مجموعه روایت ناب راوی حاج یوسف غلامی روایت هفدهم
دعوت شدم در یادراره 8 شهید یکی ازمناطق شهرستان نکا ، بعد روایتگری و اتمام مراسم مسئول پایگاهشان آمد پیشم گفت بنیاد شهید برای یادواره ، وسط هفته قبل مرغ را آوردند تحویل منزل شهید دادند ، مادر شهید چون یخچالشان کوچک بود مرغ ها را برد مغازه سوپرمارکت بغل منزلشان ، دید خانم همسایه مغازه تشریف دارند ، ازش خواست مرغ ها را داخل یخچال صندوقی بگذارد تا صبح پنجشنبه که شبش یادواره شهیدش هست ، بگیرد برای غذا درست کردن ، ولی خانم صاحب مغازه قبول نکرد و گفت من یخچال را تازه شستم خشک کردم یخچال بوی مرغ می گیرد!
مادر شهید گفت اگر بو گرفت من خودم می شویم ، خلاصه قبول نکردند و مادر شهید مرغ ها را بین همسایه ها تقسیم کرد تا برای صبح پنجشنبه استفاده کنند.
روز جمعهی بعداز مراسم ، همین خانمی که نگذاشت مادرشهید مرغ را در یخچالش بگذارد ، ساعت 9 صبح رفت پشت منزل ببیند مرغ ها چندتا تخم گزاشتند ، روی چاه ابانبار که پا گذاشت سقف ابانبار فرو میریزد و خانم در آن افتاد…
فصل زمستان بود سطح آب بالا بود…
خانم رفت زیر آب و آمد بالا.. از دل متوسل به حضرت قمربنی هاشم شد داد کشید یا حضرت عباس ع … بالا را نگاه می کرد وقتی صدا زد دید همین شهید بالای پارگی ابانبار نشسته است! دست دراز کرد گفت دستت را بده به من آن کس که تو صدایش کردی مرا فرستاد اگرچه برای یک یخچال شستن دست رد به سینه ام زدی…
هروقت گره بکارت افتاد ما را صدا کنید..
خانم گفت وقتی دستم در دست شهید دادم نمی دانم در اب فرو نرفتم یا زمین بالا امد و بیرون شدم از چاه …
به من گفتند نام شهید را نگویم (برای خفظ آبروی همسایه ) ولی نوجوان است و درعملیات کربلای پنج به شهادت رسید …
#یازهرا…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور