ناتوانان را درک کنید
ناتوانان را درک کنید
|
کشاورزی تعدادی توله سگ از نژادهای اصیل برای فروش داشت. پسر بچه ای رفت سراغ او و گفت: می خواهم یکی از آنها را خریداری کنم. کشاورز جواب داد: توله های من از نژاد خوب و کمی گران هستند. پسر کوچولو پولهایی داخل مشتش را شمرد و گفت: من فقط 29سنت دارم. کشاورز سری تکان داد و گفت: متاسفم پسرم! اینها خیلی گران تر از این حرفها هستند. پسرک خواهش کرد پس فقط اجازه دهید نگاهی به آنها بیندازم. بعد از قبول کردن کشاورز، پسرک رفت سراغ توله ها، چهار تا سگ کوچولوی پشمالو بسیار زیبا داشتند با هم بازی می کردند و بالا و پایین می پریدند. ناگهان صدای خش خشی که از لانه ی سگ ها می آمد توجه او را جلب کرد و رفت به سمت صدا. در آنجا یک توله سگ لاغر را دید که جثه اش از بقیه کوچکتر بود، به دلیل این که یکی از پاهایش معیوب بود لنگ لنگان آمد جلوی لانه و پسرک. چشم های پسرک برق زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشید و با دست اشاره کرد به سمت لانه سگ ها. کشاورز با تعجب پاسخ داد: پسرم اون لنگه! به سختی راه می ره، در حقیقت نمی تونی باهاش بازی کنی. پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشان داد و گفت: اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه. |