شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۳ ب.ظ
|
عابد و ابلیس در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:?فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.? عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ?ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!? عابد گفت: ? نه، بریدن درخت اولویت دارد.? مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت:?دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است?
عابد با خود گفت: ?راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم? و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: ?کجا؟?
عابد گفت: ?تا آن درخت برکنم?
ابلیس گفت: ?دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.? عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: ?دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟?
ابلیس گفت: ?آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.?

|
۰
۰
۹۴/۰۴/۲۰
مجید