مکر زن و بد بختی مرد
|
داستانی آموزنده برای عزیزانی که سست عنصر تشریف دارند آبرو ما رو برد این مرتیکه !! کی ؟! همین داداشمون تو داستان یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه ... |
مریم تمام صبح مشغول خرید بود. محل کار شوهرش از منزلشان فاصله داشت. بنابراین هیچ شانسی وجود نداشت که شوهرش قبل از ساعت پنج به خانه برگردد. اما وقتی که مریم ساعت دو و نیم به خانه برگشت، کاغذی را روی در دید که روی آن نوشته بود:
«رزها قرمزند،
بنفشه ها آبیند،
من ساعت دو آمدم،
تو کجا بودی؟»
|
|
|
خر پیر
|
میگویند خر پیر و از کار افتادهای را که دیگر هیچ کاری ازش ساخته نبود در صحرا ول کرده بودند. یک گرگی او را دید و در کمینش نشست تا بمیرد و او را بخورد. خر که گوشهای افتاده بود گرگ را دید و فهمید که چه منظور و نیتی دارد. پیش خودش نقشهای کشید و بلند و گرگ را صدا زد. گرگ آمد پیش او، خر گفت: |
هیجان
|
هیجان به زندگی آدم نشاط می بخشه. امتحان کردن یه کار هیجانی جدید، و حس کردن ضربان قلبت وقتی باید بینترس و شجاعت یکی رو انتخاب کنی، |
در مورد خدا
|
پیش از اینها فکر میکردم خدا |
ظلم ستیزی
|
روز سه شنبه در کلاس پنجم دبستان ؛ به دانش آموزان گفتم شفاهی : که شنبه امتحان تاریخ و جغرافیا دارید همین امروز : کتبی همه اعتراض کردند که امتحان قرار نبود امروز باشد قرار بود شنبه باشد. همینطور قرار نبود کتبی باشد وقرار بود ش |
مقام و مرتبت
|
بزرگی با حال بدی در بستر بیماری ؛ خود را در آستانه مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که از کوچک و بزرگ در شهربرای او حلالیت بگیرند و کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسوده تر رهسپار سرای باقی شود و فرزندان و مریدان شیخ در شهر گشتند و از هر که لازم بود رضایت گرفتند و نتیجه را به شیخ بازگو کردند. |