شهیدان شوخ طبع بودند، اما…
وسط صحبتمان، یکدفعه گفت: «دگمة پیراهنت را لازم داری؟» تعجب کردم. فهمیدم که باز هم… پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بیخیال میشه. وقتی گفتم نه، دکمه را کند و پرت کرد دور… راهش را گرفت و رفت. فردا دوباره من را دید. گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» گفتم آره. خیلی سریع دگمه را کند و گفت: «بگیر، مال خودت» و رفت.
□
بچهها داشتند دعای کمیل میخواندند و میگفتند: «خدایا شب جمعه است و یک مشت گنهکار آمدهاند… » یک دفعهای وسط مجلس ظاهر شد و خیلی سریع و با خنده گفت: «غلط کردید گناه کردید، الآن اومدید… خدایا یک مشت گنهکار آمدهاند، میخواستید گناه نکنید. مگه دست شما رو گرفتند و گفتند گناه کنید.» حرفش تمام نشده بود که چند نفر از بچهها با دمپایی دنبالش کردند. شهید[… ] هم فقط میدوید