روسپی و راهب
روسپی و راهب
|
در نزدیکی معبد، روبروی خانه اش, یک روسپی اقامت داشت! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند, تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد: تو بسیار گناهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی؟! زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست، همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان دهد. اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد. بعد از یک هفته, دوباره به روسپی گری پرداخت. در حقیقت هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شد فکر کرد: از حالا تا روز مرگ می شمرم که چند مرد وارد خانه ی این گناهکار شده است!
از آن روز راهب کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد, هر مردی که وارد خانه می شد, راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. مدتی گذشت. راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت: این سنگ ها را که می بینی؟ هر کدام نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای, آن هم بعد از هشدار من. دوباره می گویم: مراقب اعمالت باش! زن به لرزه افتاد. به خانه برگشت, اشک ریخت و دعا کرد: پروردگارا, چه وقت رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند؟ خداوند دعایش را پذیرفت. همان شب, فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. روح روسپی, بی درنگ به بهشت رفت. اما شیاطین, روح راهب را به دوزخ بردند! در راه, راهب دید که بر روسپی چه گذشته و در بارگاه خداوند شِکوه کرد: خدایا, این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده به بهشت می رود؟! یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می کردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی, این زن روز و شب دعا می کرد. روح او پس از گریستن چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم! |