عکس نوشته های مذهبی15
.jpg)
....
یک عضو هیات رییسه مجلس با اشاره به سخنان امروز مقام معظم رهبری در دیدار مسئولان و کارگزاران نظام گفت که ایشان با سخنانشان همه بهانهها را از دشمن گرفتند و در حال حاضر توپ در زمین دشمن است.
علیرضا منادی سفیدان در گفتوگو با خبرنگار پارلمانی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، اظهار کرد: سخنان مقام معظم رهبری مثل همیشه بسیار حکیمانه بود. ایشان به عنوان یک رهبر و امام آگاه به زمان مطالبی را در بحث اقتصادی، تقوای اجتماعی و اقتصاد مقاومتی مطرح کردند و گفتند که به نفع ماست که اقتصاد مقاومتی اجرایی شود.
وی افزود: مقام معظم رهبری همچنین به مساله هستهای اشاره کردند و گفتند که در میدان عمل تولیداتی داشتهایم که باعث شده امتیازی در جامعه جهانی پیدا کنیم. ایشان همچنین تاکید کردند که این مسیر سالهاست آغاز شده است.
این عضو هیات رییسه مجلس ادامه داد: مقام معظم رهبری همچنین از کسانی که در عرصه دیپلماسی هستند به نیکی یاد کردند و آنها را غیور، شجاع و امین خواندند و به منتقدین گفتند از دور نگاه نکنید اینها از نزدیک مشکلات زیادی دارند که باید آن را مورد توجه قرار بدهید. ایشان همچنین فرمودند آمریکاییها گفته بودند شش ماهه تحریمها را جمع میکنیم و حقوق هستهای را به رسمیت میشناسیم اما الان به دنبال این هستند که تجهیزات و دانش هستهای را از ما بگیرند و نابود کنند اما ما این اجازه را نمیدهیم.
وی در پایان خاطرنشان کرد: رهبری همچنین گفتند که همه مسئولین با توافق موافقند اما باید عزت ایران در آن لحاظ شود. به طور کلی سخنان ایشان تاثیر بسیار مثبتی داشت. ایشان راه را باز کردند و همه بهانهها را از دشمن گرفتند و اکنون توپ در زمین دشمن است.
وظیفه عالمان در عصر امام زمان (علیه السلام)
1ـ پرهیزگاری و پیشوایی پرهیزگاران بزرگترین افتخار برای عالمان شیعه این است که عهده دار نقش وراثت از امام زمان (علیه السلام) میشوند؛ یعنی ایشان در زمان غیبت، وظیفهای را انجام میدهند
که اگر مولایشان حضور میداشت، آن را انجام میداد؛ البته در شعاعی کوتاه و ظرفی محدود، کار، همان کار، یعنی روشنگری و هدایت خلق خدا است.
انتظار مطابق بسیاری از آیات قرآن کریم و روایات فراوانی که از ائمة معصومین(علیهمالسلام) رسیده است بشر در طول دوران زندگی فردی و اجتماعی خود، مرهون نعمت انتظار است،
و اگر از حالت انتظار خارج شود و امیدی به آینده نداشته باشد، زندگی برایش مفهومی نخواهد داشت.
آنچه انسان را به زندگی امیدوار میسازد و نگرانیها و ناراحتیها را برای او آسان مینماید، انتظار و امید به آینده است. آدمی در پرتو همین انتظار، رنجها و گرفتاریها را تحمل میکند و با کشتی امید و آرزو در دریای متلاطم و طوفان زای زندگی به سیر خود ادامه میدهد. بنابراین، اگر امید از انسان گرفته شود و انتظار از جامعه رخت بربندد، ادامة حیات و زندگی برای بشر، بیروح و بیلذت و بیمعنا خواهد بود، این انتظار است که به زندگی صفا و جلا میبخشد و زندگی را برای آدمی لذت بخش میکند و او را به حرکت و جنبش وا میدارد و دلش را به ادامة زندگی، علاقهمند میسازد.
طرح شبهه:
بر فرض که قبول کنیم، فاطمه رضی الله عنها در مقطعى از شیخین دلگیر شده باشد ؛ ولى این مطلب نیز ثابت است که شیخین در آخرین روزهاى حیات فاطمه آمدند و از وى رضایت گرفتند؛ چنانچه بیهقى و دیگران نقل کردهاند:
عن الشعبی قال لما مرضت فاطمة أتاها أبو بکر الصدیق فأستئذن علیها فقال علی یا فاطمة هذا أبو بکر یستئذن علیک فقالت أتحب أن أأذن؟ قال نعم فأذنت له فدخل علیها یترضاها وقال والله ما ترکت الدار والمال والأهل والعشیرة إلا لإبتغاء مرضاة الله ومرضاة رسوله ومرضاتکم أهل البیت ثم ترضاها حتى رضیت.
طرح شبهه:
علی که شیر خدا و اسد الله الغالب بود و در قلعه خیبر را با یک دست بلند کرد، چگونه حاضر مىشود ببیند همسرش را در مقابل چشمانش کتک بزنند؛ اما هیچ واکنشى از خود نشان ندهد؟!
نقد و بررسی:
یکى از مهمترین شبهاتى که وهابیها با تحریک احساسات مردم، به منظور انکار قضیه هجوم عمر بن خطاب و کتک زدن فاطمه زهرا سلام الله علیها مطرح مىکنند، این است که چرا امیرمؤمنان علیه السلام از همسرش دفاع نکرد؟ مگر نه این که او اسد الله الغالب و شجاعترین فرد زمان خود بود و...
عالمان شیعه در طول تاریخ از این شبهه پاسخهاى گوناگونى دادهاند که به اختصار به چند نکته بسنده مىکنیم.
عکس العمل تند حضرت در برابر عمر بن خطاب:
حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق... .
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا،سردار «حمید حسام» نخستین نویسندهای است که پس از گذشت سالها از دوران دفاعمقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواصهای عملیات «کربلا4» را دستمایه داستان خود در حوزه خاطرهنگاری جنگتحمیلی قرار داده است.این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.
کتاب «غواصها بوی نعناع میدهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.
اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام 175 شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا4» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیدهاند در میهن هستیم، ایسنا خاطرهای غواصان عملیات کربلای 4 را منتشر میکند.
«پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت...
بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کُپ کردهاند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمهاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیدهاند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچهها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.
حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. میگفت: پام گرفته، حاجیجان. نمیتوانم فین بزنم.
فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید، منتهی گفت: ولی میآیم. دیدم نجفی است، قدرتالله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...
گفتم: سریع!
گفت: من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.
گفتم:بی حرف!
فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام.
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش میرفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفسگیر.
قدرت موج میآمد و میکوبیدمان به هم و تمام توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب میآمد یکی را پرت میکرد طرفی، بقیه هم کشیده میشدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دستهامان بسته بودیم، و میچرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «امالرصاص.» و بچههای دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد میزدند، پر همهمه، و فکر نمیکردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.
از لحظهای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچههای در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر میگذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم.
میکوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من میشنیدم کریم دارد بیبی را صدا میزند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب میآمد راه دهانش را میبست، و دهان مرا هم، و میکوبیدمان به موج و بچههای دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را میگویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها میکشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریهها میکردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.
به عقب که نگاه میکردم جزیره امالرصاص پشت امالرصاص بود و همین طور آن کشتی سوختهای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین میزدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.
باید باز به بچهها سر میزدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لبهایی که ذکر میگفتند و خدا را کمک میخواستند.
هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چهها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایقها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایقها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم میخواست حس بویاییام از کار میافتاد و بوی خون و باروت را نمیشنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمیتوان آن بو را شنید و گفتم: پس...
گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونیام به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدینیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم میگشتم. حتی صدایش میزدم، بلند و بیپنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب میداد.
و من به خودم گفتم: نه.
گفتم: دهانت را ببند!
گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم: جلو.
گفتم: فقط جلو.
گفتم: سریع!
گفتم: بیحرف!
گفتم: فقط بگو چشم!
انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.
و فین زدم رفتم جلو. فاصلهمان 20 متر هم نمیشد. طناب را آوردم بالا و بیبی زهرا(س) را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظههای آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچهها با خروش موج و صدای شلیکها درهم شده بود و مرا نگران بچهها و عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا میکرد.نمیتوانستم به کسی کمک کنم.
خودم هم کمک میخواستم. پس هر کس تمام سعیش را میکرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.
و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس میکردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله میکرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.
طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!
بگویم: چیزی نیست.
بگویم: صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله...
و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد میشد. داغیاش را حتی حس میکردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دستهای امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتادهاند کنار همان خورشیدی، بیجان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.
شهید حاج هادی کجباف از شهدای مدافع حرم، در طول حضورش در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.
خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیریها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانالهای اطراف شهر از مهلکه خارج میشوند و پیاده خود را به اهواز میرساند.
او مدتی بعد مجددا اعزام میشود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.
حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیتهای آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولیعصر(عج) بود.
حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نامهای فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.
با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریستهای سوریه فروردینماه امسال طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.