عبورازسیم خاردار(۵۰)
﷽
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت50 ــ
اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مامان وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ میگه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. ــ مامان با تعجب گفت: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: ــ ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون… نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مامان به کمکم امد و گفت: ــ عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم… سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: ــ ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخواد و این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشید و ادامه داد: ــ ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه،اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت: ــ راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه…
#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد.
jebhe-jfrn.blog.ir
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور