سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ
|
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدارشد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛ فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید کهکلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها رابطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛ او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟؛
نکته: رقابت سکون ندارد
|
۰
۰
۹۴/۰۷/۰۷
مجید