رفیق خوشبخت ما (۸)
خدا خدا کنید سرهنگ بزند توی گوش شما
آن شب خیلی هوا سرد بود و دو نفر بودیم. رفتیم از زیر برفها
چوب پیدا کردیم و داخل یک ظرف حلبی آتش روشن کردیم
که گرم شویم. حدود ۱۰ دقیق های طول نکشید که دیدم
یک نفر به سمت ما می آمد. گفتم احتمالاازنیروهای کومله است
آمــاده بودیم که شلیک کنیم، ناگهان دیـدم گفت: »السلام
علیک یا اباعبدا…الحسین؟ع؟«. با یک تیپا به من گفت: »شما
سر آتش نشستید و دشمن را نمیبینید؛ اما دشمن شما را میبیند.
میخواهید پادگانی را به آتش بکشید؟!« بعد گفت: »فـردا بیا
دفتر فرماندهی.«فکر کردم حتما میخواهد مارا اذیت کند.اماخیلی مردمظلوم و خبره و اهل کاری بود. وقتی رفتم دفتر ایشان، گفت: »چند
روز مانده به مرخصی شما؟« گفتم: »۱۰ روز.« گفت: »۲۵ روز برو
مرخصی.« این شد که من به بچهها میگفتم: »خدا خدا کنید
سرهنگ بزند توی گوش شما. اگر سرهنگ سلیمانی بزند توی
گوش شما، خدا به شما کمک میکند.«
عباس افزون، همرزم شهید