عبورازسیم خاردارنفس ( ۴۷)
﷽
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت47
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت: ــ سرت شلوغه ها انگار. همانطور که اخم داشتم گفتم: ــ نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید. ابروهایش رابالا داد وگفت: ــ حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم. خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن… لبخند زورکی زدم و گفتم: ــ مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره. نچ نچی کرد و رو به مامانم گفت: ــ سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته. مامانم خنده ی بلندی کرد و گفت: ــ به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید. “الان این تعریف بود یا له کردن خدابیامرز بابای ما؟!” شیرین خانم آهی کشید و گفت: ــ مرد جماعت همه سیاست مدارن. زهر خندی زدم و گفتم: ــ با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد. مُشتی حواله بازوم کرد و گفت: ــ منظور؟ “اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد.” نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم: ــ بی منظور. انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت: تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا. تو دلم گفتم: ــ کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد. بعد از رفتن شیرین خانم. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم. چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد… ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
آدرس وبلاک ما
jebhe-jfrn.blog.ir
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور