قبل از اینکه عاشقم شوی
مرا خوب خوب نگاه کن
مبادا چیزی از قلم بیفتد که بعد ها به چشمت بیاید . . .!
میسرایم از نبودت
و میجنگم با خیالت
چه میخواهند این افکار پلید ؟
تنها سیگار است که همچون قدیم با من همراه است ....!
اینجا را دوست دارم
چون گرچه خودت نیستی
اما تو را به یادم می آورد
و راه بازگشت همان راهی است که همیشه با هم می پیمودیم
بیا تا غربت لحظه هایم را بگیری ....!
قرارمان همین کافه
همین تخت
و همان سفارش همیشگی
دلم خواب میخواهد
خوابی ابدی
که فقط دستان ِتو بیدارم کند
و اگر نیامدی .....!
آنقدر گفتنی ها را نگفته ام
که دیگر گلویم جای هیچ حرفی ندارد
و حالا ...
دیگر گوش شنوا نمی خواهم
شانه هایت را به من بده تولد انسان روشن شدن کبریتی است
و مرگش خاموشی آن
بنگر در این فاصله چه کردی
گرما بخشیدی یا سوزاندی...؟...
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا !
اگر بیایی همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام به این انتظار
به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
من درد می کِشــم
تــو اما...
چشمهایت را ببند!
سخت است بدانم می بینی و
بی خیالــی...!
همین که هر شب خوابم را
در نزدیک ترین اقامت گاه ساحلی بازوانت می بینم
همین که هر روز با چای چشم ِ تو
خورشید را تحویل می گیرم
همین که دعواهایمان
به هیچ چمدان بستنی ختم نمی شود
برای هفت پشت شعرهای من کافیست .....
از خویش راندن ِ تو
مرا،
مرا، به جایی جز تو
نمی راند.....
افکار پوسیده ی خود را در هم ادغام می کند و از آن دریچه ای میسازد
رو به آرمشی که هرگز فراهم نشد
دلش برای آرامش درون تنگ شده بود و هر شب خود را در آغوش سردرگمی زندگی میدید
چقدر بی احساس احساس زندگی اش را در هم کشیدند
و به یغما بردند و میدانی چرا ؟
نه هیچکس نفهمید و ندانست که چه شد
زندگی اش در هم کشیده شد
و حال پوسیده پوسیده میرود از این جهنمی که جهنمش را ساخته اند برایش
و تکیه میدهد به دیواری که پر از ترک و شکستگیست
ساعتی در هم میرود همچون ساعت های دیگر
آن هایی که ما را از دوستی با جنس مخالف ، با اتش جهنم می هراسانند
نمازشان را به امید هم خوابی با حوریان بهشتی می خوانند...!
دردناکترین جای قضیه اونجاییه که براش آرزوی خوشبختی کنی...
چه دلـــــــمان بخواهد
چه دلــــــمان نخواهد
خدا یک وقت هایی دلــــــــــــش نمی خواهد !!
یک روز آمدی چون میخواستی
بودی چون میخواستی
رفتی چون میخواستی
آخرش نفهمیدم من کجایی خواستنت بودم...!
بـبخش اما
این دل دیگر برایِ تــــــو تــــَنگ نمیشود
دیگر به بودنت نیازی نیست
دیگر اینجا
در این خــــــــانه
هیــــــــــچ آغوشی به اشتیاقِ آمدنت گـــــــُشوده نیست
بــــــــــبخش
امـــــــّا همه چیز را خــــــــــودت تمام کردی
شاد باش
نه یک روز ، هزاران روز
بگذار آواز شاد بودنت چنان در شهر بپیچد
که رو سیاه شوند آنان که بر سر غمگین کردنت شرط بسته اند