رفیق خوشبخت ما (21)

حسین پسر غلامحسین این را می گوید در شلمچه بودیم و می خواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیرو های اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی پور رفتند شناسایی؛ اما برنگشتند. یــک بــــرادری داشــتــیــم کــه خیلی عـــارف بـــود. نــوجــوان بــود، دانش آموز بود؛ اما خیلی عارف بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا می شد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا هفتادهشتاد سال، به ًو بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلا آن درجه می رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: «بیا اینجا.» رفتم آنجا. گفت: «اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم و گفتم: «ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت!» با عصبانیت هم این حرف را بیان کردم. یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چراکه جبهه های متعددی داشتیم. دو روز بعد، دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت: «بیا.» من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: «فردا اکبر موسایی پور برمی گردد.» گفتم: «حسین! چه می گویی؟» خندۀ خیلی ظریفی گوشۀ لبش را باز کرد و گفت: «حسین پسر غلامحسین این را می گوید.» اسم پدرش غلامحسین بود. او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود. مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده به سن نوجوانی، معلم بود. وقتی اسم ً واقعاًبود از پدر و مادر. اصلا حسین آقا را می بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم. شاید صد هاحسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود. گفتم: «حسین! چه شــده؟» گفت: «فــردا اکبر موسایی پور بــرمــی گــردد و بــعــدش صــادقــی بــرمــی گــردد.» گــفــتــم: «از کجا می گویی؟» گفت: «شما فقط بمانید اینجا.» من ماندم. یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درســت کــرده بودیم. برادر های اطلاعات پشت دوربین بودند. نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند: «یک سیاهی روی آب است.» من آمدم بالا. دیدم درست است: یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همۀ تلاطماتی که داشته است، این ها را به همان نقطۀ عزیمتشان برگردانده بود. هردو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود. من به حسین گفتم: «از کجا این را فهمیدی؟» گفت: «دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: ‘حسین! ما اسیر نشدیم. ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمی گردم و صادقی روز بعدش بــرمــی گــردد.’» بعد حسین به من جمله ای گفت که خیلی مهم است. گفت: «می دانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد؟» گفتم: «نــه.» گفت: «اکبر موسایی پور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود؛ دوم اینکه نماز شب او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.» حسین بعدها شهید شد….
شهید سردار سلیمانی
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور