جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

سخن از احساسی واحد و اعتقاد به هدفی مشترک همواره همان چیزی بوده و هست و خواهد بود که علت گردهم آمدن جمعی را فراهم می آورد. حسی مرکب از تنفر و عشق. حسی شبیه بلاتکلیفی. شبیه دودلی میان دوراهی.

و اینجاست که آن تنفر ملال آور جایش را به عشقی خنک و لذت بخش می دهد. آن سرزمین و آن مردمان در ذهنت مجسم می شوند و عاشقانه به آنها می اندیشی. کسانی که آسمان و دریا از آنان درس وسعت می آموزند و به آنان رسیدن رویای شبانگاهت می شود. و شاهد هم همان هدف مشترک.


این حس و هدف مشترک بود که جمعی را گرد هم آورد. جمعی که چراغ هدایت و کشتی نجات را تنها راه آسمانی شدن می دانند. کسانی که آن دستان یاریگر را می شناسند و در تلاش شناخت و شناساندن آنان هستند. همانها که عاشقانه چشمان سحرانگیر دلدار را دیده اند و بیستون بیستون به پای شیرین جهان جان داده اند. آری هرکس قد و قامت سرو بی همتای هستی را ببیند اختیاری برایش نمی ماند و مطیع بی چون و چرای صاحب دلش می شود. اینجا همان جایی است که در پی دیدار الف قامت دوست هستند و در این راه دست به دامان دوستان دوست شده اند. دوستانی که شهیدند، یعنی شهود کرده اند و دیده اند دلدار را. و ما باید پای درس آنان بنشینیم تا موی و روی و قد و بالا و لبخند و چشمان محبوبمان را برایمان شرح دهند. از صدایش بگویند از صوت قرآنش از ...

پس تو نیز اینچنین عشقی مقدس را داری به ما ملحق شو و عهدی دوباره ببند. که

از میان مؤمنان مردانى‏ اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (احزاب / 23)

پس دست در دست هم هرکدام در هر جایگاه به قدر توان وظیفه ای در قبال آن برخی که به شهادت رسیده اند داریم. و ما اینجا در سنگری مجازی سعی در ادای دین به آنان را داریم. هر چند در این سنگر به روی تمام عاشقان شهادت باز است و ما همواره نیازمند توان همسنگران جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی می باشیم. باشد تا دست مهربان آنان همواره بر سر دوستدارانشان سایه مهر و نوازش بیفکند.

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۵۴۷ مطلب توسط «مجید» ثبت شده است

سخنان رهبری همه بهانه‌ها را از دشمن گرفت

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ
1435079002044_isna-13.jpg

یک عضو هیات رییسه مجلس با اشاره به سخنان امروز مقام معظم رهبری در دیدار مسئولان و کارگزاران نظام گفت که ایشان با سخنان‌شان همه بهانه‌ها را از دشمن گرفتند و در حال حاضر توپ در زمین دشمن است.

علیرضا منادی سفیدان در گفت‌وگو با خبرنگار پارلمانی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، اظهار کرد: سخنان مقام معظم رهبری مثل همیشه بسیار حکیمانه بود. ایشان به عنوان یک رهبر و امام آگاه به زمان مطالبی را در بحث اقتصادی، تقوای اجتماعی و اقتصاد مقاومتی مطرح کردند و گفتند که به نفع ماست که اقتصاد مقاومتی اجرایی شود.

وی افزود: مقام معظم رهبری همچنین به مساله هسته‌ای اشاره کردند و گفتند که در میدان عمل تولیداتی داشته‌ایم که باعث شده امتیازی در جامعه جهانی پیدا کنیم. ایشان همچنین تاکید کردند که این مسیر سال‌هاست آغاز شده است.

این عضو هیات رییسه مجلس ادامه داد: مقام معظم رهبری همچنین از کسانی که در عرصه دیپلماسی هستند به نیکی یاد کردند و آن‌ها را غیور، شجاع و امین خواندند و به منتقدین گفتند از دور نگاه نکنید اینها از نزدیک مشکلات زیادی دارند که باید آن را مورد توجه قرار بدهید. ایشان همچنین فرمودند آمریکایی‌ها گفته بودند شش ماهه تحریم‌ها را جمع می‌کنیم و حقوق هسته‌ای را به رسمیت می‌شناسیم اما الان به دنبال این هستند که تجهیزات و دانش هسته‌ای را از ما بگیرند و نابود کنند اما ما این اجازه را نمی‌دهیم.

وی در پایان خاطرنشان کرد: رهبری همچنین گفتند که همه مسئولین با توافق موافقند اما باید عزت ایران در آن لحاظ شود. به طور کلی سخنان ایشان تاثیر بسیار مثبتی داشت. ایشان راه را باز کردند و همه بهانه‌ها را از دشمن گرفتند و اکنون توپ در زمین دشمن است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۲
مجید

وظیفه منتظران در عصرغیبت 2

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ

وظیفه عالمان در عصر امام زمان (علیه السلام) 
1ـ پرهیزگاری و پیشوایی پرهیزگاران   
بزرگ‌ترین افتخار برای عالمان شیعه این است که عهده‌ دار نقش وراثت از امام زمان (علیه السلام) می‌شوند؛ یعنی ایشان در زمان غیبت، وظیفه‌ای را انجام می‌دهند


که اگر مولایشان حضور می‌داشت، آن را انجام می‌داد؛ البته در شعاعی کوتاه و ظرفی محدود، کار، همان کار، یعنی روشنگری و هدایت خلق خدا است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۵
مجید

وظایف منتظران در عصر غیبت 1

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ

انتظار مطابق بسیاری از آیات قرآن کریم و روایات فراوانی که از ائمة معصومین(علیهم‌السلام) رسیده است بشر در طول دوران زندگی فردی و اجتماعی خود، مرهون نعمت انتظار است،

و اگر از حالت انتظار خارج شود و امیدی به آینده نداشته باشد، زندگی برایش مفهومی نخواهد داشت.


آنچه انسان را به زندگی امیدوار می‌سازد و نگرانی‌ها و ناراحتی‌ها را برای او آسان می‌نماید، انتظار و امید به آینده است. آدمی در پرتو همین انتظار، رنج‌ها و گرفتاری‌ها را تحمل می‌کند و با کشتی امید و آرزو در دریای متلاطم و طوفان زای زندگی به سیر خود ادامه می‌دهد. بنابراین، اگر امید از انسان گرفته شود و انتظار از جامعه رخت بربندد، ادامة حیات و زندگی برای بشر، بی‌روح و بی‌لذت و بی‌معنا خواهد بود، این انتظار است که به زندگی صفا و جلا می‌‌بخشد و زندگی را برای آدمی لذت بخش می‌کند و او را به حرکت و جنبش وا می‌دارد و دلش را به ادامة زندگی، علاقه‌مند می‌سازد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مجید

آیا فاطمه (سلام الله علیها) از شیخین راضى شد؟

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ


طرح شبهه:
بر فرض که قبول کنیم، فاطمه رضی الله عنها در مقطعى از شیخین دلگیر شده باشد ؛ ولى این مطلب نیز ثابت است که شیخین در آخرین روزهاى حیات فاطمه آمدند و از وى رضایت گرفتند؛ چنانچه بیهقى و دیگران نقل کرده‌اند:
عن الشعبی قال لما مرضت فاطمة أتاها أبو بکر الصدیق فأستئذن علیها فقال علی یا فاطمة هذا أبو بکر یستئذن علیک فقالت أتحب أن أأذن؟ قال نعم فأذنت له فدخل علیها یترضاها وقال والله ما ترکت الدار والمال والأهل والعشیرة إلا لإبتغاء مرضاة الله ومرضاة رسوله ومرضاتکم أهل البیت ثم ترضاها حتى رضیت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
مجید

طرح شبهه:
علی که شیر خدا و اسد الله الغالب بود و در قلعه خیبر را با یک دست بلند کرد، چگونه حاضر مى‌شود ببیند همسرش را در مقابل چشمانش کتک بزنند؛ اما هیچ واکنشى از خود نشان ندهد؟!
نقد و بررسی:
یکى از مهمترین شبهاتى که وهابی‌ها با تحریک احساسات مردم، به منظور انکار قضیه هجوم عمر بن خطاب و کتک زدن فاطمه زهرا سلام الله علیها مطرح مى‌کنند، این است که چرا امیرمؤمنان علیه السلام از همسرش دفاع نکرد؟ مگر نه این که او اسد الله الغالب و شجاع‌ترین فرد زمان خود بود و...
عالمان شیعه در طول تاریخ از این شبهه‌ پاسخ‌هاى گوناگونى داده‌اند که به اختصار به چند نکته بسنده مى‌کنیم.
عکس العمل تند حضرت در برابر عمر بن خطاب:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۲
مجید

شهادت غواصان در کربلای 4 به روایت شاهد عینی

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ
1432624985608_36696090626970378220.jpg

حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق... .

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا،سردار «حمید حسام» نخستین نویسنده‌ای است که پس از گذشت سال‌ها از دوران دفاع‌مقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواص‌های عملیات «کربلا4» را دست‌مایه داستان خود در حوزه خاطره‌نگاری جنگ‌تحمیلی قرار داده ‌است.این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.

کتاب «غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.

حمید حسام

اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام 175 شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا4» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیده‌اند در میهن هستیم، ایسنا خاطره‌ای غواصان عملیات کربلای 4 را منتشر می‌کند.

«پنجاه متری می‌شد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک‌تر و آن وقت...

بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص‌هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی‌ها کُپ کرده‌اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می‌کردم همه آنها الان چشم‌هاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر. فکر کردم این کندی نمی‌تواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.

حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) می‌زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟

انگار منتظر این کار من از قبل بوده‌اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می‌زد، آرام و کمی با درد. می‌گفت: پام گرفته، حاجی‌جان. نمی‌توانم فین بزنم.

فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید، منتهی گفت: ولی می‌آیم. دیدم نجفی است، قدرت‌الله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...

گفتم: سریع!

گفت: من این حرف‌ها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.

گفتم:بی‌ حرف!

فرصت نداشتیم و این را هر دومان می‌دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!

صدای موج و انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.

سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس‌گیر.

قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی، بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دست‌هامان بسته بودیم، و می‌چرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «ام‌الرصاص.» و بچه‌های دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند، پر همهمه، و فکر نمی‌کردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشم‌هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.

از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.

می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست، و دهان مرا هم، و می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها می‌کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه‌ها می‌کردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.

به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود و همین طور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخص‌مان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.

باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب‌هایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.

هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب‌ها کجا افتاده و چه‌ها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی‌ رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایق‌ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق‌ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می‌خواست حس بویایی‌ام از کار می‌افتاد و بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم: پس...

گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟

و موج آب و صدای آب و تمنای درونی‌ام به تنهایی‌های بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می‌گشتم. حتی صدایش می‌زدم، بلند و بی‌پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب می‌داد.

و من به خودم گفتم: نه.

گفتم: دهانت را ببند!

گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.

گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.

گفتم: جلو.

گفتم: فقط جلو.

گفتم: سریع!

گفتم: بی‌حرف!

گفتم: فقط بگو چشم!

انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.

و فین زدم رفتم جلو. فاصله‌مان 20 متر هم نمی‌شد. طناب را آوردم بالا و بی‌بی زهرا(س) را صدا کردم و محکم‌تر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه‌های آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچه‌ها با خروش موج و صدای شلیک‌ها درهم شده بود و مرا نگران بچه‌ها و عملیات و آن قایق‌های پر از نیرو و بوی نعنا می‌کرد.نمی‌توانستم به کسی کمک کنم.

خودم هم کمک می‌خواستم. پس هر کس تمام سعیش را می‌کرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.

و اولین آرپی‌جی‌ ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می‌کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می‌کرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.

طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!

بگویم: چیزی نیست.

بگویم: صلوات بفرست فقط.

فقط شنیدم گفت:الله...

و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد می‌شد. داغی‌اش را حتی حس می‌کردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فین‌ها را از پاهام آزاد کردم و دست‌های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده‌اند کنار همان خورشیدی، بی‌جان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه می‌گوید. آتش نمی‌گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می‌گوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
مجید

» سرویس: فرهنگ حماسه - حماسه
1429605586259_558d76aca94281bf0818815ed9afaa3f.jpg

شهید حاج هادی کجباف از شهدای مدافع حرم، در طول حضورش در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.

خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رساند.

او مدتی بعد مجددا اعزام می‌شود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.

حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیت‌های آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولی‌عصر(عج) بود.

حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.

با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریست‌های سوریه فروردین‌ماه امسال طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
مجید

سردار شهید «رضا قائمی» در یک نگاه

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ
1434003200515_590885_xaMfai3w.jpg

از چند ماه پیش به دلیل ضایعات شیمیایی جنگ، قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، در لحظات آخر زندگی‌اش گویی جان دوباره گرفته بود؛ بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد، نشست و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید.

به گزارش ایسنا، اعظم نظام‌آبادی پس از گذشت چندین سال از شهادت حاج رضا قائمی، با یاد و خاطره همسر شهیدش زندگی می‌کند و می‌گوید: آشنایی ما به قبل از سال 1350 بازمی‌گشت، خانواده قائمی در محله جوادیه همسایه ما بودند. رضا در سال 1351 به خواستگاری‌ام آمد و ما به عقد هم درآمدیم. او در بازار تهران کار می‌کرد و به دبیرستان شبانه‌روزی می‌رفت. در همین ایام توسط ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد. پس از آزادی از زندان در سال 1353 زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

صبح زود به محل کارش می‌رفت و نیمه‌های شب برمی‌گشت. عصر به مدرسه می‌رفت و شب‌ها هم با دوستانش اعلامیه‌های امام (ره) را پخش می‌کرد. سال 1354 اولین فرزندمان (علی) به دنیا آمد. بهمن سال 57 و زمان ورود امام خمینی به ایران،‌ برای رضا و دوستان انقلابی‌اش سالی فراموش نشدنی و آغاز زندگی تازه‌ای بود.

روایت همسر حاج رضا قائمی

رضا بعد از پیروزی انقلاب و شروع درگیری‌های کردستان و تشکیل سپاه و کمیته نازی‌آباد با همه توانش مشغول خدمت به انقلاب و کشور شد. رضا در طول جنگ اصلا در تهران حضور دائمی نداشت. هر 20 روز یک‌بار به خانه برمی‌گشت.

مجروحیت شیمیایی حاج رضا قائمی در عملیات های خیبر و بدر

وقتی به خانه آمد، لباس‌های آلوده به گازهای شیمیایی را در نایلون گذاشته بود و می‌خواست به پادگان خاتم الانبیا(ع) ببرد و پاکسازی کند. صورت و پشت کمرش تاول‌های شدیدی زده بودند. تاول‌هایی که وقتی آن‌ها را از پوستش جدا می‌کرد،‌ تبدیل به زخم می‌شد.‌ بدنش مدام ‌خارش شدیدی می‌گرفت و مدام سرفه می‌کرد؛ اما او بار دیگر به جبهه رفت و بار دیگر در حلبچه شیمیایی شد.

از اواخر دوران جنگ، عوارض مصدومیت شیمیایی در تمام بدنش بروز کرد، اما در سال 1373 عوارض شیمیایی شدت بیشتری گرفت و او را راهی بیمارستان کرد.

برخلاف نظر خانواده و پزشکان که اصرار داشتند برای درمان به خارج از کشور اعزام شود، اصلا مایل به رفتن نبود. در طول دوره سخت مجروحیتش به ادامه تحصیل در دانشگاه امام‌حسین (ع) تهران ادامه داد. همسرم مدتی تحت مراقب‌های پزشکی و شیمی درمانی بود اما بعد از مدتی مراحل شیمی درمانی را هم قبول نکرد. می‌دانست که راهی دیار باقی و مسافر جاده شهادت است.

به زیارت مولایش ثامن الائمه، امام رضا (ع) رفت.شهریور ما سال 1374 صمیمی‌ترین دوست و همرزم قدیمی‌اش، سید محمد صنیع‌خانی که مسئولیت فرماندهی ترابری سپاه را به عهده داشت به دلیل عوارض شیمیایی به شهادت رسید و این ماجرا او را بسیار متاثر کرد.

اوایل سال 1375 هر دو دستش بی‌حس شد و در بیمارستان بقیه‌الله بستری شد. پزشکان او را تحت مراقبت ویژه قرار دادند. تمام بدنش را غده گرفته بود. آخرین غده او در نخاع کمرش بود که برایش خیلی دردآور بود. همین شد که به خواسته خودش، غده را تخلیه کردند، هر چند که خودش هم می‌دانست که بعد از عمل قطع نخاع خواهد شد. سه ماه قبل از شهادت، قطع نخاع شد. پزشکان از او قطع امید کرده بودند و ما حاجی را به خانه آوردیم.

شب آخر حیات

حالش بد شد. از ما خواست تا تخت را به سمت قبله برگردانیم. همان موقع زیر لب داشت زمزمه‌ می‌کرد. بعد از ما خواست تا تخت را به طرف مشهد مقدس بچرخانیم. حاجی که قطع نخاع شده بود و بدنش حسی نداشت، گویی جان دوباره به پاهایش برگشته و از فرزندمان عباسعلی می‌خواست تا پایش را ماساژ دهد. حاج رضا اما بلند شد و به سمت حرم امام رضا (ع) تعظیم کرد و لحظاتی بعد در حال ادای سلام به ثامن الائمه (ع) به شهادت رسید، مهاجر الی‌الله شد، در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت.

مختصری از زندگی سردار شهید رضا قائمی

رضا قائمی فرزند ابوالفضل در سال 1329در خانواده متدین و مذهبی درشهرستان ساوه دیده به دنیا آمد.

در سن چهار سالگی به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد و در جنوب تهران،محله جوادیه، ساکن شد. مدتی بعد پدرش درگذشت و در حالی که سن و سال کمی داشت مشکلات و مسئوولیتهای خانواده چهارنفری اش را به دوش گرفت.با همان سن کم نزد دائی خود مشغول به کار شد. در دوره نوجوانی با وجود همه سختی‌هایی که پیش رو داشت، روزها کار می‌کرد و شبها درس می‌خواندند.

ورزشکار و بسیار فعال بود. در رشته سنگ نوردی تبحر خاصی داشت، انتخابش به عنوان مربی فدراسیون کوهنوردی توانست دریچه جدیدی درزندگی و آینده سراسر ایثار و مجاهدتش باز کند.

در کنار سرهنگ حاتمی (از انقلابیون دوران مبارزات انقلاب اسلامی) به نهضت اسلامی تحت رهبر امام (ره) پیوست.

مدتی بعد در بازار تهران با شهید اسدالله لاجوردی آشنا شد و در آنجا به صورت علنی وارد مبارزات سیاسی و مذهبی شد و اعلامیه‌های امام (ره) را در لابه‌لای بارهای شهرستانها به تمام نقاط کشور ارسال می‌کرد.

وی در همان زمان با شهید حاج داود کریمی و شهید محمدمنتظری آشنا شد و بالاخره با سفارش شهید دکتر چمران جهت دوره‌های پارتیزانی و جنگ‌های خیابانی وارد مبارزات مسلحانه شد.

انتشار و پخش اعلامیه‌های امام و رساله ایشان و کتاب ولایت فقیه سپس مهمترین دغدغه‌ وی بود.او یکبار۱۲ جلد از کتاب جهاداکبر را چاپ و منتشر کرد و دوبار دستگیر و مدت زیادی در زندان به سر برد.

در زمان ورود امام به کشور مسؤولیت حفاظت فرودگاه تهران را پذیرفت و در بهمن سال ۱۳۵۷ همراه سردار سید محمد صنیع خانی کمیته‌ انقلاب اسلامی جنوب تهران را بنیان نهاد.

رضا قائمی به دستور دستور امام (ره) محافظت از تمامی دستگاه‌های مالی تهران از جمله وزارت اقتصاد و دارائی، کاخ‌های شاه،پادگان‌ها و تحویل گرفتن سلاح‌ها از دست مردم و اسکان و تشکیل نیروهای مردمی جهت حفاظت از اموال بیت‌المال را بر عهده داشت.

با تشکیل کمیته مرکزی 13 آبان در نازی آباد اقدام به شناسائی گروهک‌های ضد انقلاب کرد و به همراه شهید صنیع خانی مبارزات خود علیه حزب توده ومنافقین آغاز کرد.

در سال 1358 درحالی که سردار گمنام اسلام شهید داود کریمی فرماندهی سپاه تهران را بر عهده داشت، دوست و همرزم نزدیکش؛ شهید قائمی را به عنوان قائم مقام خود برگزید.

در سال ۱۳۵۹ به فرمان حضرت امام خمینی(ره) به غرب کشور رفت و مسئولیت سپاه شهر قروه را پذیرفت. در این زمان عملیات پاکسازی بین سنندج، کامیاران، و قروه را آغاز کرد و توانست منطقه موچش در شرق استان کردستان را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
مجید

«دیدار با خانواده‌های معظم شاهد خواست معظم رهبری است و ایشان از این ملاقات‌ها ابراز رضایت داشته‌اند.»

به گزارش گروه دریافت خبر ایسنا، حجت الاسلام والمسلمین شهیدی، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران و دبیر شورای عالی ترویج و توسعه فرهنگ ایثار و شهادت در جلسه دبیرخانه این شورای عالی با بیان این مطالب فوق افزود: بنیاد شهید در قالب طرح سپاس سالیانه 400 هزار دیدار با خانواده معظم شهدا و جانبازان داشته است که این مهم خواست و دستور مقام معظم رهبری بوده است.

معاون رئیس جمهور گفت: در دیداری که با حضرت آقا داشتیم ایشان با تأکید بر ضرورت دیدار و ملاقات مسوولان با ایثارگران فرمودند: این حرکت مهم را تبلیغاتی کنید تا مردم با قاطعیت بدانند که ما می‌خواهیم فرهنگ ایثار و شهادت باقی بماند.

وی افزود: مقام معظم رهبری پس از برگزاری ملاقات‌ها ضمن اظهار رضایت از دیدار ریاست جمهور با خانواده‌های شهدا و جانبازان بر ادامه این دیدارها تاکید کرده و فرمودند: سلام من را به جانبازان سرافراز برسانید و از ایثارگری آنان تشکر کنید.

حجت الاسلام والمسلمین شهیدی نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران در جلسه دبیرخانه شورای عالی ترویج و توسعه فرهنگ ایثار و شهادت با اشاره به حضور پرشکوه مردم در مراسم تشییع پیکر مطهر شهدای غواص و خط‌شکن، از این حضور آگاهانه تقدیر کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۷
مجید

برای مبارزی که شرافت را بیمه کرد

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

aks-1.jpg

تنها که می‌شد می‌نوشت؛ همراه تنهایی‌اش دسته دسته کاغذ بود که رویشان خط عشق را می‌شد به آسانی دید؛ رد مناجات روی برگه‌های سفید برایش زیباترین گرای دنیا بود. همه را به اسم کوچک می‌شناخت و به اسم کوچکشان صدا می‌زد و همه البته او را می‌شناختند؛ لقب و نامش یکی بود، او یک «مبارز» بود.

«مصطفی چمران» مبارزبودن را از سال‌های دور آموخته بود؛ از آن سال‌هایی که در اوج مبارزه ملت ایران در برابر ظلم، همراه دیگر دانشجویان از پا ننشسته بود که مبارز، راه راست را از همان ابتدا می‌شناسد. خودش از روایت همان روزها می‌نویسد؛ روایتی که تا شاید در لحظه مرگ نیز از خاطر او گذر کرده باشد. "ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود ‌160 دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه‌برداری، تدریس می‌کرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می‌رسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمی‌کرد".

بعدها اما، چمران وقتی در دوره دکتری درس می‌خواند و تظاهرات علیه ظلم سلطنت ایران را در آمریکا سازماندهی می‌کرد، از میز و درس و آزمایشگاه نیز گذشته بود که چیزی در دنیا جز مبارزه برای معبودش او را راضی نمی‌کرد: "این جا قلب می‌سوزد، اشک می‌جوشد، وجود خاکستر می‌شود و احساس سخن می‌گوید، انتظاری ندارد و ادعایی نمی‌کند. ... خوشحالم که از عالم و مافیها بریده‌ام. همه چیز را ترک گفته‌ام. علایق را زیر پا گذاشته‌ام. قید و بند‌ها را پاره کرده‌ام. دنیا و مافیها را سه طلاقه گفته‌ام".

اما در پس تمامی حوادث زندگی مصطفی چمران، آنجا که حتی خودش می‌گوید احساسش سخن می‌گفت، منطق چنان حکم می‌راند که خودش هم می‌دانست در پس راهی که انتخاب کرده ، جز سختی دنیا چیزی دستگیرش نخواهد شد و همین بود که او را برای تعلیم مبارزاتی چریکی به مصر کشاند.

هر روحی البته روحیه‌ای دارد و چون خود را -اگر چه به سختی یافت می‌شود- بالاخره می‌یابد، فعالیت در مصر و نزدیکی سرزمین‌های مصر، لبنان و فلسطین دیگر بار شاگردان موسی و هارون را در مکتب اسلام به هم رساند و لبنان وعد‌ه‌گاه دیدار چمران با امام موسی صدر شد؛ آنجا که خطاب به امام صدر می‌نویسد "تو‌ ای محبوب من، دنیایی جدید به روی من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‌های بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب؛ لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش‌های الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم…"

رهایی از قید و بندهای مادی چمران را به جدایی از خانواده‌اش مجبور کرد که آزادگان چون طوفان در خروش‌اند و در هیچ مامنی سکنی نمی‌گزینند.

با ادامه انقلاب اسلامی و برای دفاع از آرمان ملتش این‌بار مصطفی چمران راهی ایران می‌شود؛ بیش از 20 سال دوری از وطن کافی است تا وطن، کنعان شود و یوسف‌اش را دوباره در آغوش بگیرد؛ که ایرانِ دوران طاغوت، سخت قحطی‌زده انسانیت شده بود و حالا که شعله طاغوت‌ستیزی از انقلاب ایران به حفاظت مردان مبارزش نیاز مبرم داشت، ورود مصطفی چمران به ایران نمود حضور انسان‌هایی شد که دلشان در وطن بود و جسم‌شان در ورای وطن، و حالا رویای دیرین وطن بود که به حقیقت می‌پیوست.

مبارز اما مبارز است همه جا؛ حتی در وطن، حتی روی خاک وطن. در میان ویرانه‌های کاخ‌های شاهنشاهی است که به تعلیم نیروهای پاسدار، نه به عنوان یک استاد فیزیک‌خوانده، بلکه در صورت مبارزی صبور می‌پردازد و بعدها می‌رود و حماسه پیروزی راه پیامبر-صلی الله علیه و آله- در جنگ‌های چریکی برای ایران را می‌آفریند:

"شاید برای من مهمترین و موثرترین تجربه‌ای است که در دوران عمر از خود به یادگار داشته‌ام و آن این‌که در قضیه پاوه دوستان از داخل و خارج با دعای خود و راز و نیاز خویش با خدای بزرگ دست به نماز و دعا برداشته بودند و می‌خواستند که قشون انقلاب بر دشمنان کافر و دشمنان این خاک پیروز شوند و پاسداران ما در پاوه به سلامت از این مصیبت بزرگ خارج گردند".

"هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که قضیه کردستان در عرض 10 روز آنچنان با پیروزی قشون اسلام خاتمه بیابد؛ دشمنان فکر می‌کردند با این نوع جنگ‌ها منطقه بعد از منطقه را به تصرف خویش در خواهند آورد و حتی به جایی رسیده بودند که می‌خواستند اعلام استقلال کنند و حتی دولت‌هایی هم بودند که هواپیماهای جنگی خویش را آماده کرده بودند که برای کمک رساندن به آن‌ها به خاک کردستان حمله‌ور شوند. در چنین شرایط سخت و مهلکی در عرض 10 روز تمام قدرت شیطانی آن‌ها را در هم شکسته شد؛ چنین معجزه‌ای نمی‌تواند تحقق بپذیرد مگر آن که منشاء آن یک تحرک و جنبش درونی و نفسی عمیق باشد و چنین حرکتی است که از روح‌ها سرچشمه گرفته است و چیزی نیست که یک جریان سیاسی و یا اقتصادی یا زور و قلدری ایجاد کرده باشد و پیروزی انقلاب ایران نیز در سال گذشته نیز یک چنین حالتی داشت."

غائله جنگ‌های چریکی در ایران تازه به بار نشسته از انقلاب، هنوز ختم نشده بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. بهانه برای بازگشت به مرزهای پیش از 1975، بهانه‌ای بود که پس از شکست قدرت‌ها در برابر اقتدار دینی ایرانیان، عراقی‌ها علم کرده بودند. اروندرود اما به کدام خطه تعلق داشت؟

استدلال مصطفی چمران در این باره هم تصویری درست از وقایع منطقی بود؛ کشورهای تفرقه‌انداز شکست خورده بودند و هنوز کشور از دست جنگ‌های پراکنده به درستی رها نشده بود، گروه‌های سیاسی در پی سهم‌خواهی از انقلاب بودند و ترورهای ناجوانمردانه سایه سیاهی بر انقلاب انداخته بودند که جنگ هم اروندرود را از ایران طلب می‌کرد و چه جنگ منصفانه‌ای!.

مسافر مقصد را می‌داند؛ شاید نشناسد اما مقصد را می‌داند، دانستن، جایی در ورای شناختن است و فطرت اقتضای دانستن است. جنوب همواره زیرپای مردانی قرار گرفته که هنرشان بخشش بوده است؛ حتی از جان خود هم می‌بخشند و جنوب، خود سرزمین بخشش است. با شروع جنگ، مصطفی چمران به مردمی پیوست که تا همان لحظه هم با گوشت‌های تن خود سد دشمن شده بودند؛ هر چند جنگ تانک در برابر تن، جنگ نابرابر است ولی تا همیشه تاریخ این جنگ نابرابر وجود داشته است.

ستاد جنگ‌های نامنظم در اهواز برپا و چمران خود راهی جنگ شد. فرمانده، مبارز است، فرمانده شهادت را در سال‌های پیش جستجو می‌کرد و حالا این جنوب است که در ذات بخشندگی خود، مردان خدا را پیش‌کش و قربانی ذات اقدس الهی‌اش می‌کند؛ چه دست‌هایشان باز باشد، چه بسته؛ چه آب را شرمنده کنند چه خاک را.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۰
مجید