اشک رایگان
اشک رایگان
|
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ |
اشک رایگان
|
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ |
بازهم تورا می خواهم
|
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: ?میخواهم رازی را به تو بگویم.?
پسر گفت: ?گوش میکنم.?
دختر گفت: ?پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، |
حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان
|
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. |
چرا بعضیا دینشان را میفروشند؟
|
بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای در فرانسه خرید میکرد. |
به افتخار پدر و مادران نمونه
|
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. |
عشق ورزیدن
|
وزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
|
روستایی فقیر
|
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد بزرگ ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده
|
از قهوه لذت ببرید.
|
یک گروه دوست به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. |
متنی فوق العاده از حسین پناهی
|
در جامعه ای زندگی میکنم که بسیاری از مردمانش با یک " استخاره " هدف تعیین میکنند و با یک " عطسه " از هدف خود دست میکشند!!! میان آرزوی تو ومعجزه خداوند،دیواری است به نام ایمان و اعتماد پس اگر دوست داری به آرزویت برسی با تمام وجود به او ایمان بیاور و اعتماد کن... هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد... ای کاش ایمانی از جنس کودکانه داشته باشیم به خدا!!! |
صد رحمت به پادشاهان و ثروتمندان قدیم
|
خسرو انوشَه روان شاه ایران که به دادگری معروف بوده است، روزی از روزها بر پشت بام قصر خود رفته بود و قدم می زد. هوا می خورد و مناظر اطراف قصرش را تماشا می کرد. او بر بام گسترده کاخ خود قدم می زد و اطراف را نگاه می کرد که ناگهان چشمش به پیرزن فقیری افتاد که کمی دورتر از قصر او، منزل داشت. |