پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ
|
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود . یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت . گدا به طورا توماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت : بده در راه خدا غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟ آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام . غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟ گدا جواب داد: نه !! برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد . غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز . گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است . من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش} صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !! گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند . همان ثروتی که شادمانی از هستی ست. همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد . ... درونت را بنگر، خدا حتماً جواهراتی در آن صندوقچه نهاده است. اگر بجای گدایی آرامش و محبت و توجه و ثروت از دیگران، نگاهی به درونش بیندازی، حتماً پیدایش می کنی. تو حتماً چیز به درد بخور و با ارزش بودی که آفریده شدی. #خداوند بُنجُل نمی آفریند. #او فقط در کار خلقت شاهکار است مگر اینکه نپذیری شاهکاری. شاهکاری با گنج های بسیار نهفته در درون بگشای گنجینه را... گدایی را متوقف کن... همین امروز... همین حالا


|
۰
۰
۹۴/۰۴/۲۵
مجید