نجات علامه مجلسی در عالم برزخ
نجات علامه مجلسی در عالم برزخ
عالم بزرگ، سید نعمت الله جزائری از علمای برجسته عصر علامه محمد باقر مجلسی(ره) بود، و به اصفهان آمد و در محضر علامه مجلسی، بهره های علمی فراوان برد، و آنچنان به او نزدیک شد که مانند یکی از اهل خانه علامه مجلسی به شمار می آمد.
علامه مجلسی نظر به اینکه دارای شاگردان و خدمتکاران، و مورد احترام مقامات دولتی و مرد بود، زندگیش تا حدودی دارای تشکیلات به نظر می رسید، به نظر می آمد که مثلا برخلاف زهد و پارسایی اسلامی است.
مرحوم سید نعمت الله جزائری می گوید: روزی با کمال تواضع، به علامه مجلسی تذکر دادم، سرانجام گفتم: من کوچکتر از آن هستم که با شما در این خصوص که در ظاهر متمایل به دنیا شده اید، بحث کنم، ولی با شما عهد می کنم که هر کدام قبل از دیگری از دنیا رفتیم به خواب دیگری بیائیم، تا روشن گردد که در این مورد آیا حق با من است یا با شماست؟ علامه مجلسی این پیشنهاد را پذیرفت.
پس از مدتی علامه مجلسی از دنیا رفت، عموم مردم عزادار شدند، و به عزاداری پرداختند، بعد از یک هفته کنار قبرش رفتم، و پس از قرائت قرآن و دعا، همانجا خوابم برد، در عالم خواب دیدم گویا علامه مجلسی از قبر بیرون آمده، لباسهای زیبا در تن داشت و چهره اش با شکوه بود، در همین هنگام یادم آمد که علامه مجلسی از دنیا رفته است، دستش را گرفتم و گفتم: ای مولای من ، هم اکنون طبق معاهده ای که داشتیم به من خبر بده که حق با من بود یا با تو، و به تو چه گذشت؟
فرمود: هنگامی که بیمار شدم ، کم کم بر بیماریم افزوده شد و شدت یافت و به راز نیاز با خدا پرداختم که مرا نجات دهد، که ناگهان شخص بزرگواری نزد من آمد و کنار پایم نشست و از احوال من پرسید، از دردهای شدیدی که داشتم به او شکایت کردم، دستش را روی انگشتان پایم نهاد، و گفت: آیا دردش آرام شد؟
گفتم : همانجا که شما دست نهادید، دردش برطرف گردید، آن شخص دستش را به هر جای بدنم می کشید، دردش رفع می شد تا اینکه دستش را روی سینه ام گذارد، به طور کلی دردم برطرف گردید، و دیدم جسدم در کنار افتاده و خودم در گوشه خانه ایستاده ام و با پریشانی به جسدم نگاه می کردم، بستگان و همسایه ها و مردم آمدند و گریه می کردند، من به آنها گفتم: شیون نکنید، من از درد و بیماری راحت شدم، چرا گریه می کنید؟
ولی آنها همچنان می گریستند و نصیحت مرا گوش نمی کردند، و بعد جمعیت آمدند و جسد مرا برداشتند و غسل دادند و کفن کردند و نماز بر آن خواندند و کنار قبر بردند، دیدم قبری را کنده اند و می خواهند جسدم را در میان آن بگذارند، من با خود گفتم: من از جسدم جدا می شود، و با او وارد قبر نخواهم شد، ولی وقتی که جسدم را در میان قبر نهادند، من از شدت علاقه و اُنسی که به جسدم داشتم، وارد قبر شدم و مردم روی قبر را پوشانیدند.
ناگاه منادی حق ندا کرد: ای بنده من محمد باقر، برای امروز چه آوردی؟
من اعمال نیک خود را برشمردم، قبول نشد ( یعنی به عنوان عمل فوق العاده و کامل ، پذیرفته نشد).
باز همان صدا را از آن منادی شنیدم، مضطرب گشتم و در تگنا قرار گرفتم، در این هنگام ناگاه بیادم آمد که یک روز سواره در بازار بزرگ اصفهان می گذشتم، دیدم گروهی در اطراف یک نفر مومن، اجتماع کرده اند و از او مطالبه طلب خود را می کنند، و او را می زنند و به او ناسزا می گویند، او می گفت: الان ندارم به من مهلت بدهید، ولی به او مهلت نمی دادند، من به جلو رفتم و اعلام کردم که او را رها کنید، بدهکاریهای او را من می پردازم، مردم او را رها کردند و من بدهکاریهای او را پرداختم، و او را به خانه ام آوردم و به او احترام و کمک کردم.
همین حادثه یادم آمد و عرض کردم: خدایا چنین عملی دارم، این عمل را از من پذیرفتند، و امر کردند دری از قبرم به بهشت باز شد و مشغول نعمتهای بی کران الهی شدم، و به دعاهای مومنان و زیارت آنها از قبر من ، بهره مند هستم و من آنها را می بینم ولی آنها مرا نمی بینند.
بنابراین ای سید ، اگر من در دنیا دارای مکنت مالی نبودم، چگونه می توانستم مومنی را در بازار از چنگ خلق، نجات دهم و نتیجه اش را امروز این چنین بگیرم.
سید نعمت الله می گوید: از خواب بیدار شدم و فهمیدم که آنچه را که علامه مجلسی در دنیا جمع کرده بود، چون در راه مصالح مردم و اسلام مصرف می شد، مایه نجات او گردید.