مسلمان شدن راهب مسیحی از علم امام باقر(ع)
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ
هنگامى که هشام بن عبدالملک امام باقر(ع ) را همراه پسرش امام صادق (ع ) از مدینه به شام تبعید کرد، امام صادق (ع ) مى گوید: یک روز همراه پدرم از خانه هشام بیرون آمدیم ، به میدان شهر رسیدیم دیدیم جمعیت بسیارى اجتماع کرده اند، پدرم پرسید: (اینها کیستند و براى چه اجتماع کرده اند؟)
گفته شد: (اینها کشیش هاى مسیحى (روحانیون بلندپایه مسیحیان ) هستند، هر سال در چنین روزى در اینجا اجتماع مى کنند و با هم به زیارت راهب پیر مسیحى ، که معبد او در بالاى این کوه قرار دارد، مى روند، و سؤالات خود را از او مى پرسند و سپس به خانه هاى خود بازمى گردند).
پدرم سر خود را با پارچه اى پوشانید، تا کسى او را نشناسند، نزد آنها رفت و با او بالاى کوه نزد راهب پیر مسیحى رفتند، من هم همراه آنها بودم .
کشیش ها در کنارمعبد، فرشهایى که آورده بودند گستردند، و مسندى براى راهب ، قرار دادند، راهب پیر را از میان معبد بیرون آورده و بر آن مسند نشاندند، و در پیش روى او نشستند، آن راهب آنچنان پیر بود که ابروان سفیدش روى چشمش افتاده بود، با نوار حریر زردى ، ابروان خود را به پیشانى بست ، و چشمهاى خود را مانند مار افعى به حرکت درآورد، هشام جاسوسى فرستاده بود، تا جریان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش کند، راهب به حاضران نگاه کرد، وقتى پدرم را در میان آن جمع دید، بین او و پدرم چنین گفتگو شد:
راهب : تو از ما هستى ، یا از امت مرحومه (اسلام ) مى باشى ؟
امام باقر: از امت مرحومه (مشمول رحمت الهى ) هستم .
راهب : از علماى اسلام هستى یا از بى سوادهاى آنها؟
امام باقر: از بى سوادهاى آنها نیستم .
راهب : آیا من سؤال کنم یا تو؟
امام باقر: تو سؤال کن .
راهب : اى مسیحیان حاضر! عجیب است که مردى از امت محمد(ص ) این جرئت را دارد و به من مى گوید: تو بپرس ، اکنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسید:
1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتى که نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت ، بین طلوع فجر و طلوع خورشید (بین اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشید) است .
2 - بگو بدانم که این ساعت که نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت از ساعتهاى بهشت است بیماران در آن شفا مى یابند، دردها آرام مى گردد...
راهب : راست فرمودى .
3 - به من بگو بدانم اینکه اهل بهشت مى خورند و مى آشامند ولى ادرار و مدفوع ندارند، در دنیا چنین چیزى نظیر دارد؟
امام باقر: مانند طفل در رحم مادرش ، میخورند، ولى چیزى از او جدا نمى شود.
راهب : راست فرمودى .
4 - به من خبر بده اینکه مى گویند در بهشت هرچه از میوه ها و غذاهاى آن بخورند، چیزى از آن کم نمى شود، آیا نظیرى در دنیا دارد؟
امام باقر: نظیر آن ، چراغ است ، که اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن کنند از نور او چیزى کم نمى شود.
5 - به من بگو بدانم آن دو برادر، چه کسى بودند، که در یک ساعت دو قلو از مادر متولد شدند، و هر دو در یک لحظه مردند، ولى یکى از آن ها پنجاه سال دیگرى 150 سال در دنیا عمر کرد.
امام باقر: آن دو برادر عزیز و عزیر بودند که دو قلو در یک ساعت به دنیا آمدند و سى سال با همدیگر بودند، خداوند، جان عزیر را قبض کرد و او صد سال جزء مردگان بود، بعد او را زنده کرد، و بیست سال دیگر با برادر خود زندى کرد، سپس با هم در یک ساعت مردند، در نتیجه عزیر، پنجاه سال عمر کرد، ولى عزیر 150 سال عمر نمود.
راهب ، در این هنگام از جاى خود حرکت کرد و به حاضران گفت : شخصى از من داناتر را به اینجا آورده اید، تا مرا رسوا کنید، سوگند به خدا تا این مرد (امام باقر علیه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مى خواهید از او بپرسید.
روایت شده : وقتى که شب شد، آن راهب به حضور امام باقر (ع ) آمد معجزاتى از محضر او مشاهده کرد، و همانجا مسلمان شد، وقتى که این خبر عجیب به هشام رسید، و خبر مناظره امام باقر (ع ) با راهب ، در شام پیچید، و علم و کمال آن حضرت در شام آشکار گشت ، هشام احساس خطر نمود، جایزه اى براى امام باقر (ع ) فرستاد و او را روانه مدینه کرد، و افرادى را جلوتر فرستاد تا در بین راه به مردم اعلام کنند کسى با دو پسر ابوتراب ، باقر و جعفر (ع ) تماس نگیرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبیدم ، آنها به آئین مسیحیان مایل شدند، هر کس چیزى به آنها بفروشد یا به آنها سلام کند، خونش هدر است.
گفته شد: (اینها کشیش هاى مسیحى (روحانیون بلندپایه مسیحیان ) هستند، هر سال در چنین روزى در اینجا اجتماع مى کنند و با هم به زیارت راهب پیر مسیحى ، که معبد او در بالاى این کوه قرار دارد، مى روند، و سؤالات خود را از او مى پرسند و سپس به خانه هاى خود بازمى گردند).
پدرم سر خود را با پارچه اى پوشانید، تا کسى او را نشناسند، نزد آنها رفت و با او بالاى کوه نزد راهب پیر مسیحى رفتند، من هم همراه آنها بودم .
کشیش ها در کنارمعبد، فرشهایى که آورده بودند گستردند، و مسندى براى راهب ، قرار دادند، راهب پیر را از میان معبد بیرون آورده و بر آن مسند نشاندند، و در پیش روى او نشستند، آن راهب آنچنان پیر بود که ابروان سفیدش روى چشمش افتاده بود، با نوار حریر زردى ، ابروان خود را به پیشانى بست ، و چشمهاى خود را مانند مار افعى به حرکت درآورد، هشام جاسوسى فرستاده بود، تا جریان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش کند، راهب به حاضران نگاه کرد، وقتى پدرم را در میان آن جمع دید، بین او و پدرم چنین گفتگو شد:
راهب : تو از ما هستى ، یا از امت مرحومه (اسلام ) مى باشى ؟
امام باقر: از امت مرحومه (مشمول رحمت الهى ) هستم .
راهب : از علماى اسلام هستى یا از بى سوادهاى آنها؟
امام باقر: از بى سوادهاى آنها نیستم .
راهب : آیا من سؤال کنم یا تو؟
امام باقر: تو سؤال کن .
راهب : اى مسیحیان حاضر! عجیب است که مردى از امت محمد(ص ) این جرئت را دارد و به من مى گوید: تو بپرس ، اکنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسید:
1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتى که نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت ، بین طلوع فجر و طلوع خورشید (بین اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشید) است .
2 - بگو بدانم که این ساعت که نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت از ساعتهاى بهشت است بیماران در آن شفا مى یابند، دردها آرام مى گردد...
راهب : راست فرمودى .
3 - به من بگو بدانم اینکه اهل بهشت مى خورند و مى آشامند ولى ادرار و مدفوع ندارند، در دنیا چنین چیزى نظیر دارد؟
امام باقر: مانند طفل در رحم مادرش ، میخورند، ولى چیزى از او جدا نمى شود.
راهب : راست فرمودى .
4 - به من خبر بده اینکه مى گویند در بهشت هرچه از میوه ها و غذاهاى آن بخورند، چیزى از آن کم نمى شود، آیا نظیرى در دنیا دارد؟
امام باقر: نظیر آن ، چراغ است ، که اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن کنند از نور او چیزى کم نمى شود.
5 - به من بگو بدانم آن دو برادر، چه کسى بودند، که در یک ساعت دو قلو از مادر متولد شدند، و هر دو در یک لحظه مردند، ولى یکى از آن ها پنجاه سال دیگرى 150 سال در دنیا عمر کرد.
امام باقر: آن دو برادر عزیز و عزیر بودند که دو قلو در یک ساعت به دنیا آمدند و سى سال با همدیگر بودند، خداوند، جان عزیر را قبض کرد و او صد سال جزء مردگان بود، بعد او را زنده کرد، و بیست سال دیگر با برادر خود زندى کرد، سپس با هم در یک ساعت مردند، در نتیجه عزیر، پنجاه سال عمر کرد، ولى عزیر 150 سال عمر نمود.
راهب ، در این هنگام از جاى خود حرکت کرد و به حاضران گفت : شخصى از من داناتر را به اینجا آورده اید، تا مرا رسوا کنید، سوگند به خدا تا این مرد (امام باقر علیه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مى خواهید از او بپرسید.
روایت شده : وقتى که شب شد، آن راهب به حضور امام باقر (ع ) آمد معجزاتى از محضر او مشاهده کرد، و همانجا مسلمان شد، وقتى که این خبر عجیب به هشام رسید، و خبر مناظره امام باقر (ع ) با راهب ، در شام پیچید، و علم و کمال آن حضرت در شام آشکار گشت ، هشام احساس خطر نمود، جایزه اى براى امام باقر (ع ) فرستاد و او را روانه مدینه کرد، و افرادى را جلوتر فرستاد تا در بین راه به مردم اعلام کنند کسى با دو پسر ابوتراب ، باقر و جعفر (ع ) تماس نگیرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبیدم ، آنها به آئین مسیحیان مایل شدند، هر کس چیزى به آنها بفروشد یا به آنها سلام کند، خونش هدر است.
۹۴/۰۸/۱۸