جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

سخن از احساسی واحد و اعتقاد به هدفی مشترک همواره همان چیزی بوده و هست و خواهد بود که علت گردهم آمدن جمعی را فراهم می آورد. حسی مرکب از تنفر و عشق. حسی شبیه بلاتکلیفی. شبیه دودلی میان دوراهی.

و اینجاست که آن تنفر ملال آور جایش را به عشقی خنک و لذت بخش می دهد. آن سرزمین و آن مردمان در ذهنت مجسم می شوند و عاشقانه به آنها می اندیشی. کسانی که آسمان و دریا از آنان درس وسعت می آموزند و به آنان رسیدن رویای شبانگاهت می شود. و شاهد هم همان هدف مشترک.


این حس و هدف مشترک بود که جمعی را گرد هم آورد. جمعی که چراغ هدایت و کشتی نجات را تنها راه آسمانی شدن می دانند. کسانی که آن دستان یاریگر را می شناسند و در تلاش شناخت و شناساندن آنان هستند. همانها که عاشقانه چشمان سحرانگیر دلدار را دیده اند و بیستون بیستون به پای شیرین جهان جان داده اند. آری هرکس قد و قامت سرو بی همتای هستی را ببیند اختیاری برایش نمی ماند و مطیع بی چون و چرای صاحب دلش می شود. اینجا همان جایی است که در پی دیدار الف قامت دوست هستند و در این راه دست به دامان دوستان دوست شده اند. دوستانی که شهیدند، یعنی شهود کرده اند و دیده اند دلدار را. و ما باید پای درس آنان بنشینیم تا موی و روی و قد و بالا و لبخند و چشمان محبوبمان را برایمان شرح دهند. از صدایش بگویند از صوت قرآنش از ...

پس تو نیز اینچنین عشقی مقدس را داری به ما ملحق شو و عهدی دوباره ببند. که

از میان مؤمنان مردانى‏ اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (احزاب / 23)

پس دست در دست هم هرکدام در هر جایگاه به قدر توان وظیفه ای در قبال آن برخی که به شهادت رسیده اند داریم. و ما اینجا در سنگری مجازی سعی در ادای دین به آنان را داریم. هر چند در این سنگر به روی تمام عاشقان شهادت باز است و ما همواره نیازمند توان همسنگران جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی می باشیم. باشد تا دست مهربان آنان همواره بر سر دوستدارانشان سایه مهر و نوازش بیفکند.

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

در ذکر قصص خائفان

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ق.ظ

در ذکر قصص خائفان

1- شیخ کلینى به سند معتبر از حضرت على بن الحسین (ع) روایت کرده که شخصى با خانواده اش در کشتى سوار شدند و کشتى ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتى غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تخته اى بند شد و به جزیره اى از جزائر دور افتاده اى رسید و در آن جزیره راهزن فاسقى بود که از هیچ فسقى نمى گذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت : تو از انسى یا از جن ؟ گفت : از انسم . پس دیگر با آن زن سخن نگفت و به او چسبید و به هیئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن مضطر است و مى لرزد. پرسید که چرا ناراحتى ؟ اشاره به آسمان کرد که از خداوند خود مى ترسم . پرسید که هرگز مثل این کار کرده اى ؟ گفت : نه ، به عزت خدا سوگند که هرگز زنا نداده ام . گفت : تو هرگز چنین کارى نکرده اى چنین از خدا مى ترسى و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار وا داشته ام ، پس من از تو اولاترم که بترسم و چیزى به آن زن نگفت پس ‍ برخاست و ترک آن عمل نمود و به سوى خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند و از کرده هاى خود پشیمان بود، در اثناى راه به راهبى برخورد کرد و با او رفیق شد چون پاره اى راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که آفتاب بسیار گرم است ، دعا کن که خدا ابرى فرستد که بر ما سایه افکند. جوان گفت که مرا نزد خدا حسنه اى نیست و کار خیرى نکرده ام که دعا کنم و از خدا حاجت طلب نمایم . راهب گفت : من دعا مى کنم تو آمین بگو، چنین کردند. بعد از اندک زمانى ابرى بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن ابر مى رفتند، چون بسیارى راه رفتند راه ایشان جدا شد و جوان به راهى رفت و راهب به راه دیگر و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت که اى جوان تو از من بهتر بودى که دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد بگو چه کارى کرده اى که مستحق این کرامت شده اى ؟ جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت : چون از خوف خدا ترک معصیت او کردى خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است ، سعى کن که بعد از این خوب باشى .
2- شیخ صدوق روایت کرده که روزى ((معاذ بن جبل )) گریان به خدمت پیغمبر آمد و سلام کرد. حضرت جواب فرمود و گفت : یا معاذ سبب گریه تو چیست ؟ گفت : یا رسول الله بر در سراى ، جوان پاکیزه خوش ‍ صورتى ایستاده و بر جوانى خود گریه مى کند مانند زنیکه فرزندش مرده باشد و مى خواهد به خدمت تو بیاید. حضرت فرمود که بیاورش . پس معاذ رفت و آن جوان را آورد. جوان سلام کرد. حضرت جواب فرمود، پرسید که اى جوان چرا گریه مى کنى ؟ گفت : چگونه نگریم و حال آنکه بسیار گناه کرده ام که اگر حق تعالى به بعضى از آنها مرا مؤ اخذه نماید مرا به جهنم خواهد برد و گمان من این است که مرا مؤ اخذه خواهد کرد و نخواهد آمرزید. حضرت فرمود: مگر به خدا شرک آورده اى ؟ گفت پناه مى برم به خدا از اینکه به او مشرک شده باشم . گفت : مگر کسى را به ناحق کشته اى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود که خدا گناهانت را مى آمرزد اگر در عظمت مانند کوه ها باشد. گفت : گناهان من از کوهها عظیم تر است . فرمود که خدا گناهانت را مى آمرزد اگر چه مثل زمینهاى هفتگانه و دریاها و درختان و آنچه که در زمین است از مخلوقات خدا بوده باشد. گفت : از آنها نیز بزرگتر است . فرمود: خدا گناهانت را مى آمرزد اگر چه مثل آسمانها و ستارگان و مثل عرش و کرسى باشد. گفت : از آنها نیز بزرگتر است . حضرت غضبناک به سوى او نظر فرمود و گفت : اى جوان گناهان تو عظیم تر است یا پروردگار من هیچ چیز از پروردگار من عظیم تر نیست و او از همه چیز بزرگوارتر است .
حضرت فرمود که مگر کسى گناهان عظیم را به غیر از پروردگار عظیم مى آمرزد؟ جوان گفت که نه والله یا رسول الله و ساکت شد. حضرت فرمود که اى جوان ، یکى از گناهان خود را نمى گویى ؟ گفت : هفت سال بود که قبرها را مى شکافتم و کفن مرده ها را مى دزدیدم ، پس دخترى از انصار مرد، او را دفن کردند. چون شب در آمد رفتم و قبر او را شکافتم و او را بیرون آوردم و کفنش را برداشتم و او را عریان در کنار قبر گذاشتم و برگشتم ؛ در این حال شیطان مرا وسوسه کرد و او را در نظر من زینت داد و گفت : آیا سفیدى بدنش را ندیدى ؟ و فربهى رانش را ندیدى ؟ و مرا چنین وسوسه مى کرد، تا برگشتم و با او همخوابگى و وطى کردم ، و او را به آن حال گذاشتم و برگشتم . ناگاه صدایى از پشت سر خود شنیدم که مى گفت : اى جوان ، واى بر تو از حاکم روز قیامت روزى که من و تو به مخاصمه نزد او بایستیم که مرا چنین عریان در میان مردگان گذاشتى و از قبر بدر آوردى و کفنم را دزدیدى و مرا گذاشتى که با جنابت محشور شوم ؛ پس واى بر جوانى تو از آتش ‍ جهنم . پس جوان گفت که من با این اعمال هرگز بوى بهشت را نمى شنوم حضرت فرمود که دور شو اى فاسق که مى ترسم که به آتش تو بسوزم ، حضرت مکرر این را مى فرمود تا آن جوان بیرون رفت . پس به بازار مدینه آمد و خرید کرد و به یکى از کوههاى مدینه رفت و پلاسى پوشید و مشغول عبادت شد و دستهایش را در گردن غل کرد و فریاد مى کرد: یا رب هذا عبدک بهلول ، بین یدیک مغلول ، مى گفت : اى پروردگار من ، اینک بنده تست بهلول که در خدمت تو ایستاده و دستش را در گردن خود غل کرده است .
پروردگارا تو مرا مى شناسى و گناه مرا مى دانى . خداوندا، پروردگارا، پشیمان شدم و به نزد پیغمبرت رفتم و اظهار توبه کردم مرا دور کرد و خوف مرا زیاد کرد پس سئوال مى کنم از تو به حق نامهاى بزرگوارت و به جلال و عظمت پادشاهیت که مرا ناامید نگردانى ، و دعاى مرا باطل نسازى و مرا از رحمت خود ماءیوس نکنى . تا چهل شبانه روز این را مى گفت و مى گریست و درندگان و حیوانات بر او مى گریستند.
چون چهل روز تمام شد دست به آسمان بلند کرد و گفت : خداوندا حاجت را چه کردى ؟ اگر دعاى مرا مستجاب گردانیده اى و گناه مرا آمرزیده اى به پیغمبرت وحى فرما که من بدانم و اگر دعاى من مستجاب نشده و آمرزیده نشده ام و مى خواهى مرا عقاب کنى ، پس آتشى بفرست که مرا بسوزاند یا به عقوبتى مرا در دنیا مبتلا کن و از فضیحت روز قیامت مرا خلاص کن . پس ‍ خداوند عالمیان این آیه را براى قبول توبه او فرستاد و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله - الى قوله تعالى - و نعم اجر العالمین چون این آیه نازل شد حضرت بیرون آمدند و مى خواندند و تبسم مى فرمودند و احوال بهلول را مى پرسیدند معاذ گفت : یا رسول الله شنیدیم که در فلان موضع است .
حضرت با اصحاب متوجه آن کوه شدند و بر آن کوه بالا رفتند، دیدند که آن جوان در میان دو سنگ ایستاده و دستها را بر گردن بسته و رویش از حرارت آفتاب سیاه شده و از مژگان چشمش اشک بسیار ریخته و مى گوید: اى خداوند من ! مرا به صورت نیکو خلق فرمودى ، کاش مى دانستم که نسبت به من چه اراده دارى آیا مرا در آتش خواهى سوزاند، یا در جوار خود در بهشت مرا ساکن خواهى ساخت . الها، احسان نسبت به من بسیار کرده اى و حق نعمت بسیار بر من دارى ، دریغا اگر مى دانستم که آخر امر من چه خواهد بود؛ آیا مرا به عزت ، به بهشت خواهى برد یا با ذلت به جهنم خواهى فرستاد؟ الها گناه من از آسمانها و زمین و کرسى و عرش بزرگتر است ، چه مى شد اگر مى دانستم که گناه مرا خواهى آمرزید یا در قیامت مرا رسوا خواهى کرد از این باب سخن مى گفت و مى گریست و خاک بر سر مى ریخت پس حضرت به نزدیک او رفت و دستش را از گردنش گشود، و خاک را به دست مبارکش از سرش پاک کرد و فرمود که اى بهلول ، بشارت باد تو را که تو آزاد کرده خدا از آتش جهنمى سپس به صحابه فرمود که تدارک گناهان بکنید چنانچه بهلول کرد و آیه را بر او خواند و او را به بهشت بشارت فرمود.
مؤ لف گوید که علامه مجلسى رحمه الله در عین الحیاة در ذیل این خبر کلامى فرموده که ملخصش اینست که باید دانست که توبه را شرایط و بواعث است .
اول چیزى که آدمى را بر توبه وا مى دارد تفکر و اندیشه در عظمت خداوندى است که معصیت او کرده است و در عظمت گناهانى که مرتکب آنها شده است و در عقوبات گناهان و نتیجه هاى بد دنیا و آخرت آنها که در آیات و اخبار وارد شده است ... پس این تفکر باعث ندامت او مى شود و این پشیمانى سبب انجام سه کار مى شود:
1- فورا گناهانى را که مرتکب شده است ترک کند.
2- تصمیم بگیرد پس از این گناه نکند.
3- تدارک گناهان گذشته خود نماید و جبران کند.
و بدان گناهانى که قابل توبه است چند قسم است :
1- گناهى که مستلزم حکم دیگر به غیر از عقوبت آخرت نباشد، مانند پوشیدن حریر و انگشتر طلا به دست کردن براى مردان که در توبه آن همین ندامت و تصمیم بر نکردن کافى است براى برطرف شدن کیفر اخروى .
2- آنکه مستلزم حکم دیگرى هست و آن بر چند قسم است : یا حق خداست ، یا حق خلق . اگر حق خداوند است یا حق مالى است ، مثل اینکه گناهى کرده که مى باید بنده اى را آزاد کند، پس اگر قادر بر آن باشد، تا به عمل نیاورد به محض ندامت رفع عذاب از او نمى شود، و واجب است که آن کفاره را ادا کند. یا حق غیر مالى است مثل آنکه نماز یا روزه از او فوت شده است مى باید قضاى آنها را بجا آورد و اگر کارى کرده است که خدا حدى بر آن مقرر ساخته است ، مثل آنکه شراب خورده است پس اگر پیش ‍ حاکم شرع ثابت نشده است اختیار دارد مى خواهد توبه مى کند میان خود و خدا و مى خواهد نزد حاکم اقرار مى کند که او را حد بزند و بدیهى است که اظهار نکردن بهتر است .
و اگر حق الناس باشد اگر حق مالى است واجب است که به صاحب مال یا وارث او برساند و اگر حق غیر مالى است مثل کسى را که گمراه کرده است مى باید او را ارشاد کند... و اگر حدى باشد مثل آنکه فحش گفته است پس ‍ اگر آن شخص عالم باشد به اینکه اهانت به او وارد شده است مى باید تمکین کند از براى حد و اگر نداند، خلاف است میان علما و بیشتر اعتقاد بر این است که گفتن به او باعث آزار و اهانت اوست و لازم نیست و همچنین اگر غیبت کسى کرده باشد.
3- ابن بابویه نقل کرده است که روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله دوران بسیار گرمى زیر سایه درختى نشسته بود. ناگاه شخصى آمد و جامه هاى خود را کند و در زمین گرم مى غلطید و گاهى شکم خود را و گاهى پیشانى خود را بر زمین گرم مى مالید و مى گفت که اى نفس بچش ، که عذاب الهى از این عظیم تر است . و حضرت رسول به او نظر مى فرمود. پس  او جامه هاى خود را پوشید. حضرت او را طلبیده و فرمود که اى بنده خدا کارى از تو دیدم که از دیگرى ندیده ام چه کارى باعث این شد؟ گفت : ترس ‍ الهى سبب این کار شد، و به نفس خود این گرمى را چشانیدم که بداند عذاب الهى از این شدیدتر است و تاب ندارد. پس حضرت فرمود که از خدا ترسیده اى آن چه شرط ترسیدن است ، و به درستى که پروردگار تو مباهات کرد به تو با ملائکه سماوات . پس به اصحاب خود فرمود که نزدیک این مرد روید تا براى شما دعا کند. چون نزدیک او آمدند گفت : خداوندا همه ما را به راه راست هدایت فرما و تقوى را پیشه ما گردان و همه را به سوى خود باز گردان .
4- از حضرت امام محمد باقر (ع) منقول است که زن زناکارى در میان بنى اسرائیل بود که بسیارى از جوانان بنى اسرائیل را مفتون خود ساخته بود. روزى بعضى از جوانان گفتند که اگر فلان عابد مشهور، این ببیند فریفته خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید گفت : والله به خانه نروم تا او را مفتون خود کنم ؛ پس در همان شب قصد منزل آن عابد نمود و در را کوبید و گفت : اى عابد، مرا امشب پناه ده که در منزل تو شب را به روز آورم . عابد امتناع کرد. آن زن گفت که بعضى از جوانان بنى اسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریخته ام و اگر در نمى گشایى ایشان مى رسند و به من تجاوز مى کنند، عابد چون این سخن را شنید در را گشود. چون زن به منزل عابد در آمد جامه هاى خود را افکند. چون عابد حسن و جمال او را مشاهده کرد از شوق بى اختیار شد و دست به او رسانید و در همان حال متذکر شد و دست از او برداشت ، و دیگى بر آتش داشت که زیر آن مى سوخت ، عابد رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت . زن گفت که چه کار مى کنى . گفت : دست خود را مى سوزانم به جزاى آن خطایى که از من صادر شد. پس زن بیرون شتافت و بنى اسرائیل را خبر کرد که عابد دست خود را مى سوزاند. چون بیامدند دستش تمام سوخته بود.
5 - ابن بابویه از عروة بن زبیر روایت کرده است که گفت روزى در مسجد رسول صلى الله علیه و آله با جمعى از صحابه نشسته بودیم پس اعمال و عبادات اهل بدر و اهل بیعت رضوان را یاد کردیم ابوالدرداء گفت : که اى قوم ، مى خواهید شما را خبر دهم به کسى که مالش از همه صحابه کمتر و عملش بیشتر و سعیش در عبادت زیادتر است گفتند: کیست آن شخص ؟ گفت : على بن ابى طالب (ع). چون این را گفت ، همگى رو از آن برگردانیدند، پس شخصى از انصار به او گفت که سخنى گفتى که هیچ کس با تو موافقت نکرد. او گفت : من شبى در نخلستان بنى النجار به خدمت آن حضرت رسیدم که از دوستان کناره گرفته و در پشت درختان خرما پنهان گردیده بود و به آواز حزین و نغمه دردناک مى گفت : ((الهى چه بسیار گناهان هلاک کننده اى که از من سر زد و تو بردبارى کردى از آنکه در مقابل آنها مرا عقوبت کنى و چه بسیار بدیهائى که از من صادر شد و کرم کردى و مرا رسول نکردى الهى ، اگر عمر من در معصیت تو بسیار گذشت و گناهان من در نامه اعمال عظیم شد، پس من غیر از آمرزش تو امیدى ندارم و به غیر خشنودى تو آرزو ندارم . پس از پى صدا رفتم ، دانستم که حضرت امیرالمؤ منین است ، پس در پشت درختان پنهان شدم و آن حضرت رکعات بسیار نماز گزاردند، چون فارغ شدند مشغول دعا و گریه و مناجات شدند؛ و از جمله آنچه مى خواند این بود: الهى ، چون در عفو و بخشش تو فکر مى کنم گناه بر من آسان مى شود و چون عذاب عظیم تو را به یاد بیاورم بلیه خطاها بر من عظیم مى شود، آه اگر بخوانم در نامه هاى عمل خود گناهى چند را فراموش کرده ام و تو آنها را شماره کرده اى ، پس به ملائکه بگو او را بگیرید، پس واى بر چنین گرفته شده اى و اسیرى که عشیره او، او را نجات نمى توانند بخشید و قبیله او به فریادش نمى توانند رسید و جمیع اهل محشر بر او رحم مى کنند؛ پس فرمود: آه از آتشى که جگرها و گرده ها را بریان مى کند، آه از آتشى که پوستهاى سر را مى کند، آه از فرو گیرنده از زبانه هاى جهنم ؛ پس بسیار گریست تا آنکه دیگر صدایى از آن حضرت نشنیدم ؛ با خود گفتم : به خاطر بیدارى زیاد بر آن حضرت خواب چیره گشته ؛ نزدیک رفتم که براى نماز صبح او را بیدار کنم ، چندان که آن جناب را حرکت دادم حرکت نفرمود و به مثابه چوب خشک جسد مبارکش بى حس ‍ افتاده بود. گفتم : انا لله و انا الیه راجعون به جانب خانه آن حضرت دویدم و به حضرت فاطمه صلوات الله علیها اطلاع دادم فرمود که قصه او چون بود؟ من آنچه دیده بودم عرض کردم فرمود که اى ابودرداء، این غشى است که در غالب اوقات او از ترس خداوند دارد، پس فرمود آبى آوردند و بر روى آن حضرت پاشیدند، به هوش باز آمد و نظر به سوى من فرمود و گفت : اى ابودرداء چرا گریه مى کنى ؟ گفتم : از آنچه مى بینم که تو با خود مى کنى . فرمود که اگر ببینى مرا که به سوى حساب بخوانند، هنگامى که گنهکاران یقین به عذاب خود داشته باشند و ملائکه غلاظ و زبانیه تندخو، مرا احاطه کرده باشند، و نزد خداوند جبار مرا بگیرند و جمیع دوستان در آنحال مرا واگذارند و اهل دنیا همه بر من رحم کنند، هر آینه در آنروز بر من رحم خواهى کرد که نزد خداوندى ایستاده باشم که هیچ امرى بر او پوشیده نیست . پس ابودرداء گفت : والله که چنین عبادتى از اصحاب پیغمبر ندیدم .(31)
مؤ لف گوید که من شایسته دیدم که این مناجات از آن حضرت به همان الفاظ که خود آن جناب مى خواند نقل کنم تا هر کس خواسته باشد در دل شب در وقت تهجد خود بخواند چنانکه شیخنا البهائى (رحمه الله ) در کتاب مفتاح الفلاح چنین کرده و آن مناجات شریف این است :
الهى کم من موبقة حلمت عن مقابلتها بنقمتک و کم من جریرة تکرمت عن کشفها بکرمک ، الهى ان طال فى عصیانک عمرى و عظم فى الصحف ذنبى فما انا مؤ مل غیر غفرانک ، و لا انا براج غیر رضوانک . الهى اءفکر فى عفوک فتهون على خطیئتى ، ثم اذکر العظیم من اخذک فتعظم على بلیتى . آه ان قراءت فى الصحف سیئة انا ناسیها و انت محصیها فتقول : خذوه ؛ فیاله من ماءخوذ لا تنجیه عشیرته و لا تنفعه قبیلته . آه من نار تنضج الاکباد و الکلى . آه من نار نزاعة للشوى آه من غمزة من لهبات لظى .(32)
6- از حضرت صادق (ع) منقول است که روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله در مسجد نماز صبح گزاردند، پس به سوى جوانى نظر کردند که او را ((حارثه بن مالک )) مى گفتند دیدند که سرش به خاطر بیخوابى زیاد به زیر مى آید و رنگ رویش زرد شده و بدنش نحیف گشته و چشمهایش در سرش فرو رفته .
حضرت از او پرسیدند که به چه حال صبح کردى ؟ چه حالى دارى اى حارثه ؟ گفت : صبح کردم یا رسول الله با یقین . حضرت فرمود که بر هر چیزى که دعوى کنند حقیقتى و علامتى و گواهى هست حقیقت و علامت یقین تو چیست ؟ گفت : حقیقت یقین من یا رسول الله این است که پیوسته مرا محزون و غمگین دارد و شبها مرا بیدار دارد و روزهاى گرم مرا به روزه وا مى دارد و دل من از دنیا روى گردانیده ، و آنچه در دنیاست مکروه دل من گردیده و یقین من به مرتبه اى رسیده که گویا عرش خداوندم را مى بینم که براى حساب در محشر نصب کرده اند و خلایق همه محشور شده اند و گویا من در میان ایشانم و گویا مى بینم اهل بهشت را که خوشند و در کرسیها نشسته با یکدیگر صحبت مى کنند و گویا مى بینم اهل جهنم را که در میان جهنم معذبند و استغاثه مى کنند و گویا زفیر آواز جهنم در گوش من است ؛ پس حضرت به اصحاب فرمود که این بنده اى است که خدا دل او را به نور ایمان منور گردانیده است ، پس فرمود: اى جوان بر این حال که دارى ثابت باش . گفت : یا رسول الله دعا کن که حق تعالى شهادت را روزى من گرداند. حضرت دعا کرد. چند روزى که شد، حضرت او را با جناب جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نُه نفر شهید شد.
__________________________________________________
31- ((عین الحیات ))، 1 / 477 - 479.
32- ((مفتاح الفلاح ))، شیخ بهایى ، ص 645 - 647، چاپ دفتر انتشارات اسلامى ، قم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۴
مجید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی