عبورازسیم خاردارنفس ( ۳۴)
﷽
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت34 سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت: ــ نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهام روبالا دادم وگفتم: ــ شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: ــ سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید و رو به سارا گفت: ــ می خوری برات بگیرم؟ ــ پس راحیل چی؟ ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم: ــ تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست. ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟ خندیدم و گفتم: –عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: ــ یه لذت محوی داره. دستهایش را بالا برد و رو به آسمان گفت: ــ خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن. سه تایی زدیم زیر خنده. درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟ ــ می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا. هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. ــ خانم رحمانی… می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را سر داد روی زمین و گفت: ــ اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه… حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: ــ نه من کار دارم باید برم. ــ خب پس، لطفا فردا بریم. ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید. ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید. چینی به پیشانیش انداخت و گفت: ــ خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای…یه کم مِن و مِن کردوادامه داد: ــ برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ ــ خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید … توی حرفم پرید و گفت: ــ خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود. چشم هایم راپایین انداختم و گفتم: ــ خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به… دوباره حرفم را قطع کرد. ــ پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. #بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد
لطفاً سایت( جبهه فرهنگی راویان نور)
به دیگران معرفی کنید
آدرس سایت ما . jfrn.ir