جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

سخن از احساسی واحد و اعتقاد به هدفی مشترک همواره همان چیزی بوده و هست و خواهد بود که علت گردهم آمدن جمعی را فراهم می آورد. حسی مرکب از تنفر و عشق. حسی شبیه بلاتکلیفی. شبیه دودلی میان دوراهی.

و اینجاست که آن تنفر ملال آور جایش را به عشقی خنک و لذت بخش می دهد. آن سرزمین و آن مردمان در ذهنت مجسم می شوند و عاشقانه به آنها می اندیشی. کسانی که آسمان و دریا از آنان درس وسعت می آموزند و به آنان رسیدن رویای شبانگاهت می شود. و شاهد هم همان هدف مشترک.


این حس و هدف مشترک بود که جمعی را گرد هم آورد. جمعی که چراغ هدایت و کشتی نجات را تنها راه آسمانی شدن می دانند. کسانی که آن دستان یاریگر را می شناسند و در تلاش شناخت و شناساندن آنان هستند. همانها که عاشقانه چشمان سحرانگیر دلدار را دیده اند و بیستون بیستون به پای شیرین جهان جان داده اند. آری هرکس قد و قامت سرو بی همتای هستی را ببیند اختیاری برایش نمی ماند و مطیع بی چون و چرای صاحب دلش می شود. اینجا همان جایی است که در پی دیدار الف قامت دوست هستند و در این راه دست به دامان دوستان دوست شده اند. دوستانی که شهیدند، یعنی شهود کرده اند و دیده اند دلدار را. و ما باید پای درس آنان بنشینیم تا موی و روی و قد و بالا و لبخند و چشمان محبوبمان را برایمان شرح دهند. از صدایش بگویند از صوت قرآنش از ...

پس تو نیز اینچنین عشقی مقدس را داری به ما ملحق شو و عهدی دوباره ببند. که

از میان مؤمنان مردانى‏ اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (احزاب / 23)

پس دست در دست هم هرکدام در هر جایگاه به قدر توان وظیفه ای در قبال آن برخی که به شهادت رسیده اند داریم. و ما اینجا در سنگری مجازی سعی در ادای دین به آنان را داریم. هر چند در این سنگر به روی تمام عاشقان شهادت باز است و ما همواره نیازمند توان همسنگران جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی می باشیم. باشد تا دست مهربان آنان همواره بر سر دوستدارانشان سایه مهر و نوازش بیفکند.

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

من و همسر و پسرم علی تازه از شهرستان به قم برگشته بودیم و طبق روال گذشته در تمام آن جیب‌های زیادم تنها و تنها یک دویست تومانی بیش‌تر نبود؛ دقت کنید یک اسکناس دویست تومانی. با خودم می‌گفتم خوب است؛ با همین دویست تومان می‌توانم تعدادی نان سنگک بگیرم و با چیزهایی هم که در خانه داریم می‌خوریم تا وقت شهریه برسد و یا فرجی حاصل شود.


با تاریک شدن هوا، بلندگوهای مساجد ـ از ترس تاریکی شب ـ به تکاپو و اضطراب افتادند و ذکر هر روزشان را برای رهایی از تاریکی، نثار خانه‌های اطراف خود کردند، آماده رفتن به نماز جماعت شدم. بین دو نماز طبق عادت اهالی آن مسجد، مراسم کاسه‌گردانی اجرا می‌شد؛ به این صورت که وقتی کاسه، روبه‌روی هر کسی قرار می‌گرفت او مختار بود بین این‌که برای تأمین مخارج مسجد چیزی در کاسه بیاندازد و یا نیاندازد. طبق آیین «آسیاب به نوبت» کاسه در جلوی روی من قرار گرفت و شروع کرد برّ و برّ مرا نگاه کردن، و گویا از پشت تار و پود پارچه‌های لباسم، آن دویست تومانی را نشانه گرفته بود. وضعیت جالبی نبود از طرفی کاسه تیرش را رها کرده بود آن هم با تمام قدرتش به طوری که چیزی تا شکستن کمان، نمانده بود و تیر با سرعت سرسام‌آوری به سوی نشانه می‌تاخت و از سویی دیگر او تمام هست‌ونیست مرا نشانه رفته بود و می‌رفت که اثری از سنگک‌ها باقی نماند! هر طوری بود با کمک این آیات نویدبخش قرآن «من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و هم‌چنین «من جاء‌بالحسنه فله عشر امثالها» تصمیم خود را گرفتم و نشانه را به تیر و یا بهتر بگویم حق را به حق‌دار سپردم.
نماز که تمام شد برگشتم خانه، تلفن داشت خودش را می‌کشت که او را نجات دادم. در آن سوی تلفن، خواهر مادرشوهر زنم بود که صحبت می‌کرد. می‌گفت: با کاروانی از تهران برای زیارت آمده‌اند و چون وقت کافی ندارند ـ خدا را شکرـ می‌خواهند که ما برویم پیش‌شان حرم، تا ما را ببینند. سه نفری پریدیم پشت موتور و کوچه 55 خاکفرج را به مقصد صحن ایوان آیینه ترک گفتیم. به آن‌جا که رسیدیم بعد از سلام و احوال‌پرسی و صحبت از این در و از آن در، خداحافظی کردیم که برویم و آن‌ها را تعارف کردیم که بیایند و تعارف هم که از این بیش‌تر نمی‌شد. موقع خداحافظی همان خانمی که وصفش گذشت کیف پولش را باز کرد و یک اسکناس دوهزار تومانی در کف دست من گذاشت و گفت که این را به علی می‌دهم، و رفت. من در حالی‌که اشک در چشم‌هایم جمع شده بود با خودم گفتم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» آن هم در کم‌تر از دو یا سه ساعت.
در این‌جا من با خدا شرط کرده بودم که من این دویست تومان را می‌دهم و ده برابرش را می‌خواهم، ولی اگر کسی بدهد و شرط نکند، آیا خداوند غنی مطلق و بی‌نیاز که هرگز خزانه‌اش خالی نمی‌شود و هرگز فقیر و درمانده نمی‌شود بیش‌تر از ده برابر و یا حتی بی‌نهایت نمی‌دهد؟!
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن      که خواجه خود روش بنده‌پروری داند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۲
مجید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی