سه دقیقه درقیامت قسمت (۱۹)گفتم دستم خالی است
(قسمت نوزدهم) به جوانی که پشت میز بود، گفتم: *دستم خالی است، نمیشود کاری کنی که من برگردم؟* ♦️ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا (علیها السلام) بخواهی مرا شفاعت کنند، شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم… *جوابش منفی بود.* اصرار کردم… لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر، *حضرت زهرا (علیها السلام) شما را شفاعت نمود تا برگردی.* به محض اینکه به من گفته شد برگرد، یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد… تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم؛ کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. *دستگاه شوک را چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد.* ♦️روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودند. *در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شُک مرا احیا کردند.* در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات، تمام خاطراتی را که از آن سفر معنوی داشتم، با خودم مرور می کردم. *چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم.* افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا (علیها السلام) را با کمی فاصله مشاهده کردم و دیدم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد… *حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود.* دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم *من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می شد…* مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان میخواستند به دیدنم بیایند.. آن ها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال حرکت در راه بودند… به خوبی این ها را متوجه شدم، *اما یک باره از دیدن چهره باطنی آن ها وحشت زده شدم….* بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده، تحمل هیچ کس را ندارم. احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار… به غذایی که برایم آوردند، نگاه نمی کردم؛ میترسیدم باطن غذا را ببینم… *دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم؛* برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما وجود آن ها مرا بیشتر تنها میکرد. بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. می خواستم هیچ کس را نبینم. *یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم…* دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم؛ اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. *آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود، نمیتوانستم ادامه دهم.* خدا را شکر این حالت برداشته شد، اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم را در مورد حسابرسی اعمالم که دیده بودم، مرور کنم. *چقدر لحظات زیبایی بود آنجا، زمان مطرح نبود؛ آنجا احتیاج به کلام نبود.* با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد؛ حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. *برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست* و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟!
*ادامه دارد…* اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور