در کودکی...
|
در کودکی... در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم! فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ایی بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیأت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار... همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودند... گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد... هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگارطلایی دور و دورتر افتادم! این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند... حسین پناهی |