عبورازسیم خاردارنفس (۷)
🍀﷽🍀
#قسمت7
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه تو یه شرکت فروش میلگرد کار می کردم،براشون مشتری پیدا می کردم، میرفتم جاهایی که می خواستند ساختمون بسازند، شماره تماسشان را پیدا می کردم زنگ می زدم،شرکت را معرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بود و حقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد، سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم، هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم، راحیل را دیدم که منتظر تاکسی بود. جدی و با ابهت ایستاده بود کنار خیابان، متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیم کنار خیابان ایستاده. جلو پایش ترمز زدم و شیشه را پایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی اش را بلد نبودم،فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آورد تا بتوند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترو میرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم،انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.. ✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
jebhe-jfrn.blog.ir