند و مطیع بی چون و چرای صاحب دلش می شود. اینجا همان جایی است که در پی دیدار الف قامت دوست هستند و در این راه دست به دامان دوستان دوست شده اند. دوستانی که شهیدند، یعنی شهود کرده اند و دیده اند دلدار را. و ما باید پای درس آنان بنشینیم تا موی و روی و قد و بالا و لبخند و چشمان محبوبمان را برایمان شرح دهند. از صدایش بگویند از صوت قرآنش از ...

پس تو نیز اینچنین عشقی مقدس را داری به ما ملحق شو و عهدی دوباره ببند. که

از میان مؤمنان مردانى‏ اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (احزاب / 23)

پس دست در دست هم هرکدام در هر جایگاه به قدر توان وظیفه ای در قبال آن برخی که به شهادت رسیده اند داریم. و ما اینجا در سنگری مجازی سعی در ادای دین به آنان را داریم. هر چند در این سنگر به روی تمام عاشقان شهادت باز است و ما همواره نیازمند توان همسنگران جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی می باشیم. باشد تا دست مهربان آنان همواره بر سر دوستدارانشان سایه مهر و نوازش بیفکند.

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۲۳ مطلب با موضوع «شهدا حماسه دفاع مقدس ومدافعین ازحرمین اهل بیت (ع)» ثبت شده است

وقتی ژنرال به زانو درآمد

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
 
وقتی ژنرال به زانو درآمد
حرفهای یک بسیجی‌که زنده زنده سوخت!
 
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد...
به گزارش پایگاه خبری انصارحزب الله،«علی مسجدیان» از رزمندگان پرسابقه لشکر۱۴ امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت می کند:

اواسط اردیبهشت ماه ۶۱، مرحله دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر به خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره».

هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدایی می‌آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش.

جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»

اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.

آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم.»

به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.

آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟» 

حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهار نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:«وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن. همون یکی بس نبود؟»

نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان بلند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما» . حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه هیکلش شد همین یه گونی».

فهمیدیم، جنازه همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شد و گفت: «جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ان‌شاءالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
مجید

یک خاطره اشک آور از حجت الاسلام قرائتی

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ
ک خاطره اشک آور از حجت الاسلام قرائتی
شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۱۱
 
رسا، حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی تعریف می‏کرد که ما روحانیان را خیلی سخت می‏شه گریاند! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد!

گفت: تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جایی عبور کنیم که مین گذاری شده بود؛ مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم.

گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ... وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند.

چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی میشود! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده!

گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده... گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!

بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری؟

گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه!! گفتم تو جزو کسای بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی؟

گفت: آخه پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود. اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
مجید

سند تفاوت رفتار ایران و عراق در جنگ+عکس

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ

سند تفاوت رفتار ایران و عراق در جنگ+عکس

1435725106754_01334503280392198866.jpg

اگرچه عراقی‌ها در عملیات «کربلای4» ضدهوایی‌های چهارلول خود را علیه رزمندگان ایرانی به کار انداختند و ناجوانمردانه خط‌ شکنان ما را به شهادت رساندند، ولی ایرانیان هیچ‌گاه در تاریخ جنگ‌ تحمیلی دست به چنین کشتار بی‌رحمانه‌ای نزدند.

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، در هر جنگی کشتن و کشته شدن وجود دارد اما اینکه دو طرف تخاصم چگونه و با چه روش یا جنگ‌افزاری و در چه موقعیتی به مقابله با دشمنان خود بپردازند تا او را زمینگیر کنند بسیار جای بحث دارد.

در طول جنگ هشت ساله عراق علیه ایران بارها و بارها شاهد نقض پروتکل‌های بین‌المللی در رابطه با اسرای جنگی و مجروحین توسط رژیم بعث عراق بوده‌ایم. نیروهای عراقی که بیشترشان بویی از انسانیت نبرده بودند و تمام وجودشان پر از کینه، خوی وحشیگری و جنایت بود به دفعات بسیار رزمندگان ایرانی را به فجیع‌ترین شکل به شهادت رساندند.

نمونه‌ای از این جنایت‌ها را در همین چند هفته گذشته و پس از اعلام خبر کاوش پیکرهای 175 غواص و خط شکن شهید که برخی از آن‌ها دسته‌بسته زنده بگور شده بودند شاهد بودیم. رزمندگان ایرانی در زمان هشت سال دفاع مقدس بارها و بارها با این چنین رفتارهایی از نزدیک در مناطق عملیاتی مواجه بوده‌اند،اما پس از اینکه نیروی دشمن به اسارت آن‌ها درمی‌آمد به دلیل حفظ کرامت انسانی با او همچون یک انسان و اسیرجنگی برخورد می‌کردند و هرگز از روی کینه و دشمنی درصدد آسیب رساندن یا کشتار آن‌ها بر نمی‌آمدند.

این روش و منش پیش از آنکه برگرفته از قانون‌های بین‌المللی باشد ریشه در عقاید و آموزه‌های دینی ما مسلمانان و بویژه ایرانیان داشت که امام خمینی (ره) بر این اصل توصیه مؤکد داشته‌اند.در حقیقت سرشت گریز از خونریزی سفارشی است که همواره مولا علی(ع) به فرزندان خود پیش از آغاز جنگ‌ها کرده است.

سردار حسین علایی

در همین راستا سردار دکتر حسین علایی روایت می‌کند:

ما می‌توانستیم همه آن‌ها را خلاص کنیم

« بهمن‌ماه سال 1364 در منطقه عملیاتی «فاو» حدود 200 عراقی به دلیل جزر و مد آب در بستر رودخانه‌ای باتلافی گیر کرده بودند و نمی‌توانستند بیرون بیایند. آنها در باتلاق فرو می‌رفتند و نمی‌توانستند حرکتی انجام دهند.ما می‌توانستیم همه آن‌ها را بکشیم اما با این حال حتی یک نفر از رزمندگان ایران به طرف آنها شلیک نکرد و علیرغم اینکه به نیرو نیاز داشتیم با این حال تعدادی از نیروهای خودمان را در آنجا مستقر کردیم تا با طناب جان تک تک عراقی‌ها را نجات دهند.

این مصداق‌ نشان می‌دهد که حتی در شرایط خاص هم به عراقی‌ها تیر خلاصی شلیک نکردیم و تا آنجا که من فرمانده بودم هیچگاه ندیدم کسی تیر خلاص شلیک کند. در حقیقت این رفتار نیروهای ایرانی برگرفته از عقیده امام(ره) بود که معتقد بودند:عراقی‌ها فریب خورده‌اند و ما باید آنها را از دست صدام نجات بدهیم.»

عراقی‌هایی که در باتلاق فرو می‌رفتند

سردار حسین علایی در کارنامه فعالیت‌های خود مسئولیت‌هایی همچون فرماندهی سپاه آذربایجان‌شرقی از ابتدای سال 1359، فرماندهی بسیج مستضعفین آذربایجان‌شرقی در زمان قبل از الحاق به سپاه از اواخر سال 1359، فرماندهی سپاه آذربایجان‌غربی در سال 1360، جانشینی واحد طرح و عملیات ستاد مرکزی سپاه در سال 1361،ریاست ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیاء(ص) سپاه از اواخر سال 1362، تشکیل «قرارگاه نوح نبی(ع)» و تصدی فرماندهی آن از سال 1363، تأسیس نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1364 و تصدی فرماندهی آن در دوران دفاع‌مقدس و تا سال 1369، قائم مقامی وزیر دفاع وقت از سال 1370 و ریاست ستاد مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از سال 1376 تا 1379 را دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۷
مجید

مادر شهید محمدی می‌گفت که بهنام هر شب به خوابش می‌آید و می‌گوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند.

ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که پس از ۳۱ سال سالم بود

مادر شهید محمدی می‌گفت که بهنام هر شب به خوابش می‌آید و می‌گوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند.

دفاع پرس نوشت: سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، با اشاره به لبیک بسیاری از جوانان و نوجوانان به ندای امام خمینی(ره) و حضور در جبهه‌های حق علیه باطل، به تشریح فعالیت‌های نوجوان شهید «بهنام محمدی» در جریان دفاع از خرمشهر و همچنین ماجرای نبش قبر این شهید والامقام پرداخت.

روایت سرهنگ قمری در این زمینه را در ادامه می‌خوانید.

بهنام محمدی نوجوان ۱۳ ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد زیر پایش قربانی کند؛ آنوقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آنها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند جلوی پیشروی دشمن گرفته شود، تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ وقت نرسید.

همچنین در برخی اوقات که درگیر جنگ و دفاع بودیم، بهنام محمدی را می‌دیدم که دوان دوان جلو آمده و اطلاعاتی از آرایش نظامی دشمن به ما می‌داد، یا مثلا می‌گفت «تیمسار! به جان مادرم از فلان کوچه پنج تانک دارند به طرف ما می‌آیند»؛ که من فورا آرپی جی زن ها را به آن محور می‌فرستادم. خدا رحمتش کند.

* شجاعت بهنام در تعویض پرچم‌ها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۰
مجید

از خباثت «منافقین» تا ایستادگی ملت «ایران»

»
5-871.jpg

37 سال از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران می‌گذرد و در این سال‌ها ایران در توفان حوادث همچنان ایستاده و زنان و مردانش دوشادوش هم انسجام ملی و هویت اصیل خود را حفظ کرده‌اند.

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران «مارقین» یا همان خوارج‌های انقلاب چهره حقیقی خود را نشان دادند.آنها با روی کار آمدن حکومت جمهوری اسلامی و در ادامه، عزل «بنی‌صدر» خائن در ماه‌های نخست جنگ‌تحمیلی گروه سومی تشکیل دادند که هم ضد آرمان‌های انقلاب و هم علیه انقلابیون راستین ایستادند و ایدئولوژی ماکیاولیستی آنها بر این اساس بنیاد یافت که «هدف هر وسیله‌ای را توجیه می‌کند.» بنابراین برای دست‌یابی به اهداف شوم‌ خودشان دست به «ترور»‌های کور یا هدف دار، گروهی و انفرادی زدند.

سازمان مجاهدین با ورود به فاز مسلحانه؛ در روز 6 تیر 1360 «آیت‌الله العظمی سیدعلی خامنه‌ای» را در مسجد ابوذر تهران،مورد سوء قصد قرار دادند. روز بعد در هفتم تیر1360 در عملیات تروریستی دیگر، با جاسازی بمب در ساختمان حزب جمهوری اسلامی در تهران، «آیت‌الله بهشتی» و 72 تن از یاران امام خمینی را به شهادت رساندند. در 14 مرداد1360 هم دکتر «حسن آیت‌» نماینده‌ مجلس خبرگان و نماینده‌ی مجلس شورای ملی و عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، به دست افراد سازمان مجاهدین ترور شد.

این سازمان در هشتم شهریور همین سال، در فاجعه‌ تروریستی دیگری، با انفجار بمب در ساختمان نخست‌وزیری، «محمدعلی رجائی» رئیس‌جمهور و «محمدجواد باهنر» نخست وزیر را ترور کرد و به شهادت رساند. در هفتم مهر1360«سیدعبدالکریم هاشمی‌نژاد» دبیر حزب جمهوری اسلامی استان خراسان، به دست یکی از اعضای سازمان منافقین، ترور شد. همچنین در روز 30 آذر 1360 «آیت‌الله عبدالحسین دستغیب» امام جمعه‌ی شیراز را بر اثر انفجار بمب به شهادت رساندند و مسئولیت این حادثه و ترور را برعهده گرفت.

همچنین این سازمان در شرایطی که کشور به شدت درگیر جنگ با حکومت بعث عراق بود گمان ‌می‌کرد که می‌تواند با حذف شخصیت‌های اندیشمند و تأثیر گذار انقلاب اسلامی، ایران را در عرصه‌های مختلف با چالشی جدی مواجه سازد اما این موضوع خیالی باطل بود چرا که مقابله‌ مسلحانه با نظام و شرم‌آورتر از آن همکاری با دشمن متجاوز بعثی و به عبارت بهتر، خیانت به «میهن» پرونده همه عناصر سازمان را در همه ردیف‌ها تا قیامت مخدوش و آمیخته به لکه ننگ کرد.

عطش بی‌حد و حصر سران سازمان منافقان برای دست‌یابی به قدرت با هر وسیله‌ ممکن،پناه بردن به دامان بیگانگان از جمله و دشمنان ملت ایران و همراهی و هماهنگی مستقیم با غرب برای مقابله با جمهوری اسلامی ایران و تحلیل نادرست و برداشت اشتباه سران سازمان از وضعیت حاکم بر جامعه‌ تازه انقلاب کرده ایران از جمله دلایل هستند که موجب می‌شود تا قیامت، عناصر این سازمان در میان ملت ایران جایگاهی نداشته باشند.

انتهای پیام

مقام معظم رهبری

شهید بهشتی

شهید آیت

شهید هاشمی نژاد

شهیدان باهنر و رجایی

شهید دستغیب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
مجید
ناراحتی از چیست!؟ از اینکه درست زمانی که داشتند جا می انداختند که مسیر انقلاب از کاخ کدخدا می‎گذرد و نه قدس و کرببلا، از آنطرف اروند و از راه کرببلا خود را با دستانی بسته به وسط میدان بهارستان تهران رسانده‎اند تا بگویند، «این سند جنایت کدخداست»!/ یکبار دستان غواص‎ها را بستند تا در رمل‎های ام‎الرصاص مدفونشان کنند، تا شاید مانع شوند از پیامی که از راه کربلا به سمت قدس می بردند ولی امروز ظهور کرده‎اند، تا پیامشان را بیاورند، امروز شما دهانشان را نبدنید، تا پیامشان را بشنوید..
در دفاع از میتینگ سیاسی که شهدا بر پا کردند/

مگر قرار بود تشییع شهدا چیزی غیر از یک میتینگ سیاسی باشد!؟/یکبار دست غواصان را بستند؛ اینبار دهان غواص‎ها را نبندید تا پیامشان را بشنوید

ناراحتی از چیست!؟ از اینکه درست زمانی که داشتند جا می انداختند که مسیر انقلاب از کاخ کدخدا می‎گذرد و نه قدس و کرببلا، از آنطرف اروند و از راه کرببلا خود را با دستانی بسته به وسط میدان بهارستان تهران رسانده‎اند تا بگویند، «این سند جنایت کدخداست»!/ یکبار دستان غواص‎ها را بستند تا در رمل‎های ام‎الرصاص مدفونشان کنند، تا شاید مانع شوند از پیامی که از راه کربلا به سمت قدس می بردند ولی امروز ظهور کرده‎اند، تا پیامشان را بیاورند، امروز شما دهانشان را نبدنید، تا پیامشان را بشنوید..
علی نادری - رجانیوز: غواص‎ها ظهور کرده‎اند،‌ هیچ کس نمی‎تواند این را انکار کند. بچه‎های تفحص هم این را همان اول گفتند؛ اینکه بارها شده شهدا را دسته‎ جمعی پیدا کنند، اما یافتن این تعداد شهید غواص در یک منطقه و همزمان، کم سابقه است.
 
مثل اینکه نفس گرفته باشند، به زیر آب‎های اروند رفته باشند و نفس‎ها را حبس کرده باشند تا در روزش و زمانش و «لحظه حساسش» به روی آب بیاییند و پیامی را که با آن نفس سال‎های جنگ و جبهه در سینه حبس کرده بودند، طوری فریاد بزنند که همه بشنوند،‌ همه دنیا.
 
 
 
 
اما انگار «پیامی که آورده‎اند..» چندان هم به دل برخی ننشسته باشد، عصبانی شده‎اند. اگر هم به روی خود نیاورده باشند، به زبان آورده‎اند، حتی اگر شده برای دل خودشان که بعد از ۳۰ سال چرا امروز!؟ چرا سال گذشته نه!؟ چرا دو سال پیش نیامدید!؟ و چرا در این «لحظات حساس»!؟
و همه حرف و دعوا و دلخوری و غر و لند برای همین است که اصلا چه کسی گفته «پیامی آورده‎اند..» برای این «لحظات حساس» و اصلا چرا مردم از آب بیرون آمدن غواص‎ها را یک  «بشارت» گرفته‎اند برای این «لحظات نیاز».
 
درست در زمانی که به مدد یک خیمه شب بازی شب انتخاباتی، صحنه‎ای را چیده‎اند تا به دروغ به همه بگویند، تصمیم گرفته‎ایم مسیرمان را عوض کنیم و از قطار انقلاب پیاده شویم تا با کدخدا پیاده روی کنیم و دقیقا در هنگامی که از نان شبمان گرفته تا آب خوردنمان را از صدقه سر لطف کدخدا تبلیغ کرده‎ایم، و در همین دم آخر که همه چیز برای نوشتن و امضاء کردن و کف زدن مهیا شده است، در این «لحظه حساس» چه موقع آمدن بود!؟ چه موقع ظهور کردن بود!؟ چه موقع «پیام آوردن» بود و چه موقع بشارت دادن و گرفتن!؟
و اصلا همه حرف همین است. غواص‎ها برای به رخ کشیدن مهارت خود در نفس گیری که به زیر آب نرفتند، غواص‎ها نفس گرفتند و به زیر آب رفتند تا کسی نتواند نفس انقلاب را بگیرد و حالا به روی آب آمده‎اند تا همین را بگویند و فریاد بزنند.
 
 
 
و اتفاقا غواص‎ها با دست‎هایی که ناخدای جنگ هشت ساله با گرای کدخدا آنها را بست به روی آب آمده‎اند تا بگویند، کدخدا همان کدخداست و کارش همان دست بستن، خواه دست یک غواص در ام الرصاص و العماره،‌خواه دستان یک ملت در تحریم و پای میز مذاکره.
می‎گویند تشییع شهدا شده است میتینگ سیاسی! مگر انتظاری و قراری غیر از این بود. اصلا انقلاب اسلامی ما همه اش میتینگ سیاسی است. سال‎هاست خمینی کبیر یک میتینگ سیاسی بزرگ براه انداخته است از اهل حق در برابر طاغوت و اهل باطل.
 
انقلاب که هیچ،‌ هیات و روضه‎‎های ما هم میتینگ سیاسی است. میتینگ سیاسی یاران قرن پانزدهمی سیدالشهداء علیه‎السلام برای یاری امام در برابر یزید و یزدی و بوسفیان و سفیانی. سال‎ها و قرن‎هاست که هیاتی‎ها برای یاری امامشان میتینگ سیاسی برگزار می‎کنند و هفتگی و ماهانه و سالانه، نقش و جایگاه خود را در لشکر امامشان با گریه تمرین می‎کنند تا مبادا در «لحظه حساس» از یاریش باز بمانند.
 
 
سال‎ها و قرن‎هاست که در میتینگ‎های سیاسی‎اشان منتظر رسیدن کربلا و عاشورای خود هستند که فرمود: « هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنة خون اوست و زمان، انتظار می‌کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد.»
این را درست گفتنه‎اند؛ تشییع شهدا تبدیل شده است به یک میتینگ سیاسی ولی این را شاید خجالت کشیدند بگویند که این متینگ سیاسی را خود شهدا براه انداختند با «ظهور در لحظه حساس».
 
ناراحتی از چیست!؟ از اینکه درست زمانی که داشتند جا می انداختند که مسیر انقلاب از کاخ کدخدا می‎گذرد و نه قدس و کرببلا، از آنطرف اروند و از راه کرببلا خود را با دستانی بسته به وسط میدان بهارستان تهران رسانده‎اند تا بگویند، «این سند جنایت کدخداست»!
حتما ناراحتی دارد که یکی دو سال تلاش کنی به همه بگویی مردم من برای یک دبه آب و مقداری نان حاضرند در صف سبد کالای درب منزل کدخدا صف بکشند، و ناگاه ۱۷۵ غواص با میلیون‎ها نفر از مردم، پشت به آب و اروند و کدخدا؛ به وسط شهر بیایند تا بگویند «بشارت شما را در این لحظه حساس» گرفتیم، همان بشارتی که می‎گفت «هیهات منا الذله»
شهدا برای انقلاب رفتند و جان دادند، و امروز برای انقلاب بازگشته‎اند، تا در تشییع پیکرهایشان میتینگ سیاسی راه بیاندازند علیه کدخدا و هر چه کدخدا صفت است و مردم هم نشان دادند از چپ گرفته تا راست، استخوان پوسیده غواص‎هایشان را ترجیح می دهند به هر چه کدخدا و کدخدا صفت است و شاید همین بود که کدخدا دوستان و کدخدا صفتان، بهتر دیدند که نیایند در میتینگ سیاسی شهدای غواص.
 
 
یکبار دستان غواص‎ها را بستند تا در رمل‎های ام‎الرصاص مدفونشان کنند، تا شاید مانع شوند از پیامی که از راه کربلا به سمت قدس می بردند ولی امروز ظهور کرده‎اند، تا پیامشان را بیاورند، امروز شما دهانشان را نبدنید، تا پیامشان را بشنوید..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
مجید

شهادت غواصان در کربلای 4 به روایت شاهد عینی

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ
1432624985608_36696090626970378220.jpg

حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق... .

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا،سردار «حمید حسام» نخستین نویسنده‌ای است که پس از گذشت سال‌ها از دوران دفاع‌مقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواص‌های عملیات «کربلا4» را دست‌مایه داستان خود در حوزه خاطره‌نگاری جنگ‌تحمیلی قرار داده ‌است.این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.

کتاب «غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.

حمید حسام

اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام 175 شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا4» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیده‌اند در میهن هستیم، ایسنا خاطره‌ای غواصان عملیات کربلای 4 را منتشر می‌کند.

«پنجاه متری می‌شد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک‌تر و آن وقت...

بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص‌هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی‌ها کُپ کرده‌اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می‌کردم همه آنها الان چشم‌هاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر. فکر کردم این کندی نمی‌تواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.

حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) می‌زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟

انگار منتظر این کار من از قبل بوده‌اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می‌زد، آرام و کمی با درد. می‌گفت: پام گرفته، حاجی‌جان. نمی‌توانم فین بزنم.

فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید، منتهی گفت: ولی می‌آیم. دیدم نجفی است، قدرت‌الله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...

گفتم: سریع!

گفت: من این حرف‌ها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.

گفتم:بی‌ حرف!

فرصت نداشتیم و این را هر دومان می‌دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!

صدای موج و انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.

سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس‌گیر.

قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی، بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دست‌هامان بسته بودیم، و می‌چرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «ام‌الرصاص.» و بچه‌های دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند، پر همهمه، و فکر نمی‌کردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشم‌هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.

از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.

می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست، و دهان مرا هم، و می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها می‌کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه‌ها می‌کردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.

به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود و همین طور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخص‌مان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.

باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب‌هایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.

هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب‌ها کجا افتاده و چه‌ها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی‌ رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایق‌ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق‌ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می‌خواست حس بویایی‌ام از کار می‌افتاد و بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم: پس...

گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟

و موج آب و صدای آب و تمنای درونی‌ام به تنهایی‌های بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می‌گشتم. حتی صدایش می‌زدم، بلند و بی‌پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب می‌داد.

و من به خودم گفتم: نه.

گفتم: دهانت را ببند!

گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.

گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.

گفتم: جلو.

گفتم: فقط جلو.

گفتم: سریع!

گفتم: بی‌حرف!

گفتم: فقط بگو چشم!

انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.

و فین زدم رفتم جلو. فاصله‌مان 20 متر هم نمی‌شد. طناب را آوردم بالا و بی‌بی زهرا(س) را صدا کردم و محکم‌تر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه‌های آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچه‌ها با خروش موج و صدای شلیک‌ها درهم شده بود و مرا نگران بچه‌ها و عملیات و آن قایق‌های پر از نیرو و بوی نعنا می‌کرد.نمی‌توانستم به کسی کمک کنم.

خودم هم کمک می‌خواستم. پس هر کس تمام سعیش را می‌کرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.

و اولین آرپی‌جی‌ ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می‌کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می‌کرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.

طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!

بگویم: چیزی نیست.

بگویم: صلوات بفرست فقط.

فقط شنیدم گفت:الله...

و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد می‌شد. داغی‌اش را حتی حس می‌کردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فین‌ها را از پاهام آزاد کردم و دست‌های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده‌اند کنار همان خورشیدی، بی‌جان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه می‌گوید. آتش نمی‌گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می‌گوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
مجید

» سرویس: فرهنگ حماسه - حماسه
1429605586259_558d76aca94281bf0818815ed9afaa3f.jpg

شهید حاج هادی کجباف از شهدای مدافع حرم، در طول حضورش در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.

خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رساند.

او مدتی بعد مجددا اعزام می‌شود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.

حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیت‌های آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولی‌عصر(عج) بود.

حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.

با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریست‌های سوریه فروردین‌ماه امسال طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
مجید

سردار شهید «رضا قائمی» در یک نگاه

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ
1434003200515_590885_xaMfai3w.jpg

از چند ماه پیش به دلیل ضایعات شیمیایی جنگ، قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، در لحظات آخر زندگی‌اش گویی جان دوباره گرفته بود؛ بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد، نشست و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید.

به گزارش ایسنا، اعظم نظام‌آبادی پس از گذشت چندین سال از شهادت حاج رضا قائمی، با یاد و خاطره همسر شهیدش زندگی می‌کند و می‌گوید: آشنایی ما به قبل از سال 1350 بازمی‌گشت، خانواده قائمی در محله جوادیه همسایه ما بودند. رضا در سال 1351 به خواستگاری‌ام آمد و ما به عقد هم درآمدیم. او در بازار تهران کار می‌کرد و به دبیرستان شبانه‌روزی می‌رفت. در همین ایام توسط ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد. پس از آزادی از زندان در سال 1353 زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

صبح زود به محل کارش می‌رفت و نیمه‌های شب برمی‌گشت. عصر به مدرسه می‌رفت و شب‌ها هم با دوستانش اعلامیه‌های امام (ره) را پخش می‌کرد. سال 1354 اولین فرزندمان (علی) به دنیا آمد. بهمن سال 57 و زمان ورود امام خمینی به ایران،‌ برای رضا و دوستان انقلابی‌اش سالی فراموش نشدنی و آغاز زندگی تازه‌ای بود.

روایت همسر حاج رضا قائمی

رضا بعد از پیروزی انقلاب و شروع درگیری‌های کردستان و تشکیل سپاه و کمیته نازی‌آباد با همه توانش مشغول خدمت به انقلاب و کشور شد. رضا در طول جنگ اصلا در تهران حضور دائمی نداشت. هر 20 روز یک‌بار به خانه برمی‌گشت.

مجروحیت شیمیایی حاج رضا قائمی در عملیات های خیبر و بدر

وقتی به خانه آمد، لباس‌های آلوده به گازهای شیمیایی را در نایلون گذاشته بود و می‌خواست به پادگان خاتم الانبیا(ع) ببرد و پاکسازی کند. صورت و پشت کمرش تاول‌های شدیدی زده بودند. تاول‌هایی که وقتی آن‌ها را از پوستش جدا می‌کرد،‌ تبدیل به زخم می‌شد.‌ بدنش مدام ‌خارش شدیدی می‌گرفت و مدام سرفه می‌کرد؛ اما او بار دیگر به جبهه رفت و بار دیگر در حلبچه شیمیایی شد.

از اواخر دوران جنگ، عوارض مصدومیت شیمیایی در تمام بدنش بروز کرد، اما در سال 1373 عوارض شیمیایی شدت بیشتری گرفت و او را راهی بیمارستان کرد.

برخلاف نظر خانواده و پزشکان که اصرار داشتند برای درمان به خارج از کشور اعزام شود، اصلا مایل به رفتن نبود. در طول دوره سخت مجروحیتش به ادامه تحصیل در دانشگاه امام‌حسین (ع) تهران ادامه داد. همسرم مدتی تحت مراقب‌های پزشکی و شیمی درمانی بود اما بعد از مدتی مراحل شیمی درمانی را هم قبول نکرد. می‌دانست که راهی دیار باقی و مسافر جاده شهادت است.

به زیارت مولایش ثامن الائمه، امام رضا (ع) رفت.شهریور ما سال 1374 صمیمی‌ترین دوست و همرزم قدیمی‌اش، سید محمد صنیع‌خانی که مسئولیت فرماندهی ترابری سپاه را به عهده داشت به دلیل عوارض شیمیایی به شهادت رسید و این ماجرا او را بسیار متاثر کرد.

اوایل سال 1375 هر دو دستش بی‌حس شد و در بیمارستان بقیه‌الله بستری شد. پزشکان او را تحت مراقبت ویژه قرار دادند. تمام بدنش را غده گرفته بود. آخرین غده او در نخاع کمرش بود که برایش خیلی دردآور بود. همین شد که به خواسته خودش، غده را تخلیه کردند، هر چند که خودش هم می‌دانست که بعد از عمل قطع نخاع خواهد شد. سه ماه قبل از شهادت، قطع نخاع شد. پزشکان از او قطع امید کرده بودند و ما حاجی را به خانه آوردیم.

شب آخر حیات

حالش بد شد. از ما خواست تا تخت را به سمت قبله برگردانیم. همان موقع زیر لب داشت زمزمه‌ می‌کرد. بعد از ما خواست تا تخت را به طرف مشهد مقدس بچرخانیم. حاجی که قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، گویی جان دوباره به پاهایش برگشته و از فرزندمان عباسعلی می‌خواست تا پایش را ماساژ دهد. حاج رضا اما بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید، مهاجر الی‌الله شد، در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت.

مختصری از زندگی سردار شهید رضا قائمی

رضا قائمی فرزند ابوالفضل در سال 1329در خانواده متدین و مذهبی درشهرستان ساوه دیده به دنیا آمد.

در سن چهار سالگی به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد و در جنوب تهران،محله جوادیه، ساکن شد. مدتی بعد پدرش درگذشت و در حالی که سن و سال کمی داشت مشکلات و مسئوولیتهای خانواده چهارنفری اش را به دوش گرفت.با همان سن کم نزد دائی خود مشغول به کار شد. در دوره نوجوانی با وجود همه سختی‌هایی که پیش رو داشت، روزها کار می‌کرد و شبها درس می‌خواندند.

ورزشکار و بسیار فعال بود. در رشته سنگ نوردی تبحر خاصی داشت، انتخابش به عنوان مربی فدراسیون کوهنوردی توانست دریچه جدیدی درزندگی و آینده سراسر ایثار و مجاهدتش باز کند.

در کنار سرهنگ حاتمی (از انقلابیون دوران مبارزات انقلاب اسلامی) به نهضت اسلامی تحت رهبر امام (ره) پیوست.

مدتی بعد در بازار تهران با شهید اسدالله لاجوردی آشنا شد و در آنجا به صورت علنی وارد مبارزات سیاسی و مذهبی شد و اعلامیه‌های امام (ره) را در لابه‌لای بارهای شهرستانها به تمام نقاط کشور ارسال می‌کرد.

وی در همان زمان با شهید حاج داود کریمی و شهید محمدمنتظری آشنا شد و بالاخره با سفارش شهید دکتر چمران جهت دوره‌های پارتیزانی و جنگ‌های خیابانی وارد مبارزات مسلحانه شد.

انتشار و پخش اعلامیه‌های امام و رساله ایشان و کتاب ولایت فقیه سپس مهمترین دغدغه‌ وی بود.او یکبار۱۲ جلد از کتاب جهاداکبر را چاپ و منتشر کرد و دوبار دستگیر و مدت زیادی در زندان به سر برد.

در زمان ورود امام به کشور مسؤولیت حفاظت فرودگاه تهران را پذیرفت و در بهمن سال ۱۳۵۷ همراه سردار سید محمد صنیع خانی کمیته‌ انقلاب اسلامی جنوب تهران را بنیان نهاد.

رضا قائمی به دستور دستور امام (ره) محافظت از تمامی دستگاه‌های مالی تهران از جمله وزارت اقتصاد و دارائی، کاخ‌های شاه،پادگان‌ها و تحویل گرفتن سلاح‌ها از دست مردم و اسکان و تشکیل نیروهای مردمی جهت حفاظت از اموال بیت‌المال را بر عهده داشت.

با تشکیل کمیته مرکزی 13 آبان در نازی آباد اقدام به شناسائی گروهک‌های ضد انقلاب کرد و به همراه شهید صنیع خانی مبارزات خود علیه حزب توده ومنافقین آغاز کرد.

در سال 1358 درحالی که سردار گمنام اسلام شهید داود کریمی فرماندهی سپاه تهران را بر عهده داشت، دوست و همرزم نزدیکش؛ شهید قائمی را به عنوان قائم مقام خود برگزید.

در سال ۱۳۵۹ به فرمان حضرت امام خمینی(ره) به غرب کشور رفت و مسئولیت سپاه شهر قروه را پذیرفت. در این زمان عملیات پاکسازی بین سنندج، کامیاران، و قروه را آغاز کرد و توانست منطقه موچش در شرق استان کردستان را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
مجید

برخی مصادیق جهادی شهید چمران

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ
1434888583814_003.jpg

به گفته رئیس سازمان بسیج اساتید استان کرمانشاه 1400 نفر از اساتید استان کرمانشاه عضو این بسیج هستند که این تعداد حدود نیمی از اساتید استان را شامل می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
مجید