وقتی که از عشق و حال به بن بست رسیدم
استاد رائفی پور در یکی از خاطراتشون تعریف می کنن :
یه روز برنامم که تو دانشگاه تموم شد و داشتم محل کارم رو ترک می کردم یه جوون
که خیلی هم تیپ امروزی داشت گفت من میخوام بیام با شما صحبت کنم گفتم باشه
بفرمایید نشست توی ماشین توی راه که داشتیم می رفتیم گفت :
برو به این خل و چلا بگو ! گفتم با کی هستی عزیزم ؟ گفت با این دانشجو ها
گفتم مؤدب باش ما امانت داری بکنیم عین حرف شما می کنیم گفت برو به این
دانشجو هات بگو من هزار تا دوست دختر داشتم ! گفت من میدونی کیم ؟ گفتم
کی هستی ؟ گفت من پسر فلانی هستم ( پدرش یکی از کارخونه دارای بزرگ کشور هس
که اگه اسم کارخونه رو بگم حتماً میشناسی ) پسره همینطور ادامه داد من اراده بکنم با
دوست دخترم می رسم ایتالیا برو به این دانشجو های فلان فلان شده بگو من تموم عشق
و حال رو تجربه کردم ولی بابا یه روز به بن بست رسیدم چقدر عشق و حال ؟ چقدر لذت بابا
یه روز به بن بست رسیدم و به این نتیجه رسیدم که من برا اینا آفریده نشدم ! باید برم سراع
امام زمان ....برا همینه که غرب بیشتر از من و شما می فهمه اونا فیلم
آخر الزمانی می سازن ما نمی سازیم فهمیده که برا این چیزا آفریده نشده ...
شاعر خیلی قشنگ میگه ، میگه :
عاشقی دردسری بود نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم ...