خودسازى
خودسازى
خودسازى
در این قسمت که عمدهترین بخشاین مجموعه است، گام به گام بادستورالعملهاى دین، برگرفته ازروح آیات و روایات، راه«خودسازى» و مسیر «تهذیبنفس» را طى مىکنیم. رشد دادن بهبعد الهى و فطرى وجود خودمان، هدف اصلى این بخش است.
چشمى دیگر و نگاهى دیگر
از کجا مىتوان «خود» را شناخت؟
آلودگىهاى درونى و ضعفهاى نفسانى چیست؟
اگر «تکبر»، نمىگذارد در برابر «حق»، سر تسلیم فرود آورى،
اگر «دل»، رضا نمىدهد که «عدالت» را، آنجا که به زیان توستبپذیرى، درونى ناسالم و تصفیه نشده دارى.
اگر سراغ نقطه ضعفهاى مردم مىگردى تا روزى به رخ آنان بکشى وپیش دیگران تحقیرشان کنى، گرفتار نوعى خودپسندى و تفاخرى.
چرا به خدا و «محبتخدا» میدان ندهیم که دلمان را در اختیار داشتهباشد؟
«محبت»، اکسیرى دگرگون کننده است، مس وجود را طلا مىکند،بخیلان را بخشنده مىسازد و ترسوها را شجاع، و خستگان را نشاطمىبخشد،
دستبسته را به کرم مىگشاید، پاى خسته را، «رفتن» مىآموزد،
و... چشم خواب گرفته را، از شب تا سحر بیدار نگه مىدارد.
آیا طعم شیرین «عشق به خدا» را چشیدهاى؟
آیا براى نجوا با خدا، شبها بیدارى کشیدهاى؟
فداکارىها، فرزند عشقها و محبتهاست.
تا این علاقه، نسبتبه چه باشد!
«محبت» هم، فرزند «معرفت» و شناخت است.
محبتبىمعرفت، در تاریکى راه رفتن است و عشق بى «فداکارى»،فقط یک ادعاست!
راستى... چگونه مىتوان عاشق خدا شد و از «حب نفس» رها گشت؟و... نسخه «محبتخدا» را چه کسى مىنویسد؟
هرگاه «زیبایى» را تنها در «چهره» نجستى و «جمال» را فقط در «تن»خلاصه نکردى، مىتوانى امیدوار باشى.
«جمال باطنى»، مقولهاى است، فراتر از چشم سر. و «زیبایى معنوى»چشمى مىطلبد که از سطح به عمق نفوذ کند و از ظاهر به باطن و از«محسوس» به «معنى».
از کجا بشناسیم که گرفتار «حب نفس» هستیم یا نه؟
بعضىها خود را «بىعیب» مىپندارند، در حالى که بىعیب، خداست.
برخىها خویشتن را «واجد کمالات» مىدانند، در صورتى که «کمالمطلق» پروردگار است.
کسى که تحمل یک «انتقاد» را ندارد و از یک «تذکر» مىرنجد،
کسى که عیبهایى را که در دیگران است، اگر در خودش باشد، آن راعیب نمىشناسد، بلکه شاید فضیلت هم بداند و دفاع کند. اینها همه، ازنشانههاى «خودخواهى» است.
راستى که عشق به هر چیز، انسان را کر و کور مىسازد، حتى عشق بهخود!
از سخنان امام امت است که:
«حب نفس، تمام عیوب انسان را به خود مىپوشاند».
خود را کامل و بى نقص دانستن، بزرگترین نقص و عیب است. شگفتاکه همه به این عیب دچاریم!
«خدا» را تنها در زبان گفتن، ولى دل را خالى از خدا کردن، اگر نوعىنفاق نیست، پس چیست؟
خدا، در کجاى وجود ما جارى است؟ بر زبان، یا در دل و جان؟
وقتى مىگوییم «الله اکبر»، یعنى خداوند را برتر و بزرگتر و مهمتر از هرچیز و هر کس مىدانیم. آیا دلمان، گواه زبانمان است؟
واى... که اگر روزى بخواهند از دلها و درونها براى گفتههاى زبان وجلوههاى برون «استشهاد» بگیرند، گرفتار چه غربتى خواهیم شد!
مشکل اینجاست که گاهى کار، بر خود انسان هم مشتبه مىشود.
خسارتى بالاتر از این نیست که عمرى گرفتار «ریا» باشیم و خود راخالص و صالح بدانیم.
آینه، نباید دروغ بگوید! آینه وجود خود باشیم و سیماى خویش راآنگونه که هستببینیم.
شکوفاندن گل وجود
کشمکش «طوفان» و «گل»، قدیمى است.
آن مىخواهد پرپر کند، این مىخواهد بشکفد و بروید.
«زندگى»، از کشمکش میان این دو شکل مىگیرد.
قصه «جوانى» و «زمان»، همان قصه طوفان و گل است و جوان،غنچهاى است که مىخواهد گل بشود و به ثمر بنشیند و بالنده گردد.
البته بیش از خزان زمستان و وزیدن طوفان، باید از «دلمردگى» و«یاس» ترسید، که نمىگذارد «گل جوانى» شکوفا شود.
زمستان را نگاه کنید... وقتى شلاق بادهاى سوزناکش را مىچرخاند،وقتى برفهاى سنگینش، مزرعهها و گلستانها را مىپوشاند، هر چند درظاهر، سیطره و حاکمیت دارد، اما آن «حیات» نهفته در دل «دانه»ها و آن«روح» جارى در گیاهان و ساقهها و شاخهها، بزودى از دل بذرها و تنهدرختها بیرون مىزند و فریاد بر مىآورد که: «من هستم، من آمدهام...».
«بهار»، رستاخیزى است که حیات را از «گور طبیعت» بیرون مىآورد و«شکفتن» را به همه خفتگان در بستر غفلت و سستى مىآموزد.
شایستهترین شاگرد مکتب بهار، «جوان» است. درسى که جوان از بهارمىگیرد، «شکوفاندن گل وجود»، با نسیم اراده و انتخاب است.
گلى که در بهار مىروید و مىشکفد، «رمز حیات» در همه انسانهاست.
گل و بهار، چه تقصیر دارند، اگر انسانها این «پیام» را نفهمند؟!
اگر بذر و دانه، از اسارت خاک مىرهد و براى تنفس در فضاى باز وبهرهگرفتن از خورشید، سر بر مىآورد، چرا جوان، خود را از قید و بندعادتهاى بد نرهاند و این آزادى و آزادگى متعالى را تمرین و تجربه نکند؟!
بهار، جوانان آگاه را در کلاس «روییدن» و «نو شدن» مىنشاند.
بهار، بستر شکفتن و فصل رویاندن «بذر وجود» است.
از خامى به پختگى باید رسید و از افسردگى به نشاط.
چرا این همه شتاب در بستر سراب؟
همچنان که یک درخت عظیم، به صورت «بالقوه» در یک دانه نهفتهاست،
همچنان که خرمنهاى طلایى گندم، در دل بذرها خفته است و باید درمسیر کشت و تربیت و آبیارى و آفت زدایى و مراقبت قرار گیرد و به ثمربرسد و به بار بنشیند،
در نهاد انسان نیز، به صورت بالقوه، «استعداد» کمال و رشد و معنویتنهفته است. خداوند نیز، پیامبر درون و برون را براى بارورى و بالندگىهمان استعداد، برانگیخته است.
غضب و شهوت، امرى است قابل تعدیل و کنترل. حرص و طمع رامىتوان به بند کشید، بخل و حسد را مىتوان درمان کرد، دنیازدگى وتعلقات را مىتوان کاست، نفس سرکش را مىتوان رام کرد و از دام ابلیسگریخت.
مىتوان به جاى همه ترسها، تنها «ترس از خدا» را قرار داد،
زیستن در میان دو حالت «خوف» و «رجا» عملى است.
با «مراقبه» و «محاسبه» مىتوان بر اعمال و رفتار خود نظارت داشت ومىتوان از نیمه راه فساد برگشت.
مىتوان از «پل توبه» به «وادى رحمت» عبور کرد.
پس پاى طلب و بازوى همت و پنجه اراده کجا به کار مىآید؟!
خصلتهاى نیک و بد، همچون دو «هوو» هستند، و مثل دو کفه ترازو،هر چه از این کاسته شود، به دیگرى افزوده مىگردد و هر کدام را تقویتکنى، دیگرى را تضعیف کردهاى. چرا وجود خودت را مجموعهاى از صفاتنیک نسازى که براى زشتىها جایى نماند؟
کسى که بتواند زنجیرهاى از «فضایل اخلاقى» را در جان خویش پدیدآورد، نفس وسوسهگر نمىتواند به «قلعه قلوب» رخنه کند و فساد بیافریند.
اصلاح قلب، به اصلاح فکر و عمل مىانجامد، فساد قلب نیز، همه چیزرا به تباهى مىکشد.
کسى که صلاح و سعادت خویش را خواستار باشد، نمىپسندد که نفاقو ریا و هوى، همه دل را تیره کند و این مزرعه «صلاح خیز» را خارستانىزشتیا کویرى توانسوز سازد!...
خودسازى
در جدول بزرگ و پرخانه خودسازى، «ادب» جایگاه خاصى دارد.
گاهى حرفها و عملهاى انسان با هم ناسازگار است.
ظاهر و باطن نیز، گاهى یکسان نیست. نامش را هر چه بگذارید، اززشتترین حالات و صفات انسان است. شاید هم نوعى «نفاق»!
برخورد با مردم، اینگونه اشکالات اخلاقى را آشکار مىسازد، میزانپاىبندى هر کس به «حق»، «عدل» و «انصاف»، در همان بزنگاههاىحساس و تضاد منافع روشن مىشود.
«خودساخته» کیست؟
آنکه بر خصلتهاى ناپسند و رذیلههاى اخلاقى و نفاق در رفتار و ریاىدر عمل، چیره شده باشد و خود را «تربیت» کرده باشد.
یک باغبان، بوستانى سرسبز و گلخانهاى پرگل، تربیت مىکند و پدیدمىآورد و یک کشاورز نمونه، بیشترین برداشت را از زمین و زراعتخویشدارد.
ولى... باغبان دل و جان، چگونه باید به «تربیت نفس» بپردازد، تا بذروجود، هدر نرود و آفت نگیرد؟
خودسازى، به نحوى که مطلوب عقل و شرع و وجدان باشد، در فرهنگدینى با عنوان «تادیب نفس» از آن یاد مىشود.
«هر که خود تربیتخود نکند، انسان نیست».
مگر همیشه باید به دیگران تذکر داد؟ خودمان محتاجتریم. کیست کهادعا کند بىنیاز از «تذکر» است؟
امیرمؤمنانعلیه السلام، در یک جا به آنان که در مقام معلم و مربى و مبلغ اند،توصیه مىفرماید که معلم و مؤدب نفس خویش باشند. در جایى هم نمونهو نشانهاى از این تادیب نفس و خودسازى را پرهیز از آنچه براى دیگرانناشایست مىشماریم، مىداند:
«کفاک ادبا لنفسک اجتناب ما تکرهه من غیرک». (1) .
این حرف را سعدى هم در گلستان به این صورت آورده است:
«لقمان را گفتند: ادب از که آموختى؟ گفت: از بىادبان! هر چه از ایشاندر نظرم ناپسند آمد، ترک آن را بر خود، لازم دیدم».
اگر کارى بد است، از همه بد است، چه ما و چه دیگران.
سفارش مولایمان را از یاد نبریم که:
«آنچه را از دیگران نمىپسندى، خودت هم بپرهیز!».
و این، به گفتن آسان است و در عمل، بسى دشوار! تا انسان «نفسمهذب» و جان تربیتشدهاى نداشته باشد، نمىتواند چنین باشد و چنینکند.
«جان»، گاهى از راه رام کردن «جسم»، کمال مىپذیرد.
«روح» هم بامهارخواستههاى «نفس»، اوجمىگیرد. وایستادندرمقابلخواستههاى «دل»، که جهاد اکبر است، عقل را سلطان اقلیم وجود و حاکمبرتمنیات وشهوات مىسازد. اینراه، دشواراست و صعبالعبور وپرسنگلاخ.
راه معنى همین است، و گرنه راه حیوانیت، آسان و هموار است و سرازیرو سهلالوصو و پرجاذبه.
دست و پنجه نرمکردن با «هواى نفس»، آدمى را قوى مىسازد. یافتنتقوا (این گوهر قیمتى و کمیاب) از همین رهگذر فراهم مىآید.
«عفت» را باید از رهگذر کنترلهاى مداوم چشم و نگاه، نگاه داشت.
«شجاعت» را از راه درگیرىهاى سختبا دشمن و درافتادن با خطراتو استقبال از صحنههاى هول و هراس و میدانهاى جانبازى و فداکارىباید همچون شمعى روشن و فروزان داشت.
رها کردن چشم، در چراگاه هر نگاه، عفتسوز است، چرا که «نگاه» اگربىمهار باشد، «گناه» مىچرد و بستن دست از داد و دهش و گشودن آن بهروى هر مال و ثروتى که در «دسترس» است، آن را کج، بار مىآورد وانسانهاى «کج دست»، روى سعادت نمىبینند.
فراراز صحنههاىخطرهم، شمع شجاعت و دلیرى را خاموش مىسازد.
براى سلامت روح و عافیت جان و تقویت صفات نیک، باید تمرین وممارست داشت، آنگونه که براى نشاط جسم و تلاش بدنى لازم و سودمنداست.
آیا مدعیان قدرت و توانمندى، حریف نفس خویش مىشوند؟ (2) .
دلیر جوانمرد، آن است که به خواستههاى شیطانى و وسوسههاى دل،شجاعانه «نه» بگوید.
این «نفى»، خیلى «اثبات»ها را در پى دارد.
خود فراموشان
فراز و نشیبهاى زندگى بسیار است و همه، سراسر «درس» است، اگرچشم و گوشى گشاده داشته و اهل «عبرت» باشیم.
گاهى «خدا فراموشى»، ریشه در «خود فراموشى» دارد.
و گاهى نیز، خود فراموشى، نتیجه فراموش کردن خداست:
«نسوا الله فانساهم انفسهم». (3) .
کسى که پس از رسیدن به «ثروت»، دوران فقر خویش را از یاد مىبرد،و دستیافتن به «مقام»، او را از «خود» بیگانه مىسازد،
آنکه پس از گمنامى به «شهرت» مىرسد، و پس از ضعف، «قدرت»مىیابد،
اگر دوران و شرایط فقر، ضعف و گمنامى خود را فراموش کند، آن ثروتو مقام و آوازه و قدرت، براى او «دام» مىشود و از خدا غافلش مىسازد.
از یاد بردن این که: «کیستم؟»، «که بودم؟»، «کجایم؟»، «به کجامىروم؟»، «چگونه باید باشم؟»، «چه باید بکنم؟»، «هدفم چیست؟»،«چه مىخواستم؟»، «چه باید بخواهم؟» و... دهها از اینگونه سؤالها، نشانهنوعى «خود فراموشى» است. همین غفلت و نسیانهاست که به «گناه»،«تکبر»، «غرور»، «طغیان»، «تباهى» و «دنیازدگى» مىکشاند.
کسى که «بنده» بودن خدا را از یاد ببرد، «رب» بودن خدا را هم از یادمىبرد.
کسى که «ولایت مولا» را فراموش کند، «عبودیتخود» را هم فراموشخواهد کرد. کسى هم که فکر کند آزاد است، بندگى نخواهد کرد.
یاد «بندگى خویش»، یاد «ربوبیتخدا» هم هست. و... «یاد خدا»،یادآور «بندگى ما» خواهد شد.
با این حال، فکر مىکنید فاصله «خود فراموشى» تا «خدا فراموشى»چه قدر است؟! و اصلا این «خود»ى که این همه مهم است و غفلت از آنهستىسوز، چیست؟
غیر از «خود طبیعى»، که به جنبه فیزیکى و اعضا و اندام و جسم مامربوط مىشود،
و غیر از «خود اجتماعى»، که جایگاه ما را در جامعه و در ارتباط با مردمو محیط پیرامون و زندگى شخصى و اجتماعى و صنفى ما مشخصمىسازد، یک «خود انسانى» هم داریم، که موقعیت ما را به عنوان یک«انسان» در مجموعه هستى نشان مىدهد.
شناخت این «خود»، هم لازمتر، هم سودمندتر است.
ساختن این «خود» نیز، هم دشوارتر، هم سعادت آورتر است.
خیلىها خود طبیعى و خود صنفى و اجتماعى خویش را مىشناسند،اما در زمینه آن «خود برتر»، یا غافلند، یا خود را به غفلت مىزنند و ازاندیشه و تلاش درباره آن طفره مىروند و حاضر نیستند بیندیشند که درکجاى «دستگاه خلقت» قرار دارند.
این که مىگوییم باید «خود» را شناخت، شامل مجموعه «استعداد»هاو زمینههاى «رشد» نیز مىشود. مواهب الهى و نعمتهایى که ما را احاطهکرده است نیز، در همین محدوده قرار مىگیرد. شناخت «کرامت انسان» و«ارزش وجودى» نیز، جزو همین قلمرو است.
آنکه موهبتها و استعدادهاى خود را نشناسد، از «گنج وجود» بىبهرهمىماند و آنکه ارزش و قیمتخویش را نداند، خود را ارزان مىفروشد وآنکه از «بعد الهى» و «خلیفة اللهى» خود بىخبر شد، تن به پستى و گناه وحقارت مىدهد.
شرط نخستسودبردن در یک داد و ستد، توجه به بهاى متاع و کالاىخویش است; تا آن را ارزان نفروشى و به زیان، معامله نکنى.
پیشوایان دین، «بهاى وجود» تو را همسنگ با «بهشت» دانستهاند ونظرشان کارشناسانه است.
امام جوادعلیه السلام فرموده است:
«ارزش وجود شما بهشت است و شما قیمتى جز بهشت ندارید، آگاهباشید که خود را جز به بهشت نفروشید». (4) .
یعنى خود را به هر چه که کمتر از بهشتباشد بفروشى، زیان کردهاى.
خود را با هر چه مبادله کنى، براى خویش در همان حد قیمت گذارىکردهاى.
اگر دنیا را «تجارتخانه» اولیاء الهى دانستهاند، ارزش وجود نفیسانسان را هم گوشزد کردهاند، تا خام و بىتجربه و بىخبر از قیمت، به بازارنرود و کلاهى به گشادى دنیا بر سر «وجود ملکوتى» او نگذارند.
وقتى که مىتواند خود را اخروى کند، چرا دنیوى؟!
و اگر مىتواند فراتر از فرشته رود، چرا فروتر و پستتر از حیوان؟!
تعبیر «بل هم اضل» [گمراهتر از چهارپایان] که قرآن درباره اینگونهافراد مىگوید، چندان هم بیراهه نیست.
وقتى نتوانى سرمایههاى وجودى خود را به بهرهورى برسانى و روز بهروز از سرمایه خرج کنى، بى آنکه نفعى به دست آورى، سرانجام روزى همهسرمایه خرج مىشود و تهیدست از این بازار، باز خواهى گشت.
اگر «خود» را فراموش نکرده باشى و «بهاى وجود» را بشناسى، خود رازیرا قیمت نمىفروشى!
گوهر اخلاص
«گوهرشناسى» کار هر کس نیست. شناخت «عمل مخلصانه»، واقعادشوار است.
امام صادقعلیه السلام یکى از نشانهها و معیارهاى آن را چنین بیان فرمودهاست:
«عمل خالص، آن است که نخواهى جز خدا، کسى تو را بر آن بستاید». (5) .
گاهى در سویداى درونت، در اعماق دلت، نیت و انگیزهاى است کهخودت هم به سختى متوجه آن مىشوى.
همان نیت پنهان، گاهى عمل را تباه مىسازد و خرمن را به آتشمىکشد.
انسانهاى وارسته، چنان روح بلندى دارند که جز «تقرب به خدا»عامل دیگرى آنان را به کار، به ویژه کارهاى عبادى و صالحات، برنمىانگیزد.
«گداى کوى تو، از هشتخلد، مستغنى است.
اسیر قید تو، از هر دو عالم، آزاد است». (6) .
آیا عارفتر و عاشقتر از «على» مىشناسى؟ اخلاص و راه و رسمبندگى هم باید از این امام عاشقان آموخت.
عبادت، براى رسیدن به نعمتهاى بهشت، عبادت تاجران سوداگراست و امید عطا و ثواب داشتن، دکاندارى است و عبادت به خاطر دورى ازآتش، کار بردگان ترسو است.
این است عبادت عارفان عاشق. این همان است که علىعلیه السلام فرمود:
«کسانى خداوند را نه بدان امید، و نه روى این ترس، بلکه از روى سپاسو شکر پرستیدند که این عبادت آزادگان است». (7) .
خالص کردن عبادت، کار اولیاء خداست.
به یاد آوریم، روزى را که خداوند خواهد فرمود:
«من، تو را بودم. تو که را بودى؟...».
چه کمیاب است «گوهر اخلاص»!
و چه فراوان است کالاهاى «ریایى» در بازار اعمال!
وقتى مزد و پاداش را خدا مىدهد، چرا کار براى دیگران؟
تصفیه کردن «عمل» از انگیزههاى غیرالهى، کارى دشوار است (8) ، ولىلازم و کارساز. بدون آن، چه امیدى به اجر خدایى؟
دیدهاى که بعضى «انفاق» مىکنند، تا سخاوتمند به شمار آیند، «نماز»مىخوانند، تا آدم خوبى شناخته شوند، به جبهه مىروند، تا انقلابى به شمارآیند، به نیازمندان، سیلزدگان و صندوقهاى امداد، کمک مىکنند، تاکسب اعتبار کنند، مىنویسند، تا مشهور شوند، درس مىخوانند، تا دانش ومعلومات خود را به رخ این و آن بکشند.
صد تاى اینها به یک قاز نمىارزد.
آیا دوست دارى به خاطر «کار نیک»، ستایشت کنند؟
آیا واقعا براى تو مهم است که بدانند فلان کار شایسته را انجام دادهاى،یا چندان فرقى نمىکند؟!
رد پاى «ریا» را که ظریفتر از اثر پاى مورچه بر سنگى سخت در شبىتاریک است، همین جاها مىتوان پیدا کرد. اینجاست که آدم مىفهمد«اخلاص»، واقعا یک گوهر کمیاب است و ارزنده.
آیا تو حاضرى از بازار، یک «کالاى معیوب» و «جنس خراب» رابخرى؟
کارهاى ریایى، همان اجناس خراب است.
خدا که مشترى اعمال ماست، جز «متاع خوب» نمىخرد. پس...چرا ریا؟
از هیچ تا همه
انسان، گاهى از «هیچ» به «همه» مىرسد، و گاهى از همه به «هیچ»!
خوب محض است، شر محض مىگردد.
منحرف است، به حقیقت مىرسد و صالح مىشود.
عالم و داناست، اما «غرور علمى» او را بر زمین مىزند.
گنهکار و عاصى است، اما «توبه»، او را «عبد صالح» مىسازد.
اینها همه ممکن و شدنى است و از انسان بعید نیست که هرگونهتحولى را در خود ایجاد کند.
این نکته، از یک سو امیدوار کننده و الهامبخش است، از سویى همخطرناک و لغزاننده، تا انسان چگونه از امانت «انتخاب» استفاده کند!
چه دلهاى سنگى که یکباره همچون موم، نرم شده است، و چهدیدههاى خشک و جامد، که با یاد خدا و تاثیر موعظه، متاثر شده و به اشکنشسته و چشمهسار خوف و خشیت گشته است.
تضمینى نیست که یک انسان نیک، تا ابد نیکو بماند.
چنان هم نیست که یک فرد تبهکار و زشتخو، تا پایان در تباهى وآلودگى باقى بماند و درهاى هدایت و رشد، به رویش بسته باشد. مگر نهاینکه پیامبران آمدهاند تا بدان را خوب کنند و بردگان هوس و بندگان دنیارا، صاحبان خرد و سروران آخرت سازند؟
کجاست که «برده»ها را «آزاد» مىسازد؟
انسان که کمتر از حیوانات نیست! وقتى سگ و طوطى و اسب و مار وباز شکارى تحول پذیرند، انسان که اشرف مخلوقات و مورد تکلیف الهىاست، چرا نباشد؟... که هست! دل انسان سختتر از سنگ و فولاد کهنیست، پس مىتواند شکلپذیر باشد.
اگر به تربیت جان و تصفیه دل بپردازیم، مىتوانیم خود را از «چاهبردگى» تا «اوج برازندگى» بالا بکشیم.
نقش «محیط»، «مربى»، «تذکر» و «تفکر» را نمىتوان انکار کرد، چرابه «تربیتخود» کمتر مىپردازیم؟
تربیت پخته کند هر خام را نیک سازد بختبد فرجام را
وا رهاند مرد را از بندگى مغز و معنى مىدهد بر زندگى
خوشا آنان که تربیت پذیرند و پند نیوش!...
انسان، در گیر و دار دو جاذبه قرار دارد: «الهى» و «نفسانى».
«نفس»، به گناه و پیروى از هوسها و عمل به خواسته دل مىخواند،و... «خدا»، به ترک هواى نفس و تمایلات حیوانى.
از هر کدام اطاعت کنى، باید دیگرى را نافرمانى کنى و به هر یکنزدیک شوى، از دیگرى دور مىگردى. مقتضاى بندگى، اطاعت فرمانخداست و تسلیم امر و اراده «مولى» بودن.
اگر «بنده»ایم، طاعتمان باید. و اگر «مطیع» مولاییم، اطاعت و تسلیم،باید در عمل و زندگى آشکار شود. و گرنه، چه فرقى میان آنکه «مولا» نداردو آنکه مولایش خداست؟
نداشتن روحیه عبودیت و بندگى و تسلیم، نشان چیست؟ و گستاخى وجرات بر گناه، دلیل چیست؟ آنچه انسان را به «معصیت» مىکشد،«غفلت» است. فراموش کردن بندگى خود و ولایت پروردگار.
«گناه»، معلول لحظات غفلت انسان و «خدا فراموشى» است. وقتىعقل، مغلوب نفس اماره شود، محصولى جز گناه به بار نمىآورد. کسى تنبه گناه مىدهد و دل به معصیت مىسپارد که از عواقب آن نیز غافل باشد،یا بى خبر.
مگر نه این که دوزخ، فرجام گنهکاران است؟ پس چرا نافرمانى؟
امام باقرعلیه السلام مىفرماید:
«شگفتا از کسى که از ترس بیمارى، از غذا پرهیز مىکند، اما از ترسآتش، از معصیت ناپرهیزکار است!».
راستى هم شگفتا!...
اما آنکه به عبودیتخود و ربوبیتخالق، معترف است، خود را در قیدطاعت مقید مىداند و در بند «بندگى خدا» حس مىکند، نه یله و رها که هرچه مىخواهد بکند و هر چه مىخواهد بگوید و هرگونه که مىخواهد باشد!مگر مىتوان خدا را عالم و بصیر و شاهد و حاضر و ناظر دید و گناه کرد؟
در لحظه گناه، شعله ایمان در دل فروکش مىکند و گاهى هم بهخاموشى مىرسد.
...این چراغ را، روشن نگه داریم.
بیمارىهاى اخلاقى
گرچه بعضى از روى علم و عمد، بد مىکنند و سراغ معصیت مىروند;اما عدهاى نیز ناآگاهانه به سراغ بدى مىروند و چون خوبىها رانمىشناسند، در پى آن نمىروند.
اگر آنجا پند و هشدار سودمند است، اینجا تذکر و تعلیم، مفید است.
رذایل چیست تا از آنها بپرهیزیم؟
فضایل کدام است، تا به آنها آراسته شویم؟
به جستجوى متون دینى و رهنمودهاى قرآنى، حدیثى مى رویم، آنگاهبا کتاب دل و نفسمان تطبیق مىکنیم. تعالیم وحى مىگوید: خصلتها وعملهایى همچون: ترس، حقارت نفس، خود کم بینى، دون همتى،شتابزدگى، بدگمانى، بد دهانى، عصبانیت، انتقام جویى، تندخویى،بدرفتارى، کینهتوزى، خودپسندى، تکبر، حقپوشى، تعصب، لجاجت،قساوت قلب، حسد و... زشت است و از رذایل محسوب مىگردد.
اگر مىخواهید در مقایسه لوح ضمیر خود با این خصال ناپسند،فهرست کاملترى داشته باشید، بر موارد بالا اینها را هم بیفزایید: غیبت،استهزاى دیگران، خودخواهى، شایعه پراکنى، جاهطلبى، ریاکارى،ناسپاسى، حیله گرى، دنیادوستى، طمع، دو رویى، دروغگویى، مردم آزارى،قطع رحم، دو به هم زنى، سخن چینى، بخل، حرص.
شناخت دردها نیمى از درمان است و براى خودشناسى و ارزیابىوضعیت روحى و اخلاقى خویش، لیست کاملترى از این آفات لازم است.
اوراق «پرونده دل» را باید ورق زد و صفحه به صفحه در جستجوى اینآفتها بود. هر جا یافتیم، بىدرنگ آن «اوراق سیاه» را باید «پاکسازى»کنیم، و گرنه به جا ماندن این رذایل در پرونده ما، روزى کار به دستمانمىدهد و رسوایمان مىسازد.
کدام یک از این دردها خطرناکتر است تا زودتر به مداوا بپردازیم؟
آن سوى صفحه دل را هم مرور کنیم، البته با حدیثى از پیامبر خطاببه مولاعلیه السلام که فرمود:
«از اخلاق مؤمنان، حضور در نماز است و شتاب در پرداخت زکات، اطعامبه مسکینان، دست نوازش بر سر یتیمان کشیدن، پاکسازى درون، اگرسخن گوید به دروغ نپردازد، چون وعده دهد تخلف نکند، اگر امانتدارشود خیانت نکند، حرف که مىزند صادق باشد، راهب شب و شیر روز،روزه دار شب خیز و متهجد، که آزارش به همسایه نمىرسد و بر زمین،متواضعانه راه مىرود و...».
این هم فهرست کوتاهى از برخى فضایل.
مکتب، تنها «انسان»هاى خوب را به عنوان «الگو» معرفى نمىکند،بلکه خصلتهاى نیک را هم بر مىشمارد و به آنها فرا مىخواند و تنها ازانسانهاى بد، نکوهش نمىکند، بلکه اوصاف زشت را هم معرفى مىکندو از آنها پرهیز مىدهد. از آن نمونهها باید «الهام» گرفت و از این نمونهها«عبرت»!
پیمودن وادى سیر و سلوک، هم سخت است، هم آسان!
ذکر و ختومات و چلهنشینى و عزلت گزینى و اوراد نمىخواهد. مهم،«عمل» است، طبق آنچه «مولى» مىگوید.
این است که هم سهل است و هم ممتنع، هم راحت و هم دشوار. اگرکسى خویش را «بنده» بداند و به مقتضاى بندگى، «اطاعت» از صاحبخود کند، صدها مرحله از سلوک را پیموده است. ولى... همین یک گام،یعنى «مطیع بودن» دشوار است و نیازمند ارادههایى استوار و عزمهایىآهنین.
رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود:
«در دنیا دو حکیم فرزانه بودند که سالى یک بار همدیگر را مىدیدند، درهر نوبت نیز، یکى آن دیگرى را موعظه مىکرد. در یکى از این دیدارهایکى به آن دیگر گفت: مرا موعظه کن، موعظهاى جامع و موجز، چوننمىتوانم مانع عبادت تو شوم. گفت: برادرم! دقت کن که خداوند، در آنجاکه نهى کرده، تو را نبیند و آنجا که دستور داده، تو را غایب نبیند». (9) .
همین. آرى همین. جملهاى کوتاه است، ولى جهانى حکمت و پند درآن نهفته است.
انجام واجبات و ترک محرمات، عبارت دیگرى از همین دستورالعملسازندگى و خودسازى است که در برخى احادیث آمده و براى«پرهیزکارترین» انسان شدن، بر همین دو کلمه تاکید شده است.
اگر همه جهان را چشم و گوش بدانیم، اگر خود را در حصارى ازدستگاههاى ضبط کننده و فیلمبردار احساس کنیم، و اگر خود را «بنده»بدانیم، نتیجه همان خواهد بود که حضرت رسالت فرمود. آنجا که امراوست، غایب نبودن و آنجا که نهى اوست، حاضر نبودن. «در خانه اگر کساست، یک حرف بس است!».
آنکه «خلاف» مىکند، حتى اگر «جریمه» آن را هم بپردازد، شکستنحرمت «قانون» با پرداخت جریمه جبران نمىشود.
«گناه»، یک تخلف از قانون خدا به شمار مىآید.
«توبه» هم به عنوان راهى براى محو «عواقب کیفرى» آن قرار دادهشده است. ولى آثار روحى گناه بر فرد و پیامدهاى منفى آن بر جامعه، باتوبه جبران نمىشود.
ممکن است کسى که دچار یک سانحه تصادف یا سوختگى شده، بامراجعه فورى به پزشک، سلامتخود را باز یابد و از مرگ نجات یابد، ولىآثار آن بر چهره و اعضاى او، گاهى تا آخر عمر هم باقى است.
آیا رعایت احتیاط و پیشگیرى از بروز آتشسوزى یا حادثه، بهترنیست؟!
همچنان که در امور درمانى، رعایتبهداشت و پیشگیرى از ابتلا، همبهتر از معالجه است و هم آسانتر و کم خرجتر، در امور معنوى و روحى هم«پرهیز از گناه»، هم آسانتر و هم مقرون به صرفهتر از «توبه» است.
آثار گناه، بر چهره روح و جان باقى مىماند.
چه بسا گاهى هم فرصتیا توفیق «توبه» به دست نمىآید و آنکه توبهاز گناه را به «آینده» موکول مىکند، حادثهاى، اجلى، غفلتى، آن آینده را ازدست او مىگیرد.
اگر خیلى هم اهل جمع آورى «ثواب» و انجام «مستحبات» نیستیم،دست کم این هنر را از خود نشان دهیم که خلاف و گناه نکنیم.
کدام یک در سرانجام و سرنوشت ما مؤثرتر است؟ ترک گناه یا کسبثواب؟ پیامبر خدا به امام علىعلیه السلام فرموده است:
هر که از حرامهاى خدا پرهیز کند، از پرهیزکارترین مردم است. (10) .
انگیزه پرورى
شوق عمل، ریشه در شناخت «ارزش» و «پاداش» آن دارد.
کسى که در کار خویش، سست و بىنیت و فاقد انگیزه مىشود، یا کارشبىارزش است، یا به ارزش کار خود توجه ندارد، یا از اجر و ثواب آن غافلاست.
همه انتظار دارند که نسبتبه کارى که مىکنند، «تشویق» شوند. تقدیردیگران، نقش «شوقانگیزى» و «انگیزه پرورى» دارد.
اگر آن مشوق، خدا باشد، نیت قوىتر مىشود. اگر پاداش دهنده،پروردگار تو باشد، انگیزهاى برتر تو را به تلاش وا مىدارد.
مرز میان اخلاص و ریا همین جاست. به خاطر چه کسى کار مىکنى؟انتظار مزد و اجر از که دارى؟ دانستن و آگاه شدن چه کسى برایت مهماست؟
اینکه انبیا، هرگز از دعوت و ارشاد و جهاد خسته نمىشدند، چون جز ازخدا انتظار پاداش و تقدیر نداشتند (ان اجرى الا على الله). (11) .
اینکه اولیاى الهى، نیتى قوى و ارادهاى خللناپذیر در راه اهدافخویش داشتند و دارند، چون چشم بیناى خدا را در همه حال، حاضر و ناظرخویش مىدیدند. پس چه جاى خستگى یا به ستوه آمدن یا از دست دادنانگیزه و سستشدن در عمل؟!
به محتواى ارزشى کار خویش چه قدر شناخت و عقیده دارى؟
محتواى کار تو مىتواند بزرگترین مشوق تو باشد.
وقتى اهل باطل در راه خویش، اصرار و پشت کار دارند، تو در راه «حق»چرا بى حال و بىانگیزه باشى؟
وقتى پیروان شیطان، پیوسته در حال جذب نیرو براى شیطانند، چراپیروان رحمان در جذب نیرو براى اردوى ایمان و جبهه خیر و صلاح، کوشانباشند؟
اگر به راه مقدس خویش، عاشق باشى، از تهمت جنون نمىترسى.
اگر به حقانیت راه و مرام و مسیر خود اطمینان داشته باشى، اتحادنیروهاى مخالف، باید عزم تو را جزمتر و انگیزهات را قوىتر سازد، نه آنکهتو را از کار بیندازد!
هر چه صف شیطان منسجمتر شود، تو نیز صف رحمانیان رامنسجمتر و «تلاش رحمانى» خویش را قوىتر و گستردهتر ساز. نبرد حقو باطل از قدیم بوده، تا آخر هم خواهد بود. تو اگر سرباز اردوى حقى، بهتقویت انگیزه بپرداز، و به تصفیه آن. «که... راه پرخطر است و حرامیان درپیش!».
محک ارزیابى عملها «نیت» است.
شاید شکل کار و صورت ظاهر عمل، زیبا باشد، اما اگر نیتى که در وراىآن نهفته، زشتباشد، کار را هم زشت مىکند.
نفاق و ریا و تظاهر، ریشه در همین دارد، آرایش بیرون و آلایش درون!از سوى دیگر، میان نیت تا عمل، گاهى فرسنگها فاصله است.
چنان نیست که هرگاه تصمیم گرفتى، موفق به عمل شوى و نیت وانگیزه را از آن مرحله، به مرحله اجرا برسانى. هزار مانع و رادع در کار است.تردیدها، دو دلىها و وسوسهها سدى به وجود مىآورد، میان «تصمیم» و«عمل». این، آفتى است که حتى در نیتهاى خوب و انگیزههاى مقدسنیز پیش مىآید.
به همان اندازه که تاکید شده بى فکر و تدبیر، کارى نکنید که پشیمانمىشوید، سفارش کردهاند که وقتى به مرحله «یقین» رسیدید، «عمل» و«اقدام» کنید (12) و میدان را براى «شک آفرینى» وسوسه گران و خناسانخالى نگذارید.
هم باید نیتها و انگیزهها را سالم و صالح و خدایى ساخت، هم در کارخیر و راه حق و برنامههاى مثبت، تردید به خود راه نداد و امروز و فردا نکرد،که از نیت تا عمل، حفرههاى خطرناک و لحظههاى یاس آور، بسیار است.
جمال درونى
کسى مىتواند در خلق و خوى، «خداگونه» شود، که خدا را بشناسد وصفات جمال و کمال او را بداند.
خدا، «جمال مطلق» است. و تو، وقتى مىتوانى به خدا نزدیک شوى کهصفات زیباى او را داشته باشى، آنچه در اوست، در خود نیز فراهم آورى وآنچه در خداى سبحان نیست، خود را منزه و پیراسته سازى.
چهره «جان» و سیماى «درون» را چگونه مىآرایى؟
مگر نه آنکه در چهره زیبا، هم چشم و ابرو، هم روى و موى، هم لب ودندان و... باید «زیبایى» داشته باشد تا یک «چهره زیبا» فراهم آید؟
«جمال باطن» نیز همینگونه است. ایجاد تعادل و توازن در خصلتهاو حالتها و رفتارهاى اخلاقى، شرط تحقق «جمال معنوى» است.
وقتى «غضب»، در کنترل تو باشد و ارادهات بر آن مسلط گردد، نام«شجاعت» مىگیرد، که یک ارزش اخلاقى است و حد فاصل «ترس» و«تهور» است.
نیروى شهوت و غریزه جنسى هم، چون با مهار «تقوا» کنترل شود،«عفت» پدید مىآید.
و اگر خرج کردن مال، نه به «اسراف» کشیده شود و نه به «بخل»، حدمتعادلى است که «سخاوت» نامیده مىشود.
آیا خصلتهایت در «مرز اعتدال» است، یا روى خط افراط و تفریط؟
چهره، با «آرایش»، زیبا مىشود و با «آلایش»، زشت مىگردد. سیماىباطن نیز با «فضایل»، آراسته مىشود و با «رذایل»، آلوده! خودت مىتوانىاین آراستگى یا آلودگى را فراهم آورى.
«انتخاب» تو، نقش عمدهاى ایفا مىکند.
در وجود تو، میدانى است که سپاه حسینى و یزیدى در نبردىپیوستهاند.
و تو در این میانه، مىتوانى «حر» باشى، گسسته از جنود ابلیس وپیوسته به جناح حق.
تغییر خصلت و رفتار، محال نیست، هر چند مشکل است.
و مىتوانى... چرا که جوانى. نیروى اراده جوانى را دست کم مگیر...
کار هر کس، پاى فکر و باور او نوشته مىشود.
براى عمل، دانایى و علم، «معیار» است و اگر کسى با داشتن علم ودانستن نیک و بد، اسیر چنگ گناه شود، یا در «روشنایى علم» او شکمىکنند، یا در عقیدهمندى او به «دانسته»ها و «آموخته»هایش.
حکیم سنایى غزنوى گفته است:
نکند «دانا» مستى، نخورد «عاقل»، مى در ره «پستى»، هرگز ننهد «دانا»، پى
چه خورى چیزى، کز خوردن آن چیز، تو را «نى» چنان «سرو» نماید به نظر، «سرو»، چو «نى»
گر کنى بخشش، گویند که «مى» کرد، نه او ور کنى عربده، گویند که «او» کرد، نه مى
حساب عملکردها و آگاهىها را نیز این چنین ارزیابى مىکنند و نتیجهافکار و باورها را در «آینه عمل» به مشاهده و قضاوت مىنشینند، آنگونهکه «عقل» را با «میخوارگى» در تضاد مىبینند، دیندارى و گناه را هم با همناسازگار مىدانند. و این، قضاوتى است درست!
عمل، آینه دروننماست و داورىها بر مبناى عمل مشهود آدمیاناست.
اگر ریشه «درخت معصیت» را نسوزانیم و نخشکانیم، پیوسته جوانهمىزند و شاخ و برگ مىافزاید. ریشه عصیان، «غفلت» است و ریشهطاعت، «ذکر». کسى که در ظلمتکده دل، چراغ ایمان بر مىافروزد و قلبرا با شعله «یاد» و «یقین» روشن و گرم مىسازد، حتما از آفت غفلت رستهاست و به میوه «خداباورى» رسیده است.
آنکه مىداند حسابى هست و کتابى، دوزخى و قیامتى، خداى بصیر وخبیرى، نامه اعمال و گواهى اعضایى، و حسرت و رسوایى فردایى،اینگونه «بىخیال» نمىشود.
جرات بر گناه، کمتر از خود گناه نیست!
در جستجوى راهنما
پیمودن راه با «راهنما» نشانه معرفت و هوشمندى است.
تنها در موضوع تدریس، مطالعه، نویسندگى، سخنرانى، حفظ کردن،هنرآموزى، خوشنویسى، شنا و... نیست که آموختن «شیوه»، انسان را باصرف وقت و نیروى کمتر، زودتر به مقصود مىرساند،
بلکه براى دستیافتن به اهداف و رسیدن به خواستهها، «روشمندى»راهى میانبر است، حتى در سلوک روحى و مسائل معنوى هم، روش وشیوه کارساز است.
بىجهت نیست که طالبان کمال، براى رسیدن به کمال و معنویت نیز،دنبال یک «الگو»، «مرشد» و «راهنما»یند، تا روش انسان شدن و تهذیبنفس را به آنان بیاموزد، یا از او بیاموزند.
نقش راهنما، آن است که انسان در پیچ و خم این راه گم نشود و خستهنگردد. این را که «بزرگان، از چه راه و چگونه رفتهاند، تا به مقصدرسیدهاند؟» در شرح حال وارستگان، پاکان و صالحان مىتوان خواند، یاشنید.
زندگینامه صالحان و عالمان، از همین جا ارزش مىیابد که در نشاندادن «راه»، نقش دارد و به جویندگان و پویندگان راه معنى، هم «جهت» رانشان مىدهد، هم شیوه رفتن و رسیدن را مىآموزد. معناى «اسوه»،همین پیشاهنگى و پیشتازى در رسیدن به وارستگیهاست. «تاسى» بهاسوهها، ضامن تحقق این آرمان والاست.
اگر قرآن، پیامبر اسلام و حضرت ابراهیم و برخى شایستگان را با نام ونشان یاد کرده و آنان را «اسوه» نامیده است، از این رهگذر است، تا راهسلوک، بىرونده و بىچراغ راهنما نباشد.
البته نه هر که مدعى شد و مرید جمع کرد، همان «راهنما»ست!
گر چه «طى این مرحله، بىهمرهى خضر» نباید کرد، ولى باید مواظبرهزنان عقاید و قداستها و مقدسات هم بود! اگر عملها طبق «حجتخداپسند» نباشد، در ترازوى محاسبه، بى وزن و مقدار خواهد بود و آن را بهبهایى نخواهند خرید.
آیا تا به حال، «دادگاهى» شدهاى و مورد اتهام قرار گرفتهاى؟
ایستادن در مقام یک «متهم» و انتظار یک «حکم» و داورى، بسیارسخت است، ولى براى کسى که بىگناه است، ترسى نیست.
«حجت»، چیزى است که در محکمه، بر ضد متهم اقامه مىکنند تامحکومش کنند، یا متهم در دفاع از خویش، اقامه و به آن استناد مىکند، تا«تبرئه» گردد.
متهمى که نداند چه اسناد، مدارک، حرفها و شواهدى را در دادگاه علیهاو طرح خواهند کرد، در دفاع از خویش و رد اتهامات هم ناتوان خواهد بود واگر نتیجه محاکمه، محکومیت او باشد، چندان هم دور از انتظار نیست.
شناخت «حجتهاى الهى» براى حضور در دادگاه قیامت، سودمند است،و داشتن جواب مناسب در مورد این شواهد و حجتها، لازم!
به تعبیر امام کاظمعلیه السلام:
«خداوند، «عقل» را در وجود انسان، به عنوان حجتباطنى و «پیامبردرون» قرار داده است. (13) .
از این رو تکلیفمان نسبتبه سفیهان، سنگینتر است.
پیامبران و امامان و اوصیاى الهى نیز «حجتهاى آشکار»ند.
دین، وحى، قرآن، حدیث، امر و نهى امامان، فتوا و حکم فقها، عمل وسلوک صالحان، جوانان پاک، ثروتمندان انفاقگر، قدرتمندان عادل،زیبارویان عفیف، نامآوران متعبد و متعهد، نوابغ خداشناس، هنرمندان باایمان، همه و همه جزء حجتهاى الهىاند.
نمىتوان گفت: «نمىشد!»، چرا که خداوند، کسانى را که با داشتنثروت و جمال و جوانى و شهرت و اقتدار، پاى از «راه خدا» کنار نگذاشتند ومتقى زیستند، به رخ ما مىکشد و مىگوید: «پس چرا اینان توانستند؟»این مفهوم همان «لله الحجة البالغه» است.
ما باید فکرى به حال خودمان کنیم. روزى به ما خواهند گفت:
اگر نمىدانستى، چرا نیاموختى؟
و اگر مىدانستى، چرا بد کردى و بیراهه رفتى؟!
هم باید تلاش کرد، هم باید جهت را شناخت، هم باید بر اساس«میزان» عمل کرد، تا به «هدف» نزدیک شد و با تقویت ایمان، دشتعمل را از صالحات، سرسبز و خرم نمود.
ایمان، در سایه پیوند با خدا و انس با آفریدگار تقویت مىشود. سرىکهدر آستان رفیع خدا بر خاک سجدهگاه فرود آید، در برابر بزرگترینقدرتهاى غیرالهى، کوچکترین احساس ضعف و ترس نمىکند. اینمنبع نیرو و قدرت را نباید دست کم گرفت.
منبع تغذیه روح و جان جوانان چیست و کجاست؟ آنان که رابطهشان باخدا قطع است، در زندگى به چه کسى تکیه مىکنند و در بنبستها بهکدام دریچه باز و راه عبور، امید مىبندند؟... جز خدا؟
حتى در میدان جنگ و سنگر مبارزه هم، چاشنى واقعى سلاح،«ایمان» است، نه «باروت»، و تغذیه اصلى خط نبرد، از «توکل» است، نه ازسلاح و مهمات!
زیباترین حالتیک نیروى انقلابى و متعهد هم آن است که در برابردشمنان، همچون کوه، با صلابت و استوار و نستوه بایستد و در برابر «الله»،خاکى و فروتن و افتاده باشد، که گفتهاند:
در کوى ما شکسته دلى مىخرند و بس بازار خود فروشى از آن سوى دیگر است.
آن پیشانى که هنگام سجود بر خاک مىنهى، بلندترین پیشانى است.
آن دو دست پرنیاز که در «قنوت»، به سوى خدا مىگیرى، بىنیازتریندستهاست.
آن قامت، که در برابر عظمت کبریایى خدا خم مىکنى، استوارترینقامتهاست.
از نمازت، قدرت روحى مىگیرى و از نیازت، به بىنیازى روحىمىرسى.
صورتى که از اشک، خیس شود و سجادهاى که از سرشک دیدگانمرطوب گردد، بسیار قیمتى است.
چه عیبى دارد که شبستان جانمان را همیشه «یاد خدا» روشن سازد؟ وچه مىشود که فضاى خانه و خوابگاه و آسایشگاه و پادگان و اداره و مدرسهو محل کار و سنگر مقاومت، از یاد خدا و عطر نماز و تلاوت آیات، معطر وخوشبو باشد.
روح بندگى و نیایش، جوان را زیباتر از آنچه هست، مىسازد.
گرچه اقتضاى جوانى، «تلاش» و «تحرک» است،
ولى «جهت» داشتن این تلاشها مهمتر از خود تحرک و تکاپوست.
جوانى، آغاز زندگى است و اگر حادثه و مانعى پیش نیاید، راهى دراز و پراز «نیاز» در پیش است، نیاز به برنامه و طرح، نیاز به مشاوره و تجربه، نیازبه راهنما و الگو، به ایمان و امید، به عشق و شوق.
آنچه به روندگان نوپا، انگیزه و امید مىدهد، مطالعه شرح حالانسانهاى بزرگ و موفق است.
آنچه تجربه مىدهد، هم بهرهگیرى از نظرات راهرفتگان است، همدرگیر شدن با سختىها و مشکلات و نهراسیدن از اقدام و داشتن شهامتتصمیم همراه با تدبیر و آیندهنگرى.
آنچه به تلاشهاى زندگى، «ارزش» مىدهد، جهتسالم، سودمند،پاک و خدایى آنهاست. عمل در «مدار حق» و سرعت در «مسیر بندگى» وقدرت در «راه خوب» و تلاش براى «خدمتبه خلق»، از ویژگىهاى یکزندگى موفق و خداپسند است.
جوانى یک «سرمایه» است.
اگر آن را خرج مىکنیم، باید به «سودآورى» آن نیز توجه داشته باشیمو... اگر به سود، توجه داریم، سودهاى اصلىتر، زیادتر، ماندگارتر را که به«حیات ابدى» ما مربوط مىشود، در نظر بگیریم.
آنچه از دست مىدهیم و آنچه به دست مىآوریم، باید تناسبى قابلقبول داشته باشد.
فرزانگان، هیچ گاه سرمایه را در جایى که سودى نداشته باشد به کارنمىاندازند و حسابگرى را گام نخست موفقیت مىشمارند.
آیا قبول داریم که «جوانى» ما نیز یک «سرمایه» است؟ این سرمایه راچگونه باید حفظ کرد و به مرحله «سودرسانى» رساند؟
دستور زبان عرفان
کسب عرفان و معنویت هم براى خود دستورى دارد.
در بسیارى از الفاظ و اصطلاحات در علوم مختلف، غیر از معنایى که بهصورت عادى از آنها فهمیده مىشود، مفاهیم دیگرى هم مىتوان فهمید.
از خود همین «دستور زبان» نمونه بیاوریم.
دستور زبان، براى تصحیح «گفتار» و «نوشتار» است. ولى... آیانمىشود از آن در تصحیح «کردار» هم کمک گرفت؟
دستور زبان براى شناخت روش صحیح کاربرد واژهها و ساختار کلماتو تنظیم جملات است.
براى «عمل صحیح» چه معیار و دستورى وجود دارد؟ ناهنجارى و غلطدر کردار و معاشرت را با کدام دستور باید شناخت؟
تازه، درستى گفته و نوشته هم تنها به «بعد ادبى» آن منحصر نیست.درستبودن سخن در «مضمون و محتوا» هم شرط کمال و زیبایى آناست.
دستور زبان به ما مىآموزد که «فعل» و «فاعل» باید هماهنگ باشد.بین «ضمایر» و «اشخاص» هم باید تناسب وجود داشته باشد. ولى... آیارفتار ما فعل به حساب نمىآید؟ و آیا حالات درونى ما جزء ضمایر نیست؟ناهماهنگى میان ظاهر و ضمیر ما آیا «غلط دستورى» نیست؟
«نهاد» ما چگونه ساخته مىشود؟
براى «مستقبل» خود چه کردهایم و «ماضى» ما چگونه بوده است؟
در کفتار روزمره ما چه قدر «حرف اضافه» است؟ اصلا در «صفت» و«فعل» به چه چیزى و چه کسى «اضافه» شدهایم؟
آیا فعلهایى که از ما سر مىزند «لازم» است؟ «معلوم» است؟«مجهول» است؟
آیا هیچ تمرین مىکنیم که «فعلهاى مجهول» را به «معلوم» تبدیلکنیم؟
من غیر از خداى متعال، هیچ «اول شخص مفرد»ى نمىشناسم. شماچطور؟
چگونه مىشود از «من»ها، «ما» ساخت و مفردها را به «جمع» تبدیلکرد؟
بسیارى از ما کارهایى مشابه انجام مىدهیم. «ماده» افعال ما گاهىمشترک و مثل هم است، اما کدام «شناسه» است که ماهیت ارزشىکارهاى ما را تعیین مىکند؟ شاید آن شناسه، «نیت» باشد!
اگر کارها و نیتها را از «مرکب» شدن با خدا و ریا در آوریم و همان«ساده» خالص باشیم، بهتر است. اگر «خدا» را پیشوند و پسوند همهفعلها و صفات و ترکیبات خود سازیم، زندگىمان «ادبىتر» مىشود.
مىبینید که «دستور زبان» کاربردهاى دیگر و بیشترى هم دارد!...
هم «آرایش» عمل لازم است، هم پیرایش آن. آرایش به اخلاص ونیت الهى و پیرایش از ریا و عجب و غرور. در این صورت، گلهاى معنویتو اخلاق، در بوستان جان مىروید و زبان فطرت، گویاتر مىشود و نداىحقجویى جان آدمى، بهتر شنیده مىشود.
بذرى که در شورهزار افشانده شود، هدر مىرود. شربتى هم که در جامآلوده ریخته شود، تباه مىشود.
پس، ابتدا باید زمین را آماده بذرافشانى ساخت و جام و ظرف را ازآلودگىها پیراست.
«دل» نیز یک مزرعه است، براى کاشتن «نهال فضیلت» و افشاندن«بذر حقیقت».
«جان» نیز، ظرفى است که مىتوان «شراب معرفت» در آن ریخت.
آنچه علماى اخلاق و اساتید سلوک، با عنوان «تخلیه» و «تحلیه» ازآن یاد مىکنند، اشاره به همین پیرایش دل و جان از «رذائل»، سپسآرایش آن به «فضایل» است.
مریدى از استاد و شیخ خود پرسید: آیا استغفار کنم، یا خدا را تسبیحبگویم؟
گفت لباسى که چرکین است، احتیاجش به صابون، بیشتر از عطر وگلاب و بوى خوش است!
و براستى که چنین است. روح و نفس را اول باید از «زنگار گناه» و«موانع معرفت» و صفات ناپسند پیراسته و پاک ساخت، تا لیاقت آن را یابدکه به فضیلتها و کمالات آراسته گردد، هر چند «تهذیب نفس از عیوب»،خودش مرتبهاى از کمال است!
این که گفتهاند: «آیینه شو، جمال پرى طلعتان طلب». نیز اشارهاى بههمین حقیقت است.
اگر «دانش» در دلهاى ناپاک قرار گیرد، «تیغ دادن در کف زنگىمست» است. اگر «علم»، در قلوب غیر مهذب وارد شود، به جاى«کمالآفرینى»، «وبالآفرین» مىشود و اگر «قدرت» به دست افراد غیر«خودساخته» بیفتد، به ستم آلوده مىشوند.
اگر پیش از آن که انسان از «بندگى دنیا» برهد، دنیا به او روى آورد،«آخرت» را از دست مىدهد. و اگر پیش از آن که دل را از «سلطه ابلیس»آزاد سازد، به مقام و عنوان و شهرت و ریاستبرسد، زمین مىخورد.
عطر زدن به جامه کثیف، نقاشى بر لوح آلوده، آراستن سیماى کسى کهدرونى آلوده دارد، همه و همه، نقش زدن بر آب و نوشتن بر هواست.
باید در نگارش خط باور و یقین بر لوح دل نیز «روش» آموخت و«دستور زبان» عرفان و تهذیب را فراگرفت و به کار بست!
نگارندگان خط باور
برخى مىبینند، برخى به دیگران «دید» و «بینش» مىدهند.
بعضى مىروند، بعضى دیگران را «رفتن و رسیدن» مىآموزند.
کسانى مىپرند، کسان دیگر «پرواز» مىآموزند و دیگران را براىطیران، تجهیز مىکنند. خوشا به حالشان!
و مگر «تعلیم و تربیت» کارى جز این است؟
معلم و مربى، اگر به عظمت کار خود واقف باشد، هرگز آن را بامعیارهاى حقوق و مزایا و دستمزد و پایه مقایسه نمىکند.
اما ناگفته نماند که تربیت دیگران، پیش نیازى همچون «خودسازى»مىطلبد.
آنکه مىخواهد «رشد» دهد، باید خودش «رشید» باشد.
آنکه مىخواهد «هادى» گردد، باید پیش از آن «مهدى» شده باشد.
معلمان، در لوح دل شاگردان «خط باور» مىنگارند و «نقش عقیده»ترسیم مىکنند.
مربى خداباور، بهتر مىتواند «خداباورى» را در مزرعه دلها بکارد ومعلم خداترس، در ایجاد «تقوا» و «پرهیزکارى» موفقتر است. تهیدست وتهىدل، چه دارد که بدهد؟!
«ایمان جوانان»، مدیون تلاش فرهنگى و مؤمنانه مربیان و معلمانىاست که جرعهاى از «کوثر باور» و جرقهاى از «شعله یقین» را به کام و جانجوانان مىرسانند. گامشان استوارتر باد...
ولى برخى هم بر لوح دل جوانان، «خط غلط» مىکشند و در کام اندیشهآنان «زهر شبهه» مىچکانند. اینجاست که باید هشیار بود که مسموم نشدو از خط بد سرمشق نگرفت.
سلامت و عیب هر چیزى با یک «معیار» سنجیده مىشود.
حتى دستگاهها و ابزار صنعتى و فرآوردههاى غذایى و محصولاتمصرفى مردم، باید در یک حد و سطح قابل قبولى باشد که به آن«استاندارد» گفته مىشود.
اگر یک «کالا»، یا یک ماده غذایى، آن بایستگىهاى لازم را نداشتهباشد و براى سلامتى جامعه مضر باشد، آن را از بازار و کارخانه جمعآورى ومحو مىکنند، هر چند خسارت مالى به بار آورد، چون که جان مردم عزیزترو پربهاتر از اینهاست.
آیا «فکر» و «روح»، نیاز به مواظبت ندارد؟ مسمومیتهاى فکرى وآلودگیهاى اخلاقى و بیماریهاى روحى از چه راهى پدید مىآید؟
همان طور که به نام «آزادى»، نمىتوان به هر کس اجازه داد که هرکالایى را با هر شرایطى تولید کند و به مردم عرضه نماید و سلامت وبهداشت و امنیت و آسایش جامعه را به خطر اندازد، به بهانه آزادى همنمىتوان با افکار، اعتقادات، اخلاق، سنتها و باورهاى مردم بازى کرد ویک نسل را دچار «انحراف فکرى» یا «یاس از آینده» یا «فساد اخلاقى»ساخت.
این نوع آزادى، یعنى آزادى اشاعه ویروس بیمارى و مواد مخدر وسلاحهاى کشتار جمعى و گمراهى عمومى!...
«نظارت» چیز خوبى است. هرکس و هر جا که خود را از «نگاه ناظر» و«قضاوت داور» دور ببیند، زمینه لغزش یا انحراف یا سوء استفاده از قدرت وموقعیت و نعمت، پیدا مىشود.
بپذیریم که هر حرف، هر نوشته، هر فیلم، هر رابطه، هر غذا و... هر فکر،قابل اطمینان نیست.
توجه به «استاندارد»ها، حتى در مسایل فکرى و روحى و اخلاقى همضرورى است.
گل جوانى
از بهار باید «الهام» گرفت و از پاییز، «عبرت»!
جوانى، زیباترین گل بهارى است که در بوستان عمر مىشکفد.
کسى که «نقد جوانى» را رایگان از کف بدهد، کولهبارى از «حسرت» راتا دامنه قیامتبردوش خواهد کشید.
اگر چشم، دریاى هوس شود، قایق گناه در آن حرکت مىکند.
دریغ! اگر عمر، در خواب و غفلتبگذرد!
براى مقاومت در برابر سیل «تهاجم فرهنگى»، باید سد ایمان زد و ازمرز عقیده و عفاف، نگهبانى کرد.
«خود» باختگان در برابر فرهنگ بیگانه، براحتى «خدا» را هم مىبازند.
جوانان آگاه و با فرهنگ، آرامش روح را در زندگى آمیخته به معنویت وخداجویى مىیابند و زندگى منهاى خدا را تکرار بىروح لحظهها و هفتههامىدانند. خواهران عفیف، مظهر نجابتشیعه و وارث خون شهیدانند کهرسالت تعهد و تقوا بردوش دارند. «حجاب» را، نه زندانى که در آن محبوسباشند، بلکه قلعه و دژى مىشناسند که از ورود غارتگران و مهاجمانجلوگیرى مىکند.
سیراب از «کوثر عفاف»اند و آسوده در «سایه سار حجاب».
راستى... از یادگاران هزاران شهید خفته به خون، چه انتظارى است، جزوفاى به پیمان و پاسدارى از رمتخون و پاىبندى به «میثاق»؟!
از جوان جامعه ما انتظار استسروى ریشه دوانده در اعماق تاریخ وفرهنگ ریشهدار «خویشتن» باشد، نه هرزه گیاهى روییده در مزبله«بیگانگان».
آیا غرور «مسلمانى» اجازه مىدهد «عروسک کوکى» غرب باشیم؟...
از نخستین روز تکلیف، تا پایان عمر، انسان بار امانتى را بر دوشمىکشد که هر لحظه امکان افتادن و شکستن آن هست.
به قول حافظ: «آسمان بار امانت نتوانست کشید...»
اینکه صاحب «عقل» و «انتخاب» هستیم، از یک سو مایه مباهاتاست، از سوى دیگر تکلیف را سنگین و وظیفه را حساس مىسازد.
انتخابگرى انسان، تعیین کننده «سرانجام» و «سرنوشت» اوست واین عقل و خرد است که در راه «بهترین»، او را یارى و راهنمایى مىکند. تاچه اندازه به این «راه» نمایى اهمیت دهیم، یا نسبتبه آن کم توجه باشیمو بىاعتنا.
ما، یک عمر، بار حساس و شکستنى شیشه بردوش مىکشیم. تنها بردوش گرفتن این بار، افتخارآمیز نیست; بلکه اگر سالم و بى حادثه آن را به«مقصد» رساندیم و این «شیشه امانت» نشکست، آنگاه پیروزیم وشایسته تبریک و تقدیر.
لحظه لحظه عمر ما، همراه با همین «انتخاب»هاست.
این، همان بر دوش گرفتن و حمل و تحمل بار شیشه است و هروسوسه شیطان، هر خواسته «نفس اماره»، هر پاسخ مثبتبه «هوس»،مىتواند سنگى باشد که این بار شیشه را پیش از رسیدن به مقصد،بشکند.
محموله، هر چه ظریفتر، شکستنىتر و قیمتىتر باشد، در حمل و نقلآن و رساندنش به مقصد، هوشیارى و مواظبتبیشترى لازم است.
به تعبیر قرآن، ظلوم و جهول بودن انسان، موجب شد این بار امانت رابه دوش بکشد، بارى که آسمانها و کوهها و زمین از پذیرش مسؤولیت آنابا کردند و بیمناک شدند و انسان آن را پذیرفت. (14) .
غیر از امانت الهى، امانت مردمى و مسؤولیت اجتماعى نیز همینحالت را دارد. کسى که به مقام و مسؤولیتى برگزیده یا منصوب مىشود، اگرتا پایان توانستبه وظایف عمل خویش کند و بار را سالم به مقصد برساند،جاى «تبریک» است.
از تبریک اول کار چه سود، اگر سالم به پایان نرسد؟
هر کس «قدر» خود را نشناسد، چه انتظارى از دیگران دارد که«قدرشناس» او باشند؟
قیمت تو، بسیار بالاتر از آن است که به «حقارت» و «دنائت» تن دهى وخود را به دوزخ بفروشى.
«اراده»، موهبتخدایى است که در «اختیار» توست. به اندازه «بدبودن»، قدرت و استعداد «خوب شدن» دارى، بلکه بیشتر. پس چرا بدى راانتخاب کنى؟
بیشتر از سستى، مىتوانى جدى و مصمم باشى، پس چرا بىحالى؟
به همان اندازه که گنج، رنج مىطلبد، «انسان شدن» هم تمرین وتلاش مىطلبد. راه باطن هم نیازمند نور و روشنایى است.
در خانه دلت، چه شمعى روشن کردهاى که در فروغ آن «راه» را بیابى وبه «بیراهه» نیفتى؟
براى «پرورش روح»، ممارست و تمرین لازم است. براى «رسیدن»،باید فاصلهها را کم کرد، فاصله خواستن تا هدف را، فاصله خودخواهى تاخداجویى را، فاصله «ایمان» تا «عمل» را، گفتار تا کردار را.
براى رویش و شکوفایى، «ریشه» لازم است و آبیارى و تغذیه و نور وحرارت، ریشه در حکمت و معنویت، آبیارى عقیده و باور، تغذیه فکر و روح،نور بصیرت و بینش، حرارت عشق و شوق.
نفسانیات، نهر عفن و رودخانه لجن بارى است که باید پلى از «عفاف»و «تقوا» بر روى آن زد و گذشت، تا به ساحل «فلاح» رسید.
بهشت، آن سوى رود خروشان گناه است.
کسى به «بهشت» مىرسد که از «جهنم» بگذرد!
گذشتن از جهنم، یعنى گذر از دروغ، حسد، ریا، تکبر، نفاق، ظلم، غفلتو... شهوت!
نگذاریم «گل جوانى»، در برابر «طوفانهاى شیطانى» پرپر شود.
بهار عمرمان را با پاییز حسرت و ندامت، بىرنگ و افسرده نسازیم.
شبهات و شهوات
هم «خلا فکرى» و هم «نیاز جنسى» لغزشگاهى سر راه جوانان است.
یکى مسایل فکر و اندیشه را مهم نمىشمارد،
یکى هم در همین زمینه گرفتار «شبهه» یا «انحراف» است.
مشکلات جنسى نیز براى نسل جوان مىتواند مایه انحراف از مسیرفطرت گردد.
قلمهاى مسموم، گاهى به «القاء شبهه» مىپردازند، دلهاى بیمار نیز،به تحریک شهوات مشغولند. در این میان، جوانانند که در معرض آسیبقرار مىگیرند و اگر «راه صواب» و «شیوه معقول» را نیابند، به بیراههکشیده مىشوند.
آنان که مىخواهند براى جوانان دل بسوزانند و برنامه بریزند وطرحهاى اصولى اجرا کنند، باید در این دو میدان به برنامهریزى و تامین وجهتدهى و برآوردن نیازها بپردازند.
مشکل شبهات به «اعتقاد» بر مىگردد، مشکل شهوات به غریزهجنسى از یک سو و زمینههاى کشش به سوى گناه و ارضاى ناسالم ایننیرو از سوى دیگر.
پس، کار فکرى فرهنگى از یک سو، سالمسازى محیط و تسهیلازدواج از سوى دیگر، ضرورى است.
خود جوانان نیز مسؤولند. جوان، اگر به غناى فکرى و گسترشمطالعات دینى و آشناتر شدن با مبانى عقیدتى خویش نپردازد، تضمینىبراى سالم ماندن در برابر «ترکش شبهه» نیست. و اگر به تقویت ایمان واراده و تسلط بر «هواى نفس» و «تعدیل غرایز» و کنترل امیال نفسانىنپردازد، تامینى در برابر «ویروس گناه» و «طغیان شهوت» ندارد.
در میدان «شبهات»، نیروى اندیشه و تفکر و علم، چارهساز است و درعرصه «شهوات»، قدرت تقوا و نیروى اراده.
این است که «دین» و «دانش»، دو بازوى نیرومند و دو بال پروازند. هرکدام ضعیف باشد، جوان ما آسیبپذیر مىشود.
جوان، هم باید به قدرت دانش مجهز باشد، هم به نیروى ایمان، تا نهگرفتار دام شیطانهاى آشکار و نهان شود، نه از رسیدن به هدف در زندگىبازماند. در این راه، «چراغ بصیرت» لازم دارد، تا در پیچ و خمهاى راهزندگى گم نشود و به بیراهه نرود.
کم نیستند «ظاهر الصلاح»هاى بد دل و آلوده جان. کسانى را هم که«بود» و «نمود»شان متفاوت و گاهى متناقض است مىشناسى.
«گناه»، یک بیمارى روحى و آفت درونى است. ولى اگر کسى اینبیمارى را حس نکند، نه به فکر درمان مىافتد، نه در پى پزشک مىرود.
ممکن است انسان عمرى «خلاف» کند و خود را «متخلف» نداند. امانتیجه فرق نمىکند. خلافکار، مجرم است و عوارض و عواقب تخلف را همباید بپذیرد.
شیطان، عادت دارد که روى دردهاى درونى و بیمارىهاى روحى واخلاقى انسان سرپوش بگذارد، تا انسان به فکر اصلاح و مداوا نیفتد.
مگر از دشمن، جز این انتظار است؟
«اغوا»، «تزیین»، «تدلیس»، «تلبیس» و «تعمیه»، از کارهاى ابلیساست. ممکن استیک ریاکار، سالها به خاطر مردم عمل و عبادت کند،ولى خود را از اهل اخلاص بداند.
مگر کسى که بدىهاى خود را توجیه مىکند و براى گناه، یکمستمسک مىجوید، جز این است که در دام همین فریب شیطان است؟
تفاوت «درد جسم» و «بیمارى روح» همین است که عوارض ونشانههاى آن، مشهود و محسوس است، ولى علایم و عوارض این، پنهانو نامرئى. اما در دراز مدت آدم را از پا در مىآورد، از درون مىپوساند ویکباره انسان فرو مىافتد، آنگاه معلوم مىگردد که این «بنیان»، از مدتهاپیش «فرسوده» بوده است، بى آنکه آشکار باشد.
آیا این خطر، جدى نیست؟
فصل جوانى، دوران مناسبى براى این «پاکسازى درون» است، تادرخت وجود، از درون نپوسد و پیش از موعد، نیفتد!
غلبه بر شبهات، با بینش و دانش، غلبه بر شهوات با ایمان و تقوا.
معاصر با زمان
کسى که قانون حرکتها و تحولات را بداند و با «سنت»هاى طبیعت وتاریخ، آشنا باشد، مىتواند به جاى «محکوم زمان» شدن، «حاکم برزمان» گردد.
کسى که «شناگرى» مىداند، بر آب و موج، مسلط است. کسى که شنانمىداند، مغلوب آب مىگردد. به همین راحتى، آشنایى و ناآشنایى با قانونآب و روش تسلط بر امواج و مهارت در «شنا»، مرگ و حیات یک انسان رارقم مىزند.
اگر براى بهرهگیرى از عنصر «زمان»، برنامه و هدف و شیوه داشتهباشى، بر زمان چیره مىشوى، و گرنه مغلوب و محکوم و شکسته و شکستخورده مىگردى.
چگونه مىتوان زمان را امتداد داد؟ یا آن را مهار کرد؟
باید از هر دقیقه قرنى ساخت قرن را در دقیقه گنجایند
یا که با شیوه مهار زمان جبر را هم به زیر بال کشید
شب و روز، دو مرکب براى سوار شدن و راه زندگى را طى کردن است.
به تعبیر رسولصلى الله علیه وآله: «اللیل و النهار مطیتان».
حال، این مرکب، یا چموش و سرکش و افسار گسیخته است، کهسوارش را بر زمین مىزند، یا رام و در اختیار است و با اراده سوار، راهمىسپارد.
راستى... چرا گاهى بر یک جامعه، یک قرن مىگذرد، ولى معادل یکسال هم به شمار نمىرود، و گاهى جماعت و ملتى، ره صد ساله را یک شبهمىروند؟! گاهى فاصله «عمر فلکى» و «عمر عملى» انسانها خیلىزیاد است!
بهره گرفتن از استعداد و توان نهفته در فرصت و زمان، چه براى یکفرد یا براى جامعه، برکت آور است و زمان را بارورتر مىسازد.
اگر جلوتر از زمان نیستیم، دست کم، معاصر زمان خویش باشیم.عقبتر از زمان چرا؟!
تا چه حد مىتوان به «هدف» رسید؟
میزان تحقق اهداف و آرمانها و ثمر دادن نهالهاى کاشته شده درزمین دلها و مزرعه اندیشهها، بستگى به خود ما دارد.
خداوند، ما را «چشم» دیدن و «گوش» شنیدن و قلب «فهمیدن» عطاکرده است، و... بالى به قدرت «همت» براى طیران در فضاى «خواستن».
در کلاسى به وسعت «نیاز» و با شوقى به حرارت ایمان، مىخواهیمنسلى باشیم و نسلى بپروریم: خدا باور، دین شناس، آگاه دل، پاک رفتار،راست گفتار، درست اندیش، دریا دل، ثابت قدم و در یک کلمه «مسلمان»!
این، همتى بلند و هدفى والاست و در خور این آرمان، تلاشى عظیملازم است.
اگر غفلت کنیم، آنچه از دست مىرود «فرصت» و «نیرو» و «زمینه»است و اینها سرمایههاى ماست و باید به سودآورى و بهرهگیرى بیانجامد.
«راه» کدام است و «هدف» کجاست؟
جاذبههاى جنبى و صحنههاى فرعى، ما را به خود مشغول نکند!
مشکلات، از جدیتمان نکاهد و به «تردید»مان نیفکند و گام ما راسست نسازد و امیدمان را نسوزاند.
بزرگان و بلنداندیشان، به تناسب اهداف متعالى خود، تلاشى شایسته ودر خور داشته و دارند.
دریغا که انسان، بذر پوچ بپاشد، یا مزرعه روییده را آتش بزند.
اگر بتوانیم، به دیگران، «بال پرواز» بدهیم.
و گرنه، خود از پرواز نمانیم.
اگر چه خداوند به «نیتخوب» هم پاداش مىدهد، اما اگر آن نیت وتصمیم به مرحله عمل برسد، پاداشى بیشتر دارد.
پس، در انجام کار نیک، نباید تردید و دودلى داشت و از امروز به فرداانداخت. شیطان، براى امروز تا فردا، هزار نقشه مىکشد و هزار داممىگسترد، تا «نیت» را برگرداند و تصمیم به مرحله «عمل» نرسد.
سرعت در نیکوکارى و پرهیز از تاخیر انداختن «عمل صالح»، راه را بروسوسههاى شیطانى مىبندد و ابلیس را در نقشه خود، ناکام مىگذارد.
اگر قرآن کریم، از کسانى که «یسارعون فى الخیرات» (15) اند به نیکى یادمىکند، رازش در همین نکته نهفته است که با تاخیر، زمینه ترک عمل رافراهم نمىسازند.
تردید و بىحوصلگى و تنبلى را براى کارهایى نگهداریم که خلاف وگناه و موجب ناخشنودى پروردگار است. در آنچه نیکوست، «سرعتعمل»، «گریز از تردید» و بىاعتنایى به وسوسه شیطان، بر ایمان«توفیق» مىآورد.
عشق و شور و شوق را هم براى «صالحات» ذخیره کنیم.
بعضىها وقتى غش مىکنند، به طرف گناه و نفسانیات و هوسها غشمىکنند، و اگر لیز مىخورند، به متحرام لیز مىخورند. آیا این استصداقت در انتخاب راه؟
میان تصمیم و نیتبر بدى و گناه، تا انجام آن، تا مىتوانیم فاصلهبیندازیم و این فاصله را با تردیدها، عاقبت اندیشىها، فکر عذاب و آخرتو ترس از نافرمانى خدا پرکنیم. به توصیه حضرت امیرعلیه السلام:
اگر به تاخیر مىاندازید، گناه را و اگر جلو مىاندازید، توبه را جلو اندازید. (16) .
اما... میان تصمیم خیر تا عمل به آن، مجالى براى هیچ فاصله ودودلى و تاخیر ندهیم، که گاهى تاخیر، به تعطیل مىانجامد!
نگاه
چشم، دریچهاى به دنیاى قلب است.
«دیدن» و «نظر»، خواستن دل را در پى دارد. (17) .
با این حساب، باید به آنچه در «چشم انداز» ما قرار مىگیرد، حساسباشیم. دیدنىها، چه خوب و چه بد، گرایش ما را به سوى خود «جذب»مىکند و ما اغلب، مجذوب چیزى مىشویم که مىبینیم.
اگر به افق دور دستبنگریم، «وسعت دید» پیدا مىکنیم و اگر فقط بهجلوى پاى خود نگاه کنیم، «نقد اندیش» و «حاضر گرا» و «تنگ نظر»مىشویم.
آنچه به صورت تصویر، فیلم، منظره، خط، تابلو، چهره و... در برابر دیدما قرار مىگیرد، به درون و روح و فکر ما نفوذ مىکند.
درست است که مىتوان از کتاب تاریخ، با زندگى گذشتگان آشنا شد واز سرانجام آنان «عبرت» گرفت، ولى چرا در قرآن کریم، آن همه تاکیداست که: بروید، بگردید، ببینید و عبرت بگیرید؟! چون در «دیدن»، اثرىاست که در خواندن و شنیدن نیست.
«نگاه حرام» چرا آن همه نکوهیده است، چون دل را هم به دنبالحرام مىکشد.
نگاه به چهره عالم، نگاه به در خانه عالم، نگاه به کعبه، نگاه به صفحهقرآن چرا عبادت است و ثواب دارد؟ چون این نگاه، جلوههایى از معنویت وپاکى و حق را به درون انسان منتقل مىکند.
عارفان، مراقب چشم و نگاه خویشند. به حرام نمىنگرند، تا تیرگى وسیاهى از روزنه «نگاه ناپاک» به «خانه دل» نفوذ نکند.
وقتى دل، از راه چشم تغذیه مىشود، چرا «غذاى حرام» به آن بدهیم؟
زنى زیبا از گذرگاهى عبور کرد. حضرت علىعلیه السلام و جمعى هم نشستهبودند. یکى از حاضران، با چشم و نگاه آن زن را تعقیب کرد. حضرت او رانکوهش کرد و فرمود:
همین گونه نگاههاست که شهوت جنسى را بر مىانگیزد... (18) براى طهارت درون، دیده را پاک نگاه داریم و بر این پنجره، دیدبانى کنیم.
هر کس نقطه یا نقاط ضعفى دارد. نقطه ضعف برخى هم «شهوت» و«مسایل جنسى» است.
آنکه نتواند این غریزه را تحت کنترل خویش آورد، گاهى آبروى یکعمر را در یک «لحظه» و با یک «نگاه» مىبازد.
بسیارند افراد ضعیفالنفسى که چون ارادهاى قوى ندارند، مغلوب«شهوت» مىشوند و معصیتهایى از «نگاه حرام» و «چشم چرانى»گرفته، تا ارتباطهاى نامشروع و فسق و فجور و... را مرتکب مىشوند، والبته که بعد از آن هم به خاطر رسوایى، پشیمان مىشوند.
ولى... مگر آبروى ریخته، قابل جمعکردن است؟
کشتن نفس و سرکوب غرایز، اسلامى و شرعى نیست، ولى مهار آن،هم شدنى است، هم مطلوب دین. این همان است که با «عفاف» از آن یادمىشود و تقویت نیروى تقوا، مهارى استبر سرکشى نفس و لجامى استبر طغیان غرایز.
حتى روزه گرفتن، طغیان و فوران نیروى شهوت را کاهش مىدهد. و ازپرخورى و شکمبارگى نیز، جز شدت و صولت «قوه شهویه» برنیاید.
اگر نیروى جنسى در اختیار و مهار انسان نباشد، همچون مرکبىچموش و حیوانى لجام گسیخته، سوار را بر زمین مىزند و اگر این غریزه،تعدیل شده و در مسیر صحیح و طبیعى به کار گرفته نشود، مزرعه عمرانسان چراگاه شیاطین پیدا و پنهان مىشود.
گاهى نگاه، اولین گام یک «راه اشتباه» است.
کسى که نگاههایش را تحت اختیار نداشته باشد، در سراشیبى غیرقابل کنترل قرار مىگیرد. اگر در احادیث، نگاه را تیرى از تیرهاى ابلیسشمردهاند، از این رهگذر است. (19) .
اسیران نگاه، فراوانند.
آنکه نتواند حریف پلکهاى خویش شود و آن را بر روى حرام و نارواببندد، چگونه ادعاى اراده و خودساختگى دارد؟!
شیطان، پیوسته دلهاى جوانان را هدف تیر نگاه قرار مىدهد. آنچهاین تیرها را مىشکند، «عفاف» است. و آنچه سپر در برابر هجوم شهوتاست، «تقوا»ست.
مسند نشین قناعت
چه کسى آزاد است و چه کسى اسیر؟
گاهى زندان و زنجیر، بر دست و پاست و «جسم» را به بند کشیده است،
گاهى هم روح و فکر، در زندان خصلتهاى بد و عادات شوم و اعمالناپسند، زندانى است.
اسارت جسم، پا را از رفتن و اندام را از جابجایى و تحرک باز مىدارد.اما... روح اسیر و فکر گرفتار، از طیران و پرواز در فضاهاى بازترى محروممىشود.
به قول سعدى، اگر انسان از «پاىبند شهوت» به درآید، طیران آدمیترا هم شاهد خواهد بود، که پر اوجتر از طیران مرغ است. (20) .
بنده شکم و شهوت، اسیرى گرفتار است، هرچند خود را «آزاد» پندارد.
«معتاد»، زندانى یک عادت شوم است، دنیاپرست، اسیر ثروتاندوزىاست، طمعکار، در قید و بند مال و منال، زندانى است.
آزاده کسى است که از دام تمنیات رها باشد و مالک دنیا و ثروت باشد،نه مملوک و برده آن.
با این معیار و مقیاس، بسیارى از آزادان اسیرند، و بسیارى از اسیران،آزادهاند. گرفتار هر چه باشى، اسیر و برده آنى.
حضرت علىعلیه السلام فرمود:
«العبد حر ان قنع، الحر عبد ان طمع». (21) .
«بنده، اگر اهل «قناعت» باشد، آزاد است و آزاد، اگر اهل «طمع» باشد،برده است.
آنکه از سرمایه قناعتبرخوردار است، بر «افزون خواهى» و تمایلاتسیرىناپذیر خود مهار مىزند. نمىخواهد، تا به خاطر «خواستن»، به ذلتنیفتد.
ولى گرفتاران بیمارى طمع، سیرى نمىشناسند، چرا که دنیا دریایىاستبا آب شور، که هر چه بیشتر جمع کنند، تشنهتر مىشوند. آزمندان،چون مهار بر «خواسته»هاى خویش نمىزنند، طمع و حرص، آنان را بهذلت و خوارى و حقارت و بردگى مىکشد، تا به آنچه مىخواهند، برسند، ازهر راه و به هر صورت که باشد!...
آنکه مسندنشین کاخ قناعت است، آزاد است. (22) .
آنکه گرفتار حرص و آز و افزونطلبى است، همیشه برده و گرفتار است.
چه بسیارند آزادان گرفتار! و توانگران فقیر! این آزادگى و گرفتارى، یاتوانگرى و فقر، به اراده و ارادت انسان باز مىگردد.
داشتن «عزم» و «اراده»، در سعادت هر کس نقش دارد،
و در سعادت و کمال «جوانان»، بیشتر!
زندگى، همچون حرکت در مسیرى است پرسنگلاخ و پرنشیب و فراز،با طوفانهایى که مىوزد و موجهایى که بر مىخیزد و موانعى که راه را بر مامىبندد و حرکت را کند مىسازد.
تقویت عزم و اراده هم، برنامه و تمرین مىخواهد.
«روزه و رمضان»، فرصتى و برنامهاى براى همین هدف است.
گرچه به ظاهر، نوعى کنترل و محدودیت در خوراک و لذائذ و... است،لیکن از رهگذر همین کنترلها، هم فکر و اخلاق و عمل، سالم مىماند،هم اراده جوان تقویت مىشود و با «داشتن و نخوردن» و «خواستن و مهاربر خواستهها زدن»، نیروى عزم و تصمیم، افزایش مىیابد.
سرعتگیرهاى خیابانها و گذرگاهها، یا تعیین حداکثر سرعت دررانندگى، گرچه ابتدا به نظر انسان تلخ و دشوار مىآید، ولى فرجام آن،«سلامتى» است و جلوگیرى از «خطر» و بروز «حادثه»!
«روزه» نیز، روح را پاک، اراده را قوى، جسم را تندرست و دل را خاشعمىسازد.
آیا اینها ارزش اندکى است؟
کلام الهى در قرآن که بر فریضه روزه تاکید دارد، محور عمده آثار وبرکات آن را «تقوا» مىشمارد. (لعلکم تتقون). (23) .
و مگر تقوا، چیزى جز خویشتن دارى از معصیت و پرهیز از گناه، درسایه ایمان استوار است؟
«تقویت اراده» را به عنوان درسى از رمضان و روزه، از یاد نبریم.
کیمیاى «خویشتن بانى»
امانتدارى، کارى است دشوار!
وجود و نفس، امانتى در دست ماست. وظیفه داریم در رشد دادن وبالنده ساختن آن بکوشیم.
مگر نه آنکه حفظ کردن «تن» و «جسم» از آفتها، بیمارىها وآسیبها بر عهده ماست؟ «جان» و «روح» نیز چنین است.
من و تو مسؤولیم تا نگهبان جان و پاسبان نفس و روان خود باشیم، تا«خوره گناه» در جانمان نیفتد و بیمارى «مفاسد اخلاقى» دامنگیر روحماننشود. این، همان «تقوا» است.
تقوا، هم فرد را از سقوط در دامن تباهىها و آلودگىها نگه مىدارد، همجامعهاى را که در آن به سر مىبریم.
تقوا به معناى حفظ و نگهدارى است، نگهدارى غرایز از طغیان،نگهدارى نفس از عصیان، نگهدارى زبان، از دروغ و تهمت و افترا و یاوههاو بیهوده گوییها، نگهدارى چشم از دیدن حرامها و نگاههاى ناپاک،نگهدارى دست، از ستم و تعدى، نگهدارى دل، از هوس و نگهدارى مغز وفکر، از اندیشههاى شیطانى.
تقوا، نوعى «ترمز» است، قدرت تسلط بر خویش و نیروى حاکمیتبرنفس است، «خویشتن بانى» و «خودپایى» است، کنترل نفس و مالک خودبودن است.
تقوا، هم سلاح و سپر است، هم چراغ راه و مشعل راهنما. هم دژحفاظت است، هم مرکب راهوار در زیر پاى انسانهاى «خود ساخته».
تقوا، در دل آتش رفتن و نسوختن است،
از آب گذشتن است و خیس نشدن،
به قول اقبال لاهورى:
«زندگى در صدف خویش، گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است»
آیا مىتوانى در معرض گناه قرار بگیرى و گناه نکنى؟!
آیا قدرت رعایتحدود الهى را در خلوتها و دور از نظر مردم دارى؟
تقوا، در سایه ایمان به خدا و یاد او و شناخت موقعیتخود در رابطه باخدا و هستى به دست مىآید.
تقوا به انسان، کیمیاى «ذکر» مىبخشد. و هر کس «ذاکر» بود، گناهنمىکند. آنکه گناه مىکند، «غافل» است!
بىنیاز کسى است که «گنج تقوا» دارد. این گنج، انسان را به «مالکیتنفس» مىرساند و از «بردگى نفس» مىرهاند.
چه کسى «مالک خویش» است؟ و... چه کسى «برده نفس»؟
عنان دل و جانت و مهار خواستههایتبه دست کیست؟ «عقل»، یا«نفس»؟ «دل»، یا «دین»؟ باید «مالک» بود، تا «امیر» شد!
کسى که بداند پیامد گناه، دوزخ الهى است، گناه نمىکند.
و آنکه به پاداش نیکوى خدا چشم امید بسته باشد، در کسب رضاىآفریدگار مىکوشد.
کسى هم که «محبتخدا» را در دل داشته باشد، او را نافرمانى نمىکند،چرا که عشق و محبت، دوستدار را با دوست، همدل و همرنگ و همراه وهماهنگ مىکند. دوستخدا هم هرگز از فرمان و خواسته محبوب دلشسر نمىپیچد، مگر آنکه در ادعاى عاشقى دروغ گفته باشد!
اگر هیچ یک از این سه را نداشته باشى، یعنى نه بیمى که از نافرمانى وعقوبت، هراسناکت کند، نه امیدى که به طاعت و اطاعت وادارت سازد و نهمحبتى که به محبوب، پیوندت دهد، با کدام عامل، مىخواهى از چنگابلیس بگریزى؟!
حضرت علىعلیه السلام در نهجالبلاغه، در خطبهاى از «متقین» یاد مىکند وصفاتشان را بر مىشمارد. پرواپیشگان و پارسایان کیانند؟
آنان که: خشوع در عبادت، ایمان در یقین، میانه روى، شکیبایى، نشاطدر عبادت، خشوع و خشیت دل، قناعت نفس، فروخوردن خشم، روىآوردن به نیکىها، سپاس در هنگام نعمت، صبر در گرفتارى و مصیبت و...داشته باشند. اینها خصال صاحبان «تقوا»ست.
انسان بى تقوا، همچون ماشینى بى ترمز در سراشیبى راه زندگى گاممىزند که هر لحظه احتمال سقوطش مىرود، یا برخوردش به کوه.
کسى که بر تمایلات و هوسهایش مهار بزند، با «نور تقوا» هم راه رابهتر مىبیند، هم بى خوف و هراس پیش مىرود.
اگر به «عقل» میدان دهى، دستهاى «هوس» را مىبندد.
اما... اگر دست هوا و هوس را بازگذارى، عقل را به بند مىکشد.
تو که نمىخواهى عقلت اسیر نفستشود؟... پس، «تقوا»! «تقوا»!
براى آنکه به یک «بیمارى واگیر» مبتلا نشوى، چه مىکنى؟
از خانه بیرون نمىآیى؟... یا واکسن ضد آن بیمارى را مىزنى؟
چه باید کرد که در برابر گناه، «مصونیت» یافت؟ پرهیز از معاشرتهاىاجتماعى و حضور در جامعه؟ یا تقویت اراده و ایمان قلبى و «یاد خدا» درهمه حال؟
آنکه همیشه با انزوا و کنج عزلتبه جنگ گناه مىرود، آسیبپذیراست. ولى کسى که «خودساخته» است، ایمانش او را حتى در شلوغترینمحیط و آلودهترین شرایط هم نگاه مىدارد.
لال، اگر غیبت نکند و تهمت نزند، هنر نیست، چرا که زبان غیبت واتهام و دروغ ندارد. اما زبان داشتن و یاوه نگفتن، دست داشتن تعدىنکردن، پاداشتن و بیراهه نرفتن، چشم داشتن و به حرام نگاه نکردن،جوان بودن و چشم و گوش و دل را به حرام نیالودن، اینهاست که آدم را برتراز فرشته مىسازد. این همان «تقواى ستیز» است.
«پاک بودن در جوانى شیوه پیغمبرى است ورنه هر گبرى به پیرى مىشود پرهیزکار»
آیا شده است که از خارستان گناه بگذرى ولى خار معصیتى به پایتنخلد؟
آیا از راه لجن آلود و مسیر آلوده عبور کردهاى، با این پروا و پرهیز کهجامهات و پایت را نیالایى؟
این همان «تقوا» است!
«تقواى ستیز»، پروا پیشگى کسى است که در قلب کشمکشهاىاجتماعى و فکرى و سیاسى تلاش مىکند و در صحنه حاضر است، ولىخویشتندار باقى مىماند و به شیطان سوارى نمىدهد.
تو هستى و عمرى درگیرى با «دشمن نفس» زمان، همه عمر است، و مکان، همه جا
اگر خود را نسازى و تربیت نکنى، پیوسته از شیطانهاى درون و برونزمین خواهى خورد.
کسى که نتواند بر مرکب چموش «نفس اماره» لجام بزند، پیوسته درمعرض سقوط است.
تقوا در تو شجاعت و نیرویى مىآفریند که مىتوانى حریف نفسخویش شوى و مالک خواستههاى دلت گردى (24) و مهار نفس را در اختیارداشته باشى.
و... دریغا باختن به نفس!
لحظه دشوار انتخاب
«انتخاب»، دشوارترین لحظات براى انسان است.
وقتى «لحظه انتخاب» فرا مىرسد، وسوسهها و تردیدها هم سراغ تومىآیند، و آن «جلوه»اى را که در یک «برق معنویت» دیدهاى، از نظر ونگاهت محو مىسازند.
«چگونه بودن» یکى از همین انتخابهاى دشوار، ولى سرنوشتسازاست.
شخصیت تو، گاهى در گرو همین تصمیمها و برگزیدنهاست. این تویىکه خمیرمایه «هستى» خود را، با دو دست «انتخاب» خویش، شکلمىدهى و مىسازى.
کى مىخواهى به «بودن» خویش، شکل مطلوب بدهى؟!
تا کى امروز و فردا؟ آیا نمىخواهى به کاروانى که به سوى سعادتمىرود، بپیوندى؟ وسوسههاى شیطان را کنار بگذار، به آنچه «ماندگار»استبیندیش، به آنچه «مىارزد»، دل ببند. ارزش تو را عشقها ومحبتهایت تعیین مىکند. تا به چه چیزى دل ببندى!...
بیا یک شب، در خلوت خویش، رو به آینه حقیقتها بنشین و با خودت،بى واسطه و بى ریا حرف بزن. تو کیستى؟ چیستى؟ کجایى؟ چه مىکنى؟چگونهاى؟ با کهاى؟ اسیرى یا آزاد؟ وارستهاى یا وابسته؟
«دیده و این همه خشک؟
نفس و این همه سرد؟
ما و این «بى دردى»؟
کاروان رفته و ما از پى آن.
گرد این قافله را مىبینیم!...هیهات!».
فکر مىکنى فاصله اسارت تا آزادگى چند گام است؟ مهم، «تصمیم»است و «خواستن» و گفتن یک «نه» به صلابت کوه، به همه وسوسههاىدل و خواهشهاى نفس و دوستان بىمنطق و بىخیال.
در این «نه» گفتن، خیلى برکتها نهفته است. انسان که نبایدسرنوشت و سعادت خود را به پسند این و آن وابسته کند. به امتحانشمىارزد!...
وقتى لباسهاى تن، مانع شناگرى است،
وقتى کفشهاى سنگین، مانع دویدن است،
وقتى بار سنگین، گام رفتن را سستتر و کندتر مىسازد،
روشن است که در سلوک معنوى، سبکبالى و رهایى از قید و بندهاىروحى شرط نخستین «رفتن و رسیدن» است، که گفتهاند:
در شط حادثات، برون آى از لباس.
کاول «برهنگى» است، که شرط «شناورى» است.
این رهایى از تعلقات، همان «زهد» است که در فرهنگ دینى مطرحاست. «زهد»، انسان را از درون آزاد مىکند. انسان زاهد، اهل مبارزه هممىتواند باشد. آنکه از درون، «آزاد» نیست، اهل مبارزه هم نیست، یا اگرهم مبارزه کند، به پایان رساندن براى او مشکل است.
زهد، به معناى چهره زرد و تن رنجور و تهیدستى و بى حالى نیست.ممکن است کسى همه اینها را داشته باشد، ولى «حرص» و «آز»، او را بهذلتبکشد. نیز ممکن است کسى در عین دارایى و توانگرى، دلبسته بهداشتهها نباشد. آن «داشته»، چه مال و ثروت باشد، چه شغل و مقاماجتماعى، چه جمال و شهرت و نام، چه علاقه به خانه و زندگى و در یککلمه... «دنیا»!
دلبسته به این آب و گلیم و خجلیم وا مانده ز راه و منزلیم و خجلیم
عمرى استبدون یک قدم پیشروى در خط مقدم دلیم و خجلیم
راستى که عبور از «خط مقدم دل» و شکستن «خاکریز نفس»، روح وارادهاى مىخواهد، رها از تعلق و اسارت.
اگر به خاطر نداشتن، غمگین نشوى، پارسایى.
و اگر به خاطر داشتن، مغرور نگردى، «زاهد»ى!
«زهد»، تکیهگاه بزرگى است که انسان را آزاده و رها مىسازد. پیمودنمسیر پر سنگلاخ زندگى، دشوار است، ولى همتهاى بلند، آسان کننده آناست و میوه چنین همت و آزادگى، «ایثار» است.
به قول خواجه عبدالله انصارى:
«دل به «خلق» مبند، که خسته گردى دل به «خدا» بند، که «رسته» گردى!...».
و... حرف، همین است! در محبت و عشق، وابسته به خدا شدن،وارستگى مىآورد و انسان را آزاد مىسازد. تنها همین جاست که «بندگى»،مایه «آزادگى» مىشود.
هر کس به هر چه که محبت داشته باشد، در کمند آن گرفتار مىشود.
باید دید که به چه چیز عشقورزى و در چه کمندى مىافتى و گرفتارکدام دام مىگردى؟
«خدا»، یا «خود»؟ «خالق»، یا «خلق»؟ «عقل» یا «هوس»؟...
اگر به خدا هم عشق بورزى، گرفتار خدا مىشوى و اسیر کمند محبت اومىگردى... و چه گرفتارى زیبا و کمند مقدسى! (25) .
بنده خدا شدن، انسان را از بنده همه بندگىها و از بندگى همه بندهامىرهاند. «خداپرستى»، آزادى بخش است و «عبودیت» او، «حریت»مىآورد.
یکى اسیر شکم و شهوت و شهرت مىگردد،
یکى گرفتار دام خانه و خادم و زن و فرزند است.
وابسته به هر چه که باشى به همان قیمت مىارزى.
«وابسته» و «دلبسته» به خدا باش، تا از همه تعلقات دنیوى «وارسته»شوى.
«تا کى و چند، اسارت در خویش؟
مىتوانى که گریبان برهانى از نفس،
مىتوانى ز «خود» آزاد شوى، به خداوند رسى.»
خوشا کسى که ز دام «تعلقات» آزاد باشد! (26) .
اگر این وابستگىها اسیرت کند، تو را از پیمودن افقهاى وسیع هستىو معراجهاى بزرگ و بلند، باز مىدارد. آنگاه، این «اسارت» را با چهمىتوانى جبران کنى؟
حافظ، خود را غلام همت کسى مىشمارد که «زهر چه رنگ تعلقپذیرد، آزاد است».
وارستگى از دلبستگىها، انسان را چنان قوى و بلند همت مىسازد کهمىتواند براحتى از «دنیا» و حتى از «جان» بگذرد.
زاهدان راستین، پیشگامان «فداکارى»اند، چون دلبستگىشان کمتراست.
آنکه اسیر دنیا و ثروت و راحت و عافیت است و پایش در پوست گردوىتعلقات بسته شده است، چگونه مىتواند بالافشان و سبکبال، به سوىمعبود و ابدیت و بهشت، پر کشد؟!...
وارستگى، گام نخست «آزادگى» است.
توبه، باز یافتن خود
وقتى پاى اراده به سنگ حادثه مىخورد وقتى سر جوانى بر دامن ندامت مىافتد
وقتى چشم دل، از دیدن چهار قدم آن طرفتر از «حالا» و چهار وجببالاتر از «زمین» کور مىشود،
وقتى جوان، بازیچه سرانگشتان ابلیس مىشود و نورانیتخود را باتندباد گناه، خاموش مىسازد،
اینجاست که از «توبه»، کارهاى بسیارى مىآید، کارهایى معجزهآسا!
شبها و سحرهاى رمضان، یک «فرصت» است، فرصتى براى خالصشدن، خوب شدن، گذشته را جبران کردن، براى آینده پاک زیستن وخدایى بودن و سوارى به شیطان ندادن و مطیع شیطان نشدن را، برنامهریزى کردن.
بى شک، اگر غفلت کنیم، گوهرى نفیس به نام «روح» و «خرد»، زیردست و پاى خشن «نفس اماره» تباه و خراب مىشود.
ما، یک «خود الهى» و «فطرت توحیدى» هم داریم.
نگذاریم زیر لایههاى ضخیم غفلت و غرور و پردههاى تیره عصیان ولذت پرستى، نابود شود.
گناه، دل را سیاه مىکند و آینده و آخرت را، تباه. وقتى راه توبه باز استو مىتوان بر «پرونده گناه»، خطى از پوزشخواهى و استغفار کشید، چراراضى شویم که آن پرونده سیاه، قطورتر شود و کار اصلاح، دشوارتر؟!
چه کسى را قول عمر جاوید و طولانى دادهاند، که «توبه» را براى آخرعمر نگهدارد؟
«چند گویى که به پیرى رسم و توبه کنم؟» اگر قبل از پیرى، فرصتگذشت و نتوانستیم با توبه، «خود گمشده» را پیدا کنیم، چه؟
توبه، شستشوى جان و پاکسازى دل است و زیباترین تو به هم «توبهجوان» است!
وقتى هیچ روزنه امیدى به روى انسان باز نباشد، آغاز سقوط است.
انسان به امید زنده است، هر چند «غرور» هم آفت است.
مسیر تکامل را در زندگى باید با دو بال «بیم» و «امید» پیمود. کسى کهبخشى از فرصتها را در تباهى سپرى کرده است، نباید از رسیدن بهچشمه روشنى و نقطه پاکى مایوس شود.
گنهکارانى که گرفتار یاس از رحمت الهى مىشوند، در دام «گناهمضاعف» گرفتار شدهاند.
وقتى خداى مهربان و رؤوف، خودش دعوت به «توبه» کرده و تائبان راوعده «آمرزش» داده است، دیگر چرا نومیدى؟
کسى به بن بست مىرسد که «در توبه» به رویش باز نباشد. امید به«بازیابى سعادت»، پاى انسان را به سوى خیر و نیکى و خوب شدن و پاکزیستن مىکشاند.
هم باید دست از خلاف کشید، هم خلافهاى گذشته را جبران کرد.هم نفى، هم اثبات، هم ترک، هم جبران و تدارک.
وقتى مىتوانى با «صالحات»، بر زخم «سیئات» مرهم بگذارى و بایک تکان روحى، گرد و غبار غفلت را از چهره جان بزدایى و بارهاىسنگین گناه را بر زمین نهاده، سبکبال و سبکبار شوى و به «خانه تکانىدل» بپردازى، چرا این همه تاخیر و مسامحه و سهلانگارى؟!
دوست دارى که بندها را از پایتبگشایى و سبک شوى،
مىخواهى براى پیمودن «راه خیر»، نیرو بگیرى،
مىخواهى جان خویش را صیقل دهى تا آینهاى گردد روشن و شفاف،که نور خدا در آن بتابد و بتوانى مسیر و راه و هدف زندگى را روشن و بى غبارببینى. چه «خواستن» خجسته و مبارکى! یقینا اگر بخواهى، مىتوانى.مثل بسیارى از آنان که با یک اراده و تصمیم، خود را از باتلاق گناه نجاتدادند و به سایه سار امن «عبودیت» قدم گذاشتند.
حالا که مىتوانى، چرا از این توان استفاده نکنى؟
وقتى بارت سنگینتر شود، وقتى قدمها در باتلاق، بیشتر فرو رود،وقتى چهره جان را غبار غفلت، بیشتر فرا بگیرد، شاید دیگر امکان نجاتنباشد. شاید دیر شود و آنگاه... چه حسرتها و ندامتهاى جبرانناپذیر!
در رفتارها و خصلتهاى «انسان»، زمینه فساد و صلاح و خیر و شر، تامرزهاى توصیفناپذیر، وجود دارد.
خداوند، «راه فلاح» و «چاه فجور» را به او نمایانده است، (27) و این خوداوست که باید در این میان، از راه و چاه و از فلاح و فجور، یکى را برگزیند.
آرى... آدم، موجود عجیبى است! مرز سقوط و هبوطش، پایینتر ازحیوانات درنده است، و اوج عروج و کمالش، تا مرز فراتر از فرشتگان!
مىتواند با توبه، به فطرت الهى خویش رجوع کند و با عصیان، گوهروجودى خویش را بیالاید وزیر خروارها لجن و گل و لاى تباهى دفن کند.
دعاى «عاقبتبه خیرى»، دعایى بزرگ و عمیق است. در انسان، هرتحولى امکانپذیر است. از این رو انسان در سایه انتخاب، از «هیچ» به«همه» مىرسد، یا از همه چیز به هیچ!
چه دلهاى سنگى که یکباره چون موم، نرم مىشود،
چه دیدههاى خشک و جامدى که چشمهسار خوف و خشیت مىگردد،
و چه «قلوب قاسیه»اى که با حرارت «ذکر» و «شوق» نرم و گرممىشود.
چنان نیست که یک تبهکار، تا پایان در تباهى و آلودگى بماند و تغییر وتحولى نیابد، پس قدرت انتخاب و نیروى اراده چه مىشود؟
مگر پیامبران نیامدهاند تا خوبان را خوبتر و بدان را خوب کنند وفطرت خداجوى انسان را بیدار سازند و «بندگان دنیا» و «بردگان هوس» راصاحبان خرد و سروران آخرت کنند و از بردگان، آزاده بسازند؟!
نه قلب تو، سختتر از سنگ است،
نه «تذکر» و «تفکر» و حساب و انتخاب، بىتاثیر است،
و نه راه سعادت، به روى خطاکار، بسته است!
امانتدارى از «انتخاب» که ودیعه الهى است و گزینش راه و عملمنطبق با «رضاى او»، افقهاى بازترى را پیش روى انسان مىگشاید و«بن بست»ها را مىشکند؟
حال که چنین است، «تا کى و چند، اسارت در خویش؟».
در انتهاى کوچه نومیدى
در انتهاى کوچه «نومیدى»، درى باز مىشود، به نام «توبه».
ورود به این منطقه، تنها یک مجوز و برگ عبور مىخواهد، آن همعبارت است از «تنبه» و «آگاهى».
گاهى کسانى چنان آلوده مىشوند که از خود هم شرمگین مىشوند وعذاب وجدان آرامشان نمىگذارد و «نفس لوامه»، مدام تازیانه نکوهش وسرزنش بر روح آنان فرود مىآورد.
ولى... آیا هیچ راهى براى بازگشت نیست؟ چرا!
راستى، جز «آب تطهیر»، چه چیزى مىتواند «آسیاب توبه» را بهحرکت درآورد؟ پاکسازى دل از وسوسههاى شیطانى، پاکسازى نیت ازهواى نفس و خودخواهى، پاکسازى زبان از آلودگىهاى گفتارى، تطهیرنگاه از آنچه نباید و نشاید.
مگر مىتوان با زبان آلوده، ذکر پاک «استغفار» گفت؟
مگر بر دل ناپاک و غیرمصفا، «کبوتر پشیمانى» گذر مىکند تا به ما بالزدن در هواى ملکوت را بیاموزد؟
امام سجادعلیه السلام به درگاه خداوند عرضه مىدارد:
«خدایا! اگر توبه، عبارت از پشیمانى است، من از پشیمانترینپشیمانانم». (28) .
گاهى بذر گناه، در زمین دل مىروید و نهال معصیت، در مزرعه زندگىجان مىگیرد.اگر آن نهال را از ریشه برنیاورى، پیوسته آزارت مىدهد وروزى به سیهروزى مىنشاند.
«تا ریشه به جاست، درد، درمان نشود.»
وقتى آتش پشیمانى بر دل افتاد و آن را سوزاند، نور ایمان قلب را چونآینه مىسازد، جلوهگاه جمال محبوب.
وقتى شعله محبت محبوب فروزان شد و سرکشید، در خانه دل جایىبراى «اغیار» نمىماند.
توبه صادقانه و نصوح یعنى همین: آفتزدایى کلى و ریشه کنى مایهفساد در دل، و طرد وسوسههاى شیطانى، آنچنان که امید بازگشت نداشتهباشد و اگر برگردد، جایى براى فرود نیابد.
چرا به فکر نگهبانى از قلعه دل نیستیم؟! باید راه ورود شیطان را به دلبست و از گناهان، چه کوچک و چه بزرگ، پرهیز کرد.
کوچکى و بزرگى، «نسبى» است.
قدرت و ضعف نیز چنین است. به قول سعدى:
«گربه در گرفتن موش، شیر است، ولى در مصاف پلنگ، موش است».
انسانهاى کوچک و بزرگ نیز همین حالت را دارند. علم و کمال، یاگناه و خطا هم، در یک مقایسه، کوچک و بزرگ مىشود.
آیا چیزى به نام «گناه کوچک» وجود دارد؟ تا آن را با چه بسنجى!
«صغایر» و «کبایر»، در مقایسه با هم، کوچک و بزرگند، ولى در برابرخدا که مولا و رب و سر رشتهدار و ولى نعمت ماست، هر گناهى بزرگ استو هر صغیرهاى «کبیره» محسوب مىشود.
«ابن معتز» (متوفاى قرن 3) در شعر زیبایى به مفهوم «تقوا» و ارتباطآن با پرهیز از آلودگى به گناه، چنین اشاره کرده است:
«همه گناهان را، چه کوچک چه بزرگ، واگذار،
که این، همان «تقوا»ست.
و از گناه بپرهیز، همچون کسى که از خارستانى مىگذرد و از خارها حذرمىکند،
و... هیچ گناهى را کوچک مشمار،
چرا که کوهها از ریگها و سنگریزهها پدید آمده است». (29) .
و این، همان داستان پدید آمدن نهر از قطرات باران و پیدایش دریا ازبه هم پیوستن نهرهاست: «قطره قطره جمع گردد، وآنگهى دریا شود».
حال، آیا مىتوان قطره را کوچک شمرد، اگر به دریا تبدیل شود؟
و آیا مىتوان «گناه» را کوچک به شمار آورد، اگر نتیجهاش عذاب وشقاوت باشد؟
هر چند خود گناه، کوچک و ناچیز باشد، ولى وقتى نسبتبه فرمانخداى بزرگ، گستاخى و جرات نافرمانى پیش آید، همان گناه صغیر، کبیرمىشود.
گناهان صغیره، بزرگهاى کوچک نمایند، و کوچکهاى بزرگند.
مبادا کوچکى گناه، مغرورمان کند و همین جرقههاى بظاهر بىمقدار وناچیز، دوزخى شعله ور و دریایى از آتش برایمان فراهم آورد و راهها را بهرویمان ببندد!
کسى هنر ترک «گناه کبیره» دارد، که از گناهان ریز و ناچیز هم پرهیزکند. پرهیز از صغایر، میدانى براى تمرین «ترک کبایر» است.
«گناه»، یکى از چیزهایى است که کم آن نیز بسیار است، مثل همانجرقه شعلهافروز.
بنبست گناه را با «توبه» بگشاییم.
بازگشتبه فطرت
فراخوانى به «متن فطرت» و پرهیز «حاشیه گناه»، دعوتى آشناست.
کسانى که در مسیر زندگى، «بیراهه» مىروند، روزى به «بنبست»خواهند رسید و سر شعورشان به سنگ ندامتخواهد خورد، ولى به چهقیمتى؟
وقتى به جاى «عروج»، در حال «هبوط» و «سقوط»اند،
وقتى به جاى «فلاح» و «صلاح»، در مسیر «خسران» قدم بر مىدارند،
هر جا که بفهمند و هر روز که آگاه شوند و هر لحظه که فطرت خدایى ووجدان زلالشان بیدار شود و برگردند، سود کردهاند و «جلوى ضرر را از هرجا که بگیرند نفع است». این همان توبه مقدس است.
توبه، دستیافتن به «خود آگاهى» انسانى است که موجب رجعتبهسوى «فطرت» است. توبه، سبب مىشود که از خویشتن، نقبى به سوىخدا بزنى و درى به روى روشنایى جان بگشایى. اینجاست که حکمتبهسراغ تو مىآید و دست تو را گرفته و نجات مىبخشد و به پاکى بازمىگرداند.
توبه، بازگشت از «عصیان» استبه «طاعت»، از «اسیرى نفس» به«امیرى نفس»، از «فجور» به «تقوا»، از «غفلت» به «ذکر»، از «سیئات» به«حسنات»، از «خود محورى» به «خدا محورى»،
توبه وقتى تحقق مىپذیرد که «چشم دل» باز شود و «زشتى گناه» وفرجام تلخ معصیت و هوسبازى را ببیند، بیدار شود، پشیمان گردد و به فکرجبران ضایعات گذشته بیفتد.
مىبینى که توبه، تنها یک «لفظ» نیست، یک انقلاب درونى است،شوراندن شخصیت انسانى و فطرت الهى، علیه شخصیت پلید اجتماعى وهویت مسخ شده انسانى است،
از خود، «انسان جدید» ساختن است; با چهرهاى روشن و درونى پاک.
اگر «اراده»، که گوهر ارزش آفرین وجود آدمى است، در این میدان بهکار نیاید، پس براى کجا و چه زمانى است؟
این است که خدا، توبهکنندگان را دوست مىدارد.
توبه یعنى استفاده بهینه، از نعمتى که خدا در اختیارت نهاده است،بازگشتبه فطرت و بازیابى لحظات مقدس در قلمرو کمال و خودسازى.
جهان، آینه الهى است. هستى، گفتهها و کردههاى ما را ثبت مىکند.
خداوند نیز، به سخن، کار و نیت ما آگاه است و فرشتگانى هم کارهاىنیک و بد ما را مىنویسند. (30) .
چنین نیست که فراموش شدگانى بىحساب و کتاب باشیم!
حال که چنین است، چرا خود، از خویش حساب نکشیم و پروندهصفات، حالات، اعمال و افکار خویش را نگشاییم و به بررسى ننشینیم؟!
عیب دیگران را دیدن، ولى عیب خود را ندیدن، نشانه کور دلى است، نهبصیرت و تیز هوشى!
فرزانگان سالک، در شبانه روز، ساعتى هم به خود مىپردازند و از خودحساب مىکشند. این همان «محاسبه» است که از گامهاى اولیهخودسازى و سلوک به شمار مىرود.
آرى... مطالعه کارنامه هر روز! بازبینى فیلم عملکرد خویش، در ساعاتآخر شب! اینکه امروز، از لحظه چشم گشودن از خواب، تا دوباره چشمبستن به روى زندگى، چه کردى؟ چه گفتى؟ کجا رفتى؟ با که بودى؟ چگونهبرخورد کردى؟ عملهاى مثبت و منفى تو چه بود؟ خندهها و خشمها وکینهورزىها و محبتهایت از کجا و از چه سرچشمه مىگرفت؟!
براستى که طبق حدیث امام علىعلیه السلام: «تصفیه و پاکسازى عمل، ازعمل دشوارتر است!» (31) .
اینگونه «خودشناسى» است که سودمندترین معارف و شناختهاست.
کسى که از فضیحت و رسوایى زشتکاریهاى دنیا مىترسد، از رسوایىآخرت باید هراسانتر باشد، آنجا که همه نهانها آشکار مىشود!
کسى که از خود حساب مىکشد، مىتواند بار خود را سبکتر کند و براىحضور در آن روز «محاکمه بزرگ»، با پرونده روشنتر قدم به عرصاتبگذارد.
پاکدلان، قصور و ضعفهاى عبادى خویش را با «نوافل» جبرانمىکنند و اهل «استغفار» و «توبه» اند.
این پنجره گشوده به روى خطاکاران، غنیمت است; تا این پنجره بازاست، باید راهى از آن به سوى «افقهاى پاک» یافت.
نگذاریم که موریانه غفلت، بناى دیندارى ما را از درون بپوساند وبفرساید!
نماز، تکیهگاه روح
خضوع در برابر «عظمت» در سرشت انسان نهفته است.
«نیایش» در پیشگاه معبود، براى بشر، فطرى است و لذت روحى وآرامش روانى در سایه نیایش و نجوا و دعاست.
اما... سر را پیش کسى باید خم کرد که عظمت راستین و قدرت بىکرانداشته باشد. در مقابل کسى باید به خاک افتاد و خاکسارى کرد که سررشتهدار نظام هستى است.
رمزى از این افتادگى و خضوع، «نماز» است، فروتنى و نیاز خواهى وسپاس، در برابر عظیمترین سرچشمه قدرت و دانایى و حکمت و بینایى،یعنى «خدا».
آن یگانه معبود، تکیهگاه یگانه انسان است در میدانهاى کارزار، و امیدمجاهدان است در صحنههاى خونین «جهاد»، و الهام بخش مقاومت وصبر است در تندباد حوادث و هجوم مشکلات، و پناه درماندگان است درگرفتاریها، و مونس انسان است در تنهایىهاى زندگى و غربت روح!
به توصیه قرآن، باید از «صبر» و «نماز»، استعانت جست: «و استعینوابالصبر و الصلاة». (32) .
آنکه از نماز، بیگانه باشد، چگونه مىتواند با روحى استوار، در شداید وخطرها از خود پایمردى و استوارى نشان دهد؟
آنچه پیش و بیش از «پا» مىایستد، «دل» است!
اینکه در گرفتاریها و درماندگیها سراغ «دعا» مىرویم، نشانه کششروحى ما به سوى قدرتى است که در هستى، «تواناى مطلق» است و ازوراى علل و اسباب ظاهرى، مىتواند «گره گشایى» کند. و اینکه در مواقعاضطرار و نیاز، دستبه سوى خداى بىنیاز بر مىآوریم و انتظار «اجابت»داریم، دلیل فطرى بودن «دعا»ست.
آیه «امن یجیب...» (33) ، توسل به قدرت بىپایان خداست. «جواب خدا»بر «دعاى ما»، حتمى است، اگر خواستن و طلب، از عمق جان بر آید نه ازنوک زبان!
بزرگى ما نیز، در سایه کوچکى ما در آستان آن «بزرگ بىهمتا» ست.
آنان که روح دعا و شوق نیایش ندارند، پوششى و غبارى بر فطرتشانقرار گرفته است. وگرنه، کدام نیازمندى است که در برابر «بىنیاز مطلق»،زبان به حمد و ثنا نگشاید و حل مشکلات و رفع نیاز را از او نخواهد؟
آنچه روح نیایش و دعا را در انسان پدید مىآورد، اینهاست:
درک بىنیازى «خدا» و نیاز «بنده»،
درک کمال خدا و نقص خویش،
شناخت عظمت پروردگار و حقارت مخلوق.
هر که به اینها بىتوجه باشد، «روحیه دعا» هم نخواهد یافت.
بدون نیایش هم، زندگى در گردونه تکرار و گرداب پوچى قرار مىگیرد.
«دعا»، انسان را با خدا مرتبط مىسازد، معرفتخدایى را مىافزاید،موجب آراستگى به اخلاق الهى مىشود، روح را با صفا و جان را لطیفمىکند، هواى نفس و غرور و تکبر را مىشکند، دل را با صحبت محبوب،مانوس مىکند، نیازهاى برتر را به انسان نیایشگر تلقین مىکند، ابلیس رااز چرخیدن بر گرد انسان دور مىسازد.
ولى، همه و همه آنجاست که «نیایش»، حرف دل انسان و برخاسته ازروح عبودیت و احساس بندگى و نیاز در برابر «معبود» باشد و مضمون دعا،خواسته جان آدمى باشد، نه تکرار سرد واژهها و جملاتى بر زبان.
در آستان بندگى، انسان «آرامش» مىیابد و در سایه سار عبادت و دعا،به «سکون نفس» و «اطمینان خاطر» مىرسد.
در طوفان اضطرابها، باید بر «زورق دعا» نشست و بادبان «توسل» برافراشت.
تنها مستشراب نیست که از خود و جهان «بىخود» مىشود،
«مست قدرت»، «مست ثروت» و سرمست رفاه و عیش و نوش نیزهمین حالت را دارد.
وقتى که «مال»، چشم بصیرت را بست،
وقتى که «قدرت»، گوش را از شنیدن حق محروم ساخت،
و... آنگاه که «رفاه» و «بىدردى»، انسان را از آنچه در جامعه مىگذرد،غافل و بىخبر کرد، بسیارى از عوارض دیگر سراغ او مىآید.
در اینصورت است که آدمها «عوض» مىشوند، یا «آدم عوضى»مىشوند.
دلهاى سنگى و سینههاى تهى از «آه» و «سوز»، رهاورد چنینزندگیهاى فاقد معنویت است. اینها، حتى در مسجد و معبد هم، بدون«دل» حاضر مىشوند. تنها جسمشان را مىآورند و دلشان «غایب» است.در نماز، تنها «تن» را حاضر ساختن و «جان» را واگذاشتن، آن نیست کهخداوند خواسته است.
وقتى در «نماز»، دل و فکرت، در اندیشه کار و زندگى و خانه و اداره و...است، دیگر در «نماز»، «حضور» ندارى. خدا مىگویى، ولى خدا نمىجویى!
شگفت نیستسرمستان دنیا و باده غرور، از عبادت تنها اسکلتى دارندو از نماز و نیاز، تنها حضور جسم، نه «حضور قلب»!
اگر گفتهاند: در نماز رو به پنجره باز عکس و نقش و نگار، یا رو به سنگقبر نماز نخوان - که مکروه است - همه براى آن است که هنگام نیایش ونیاز و نماز، «حاضر» باشى. مگر مىتوان در حال نماز، مقام و جایگاه خود رادانست و شناخت و نلرزید و رنگ نباخت؟!
غفلت، معلول عدم معرفت است. کسى که شناخت، دل مىدهد و ازنیایش و دعا لذت مىبرد و هر لحظه شوقش براى گفتگو و خلوت با آنمحبوب دلهاى عارفان بیشتر مىشود.
یا «معرفت» کم است، یا «ادعا» بىپایه است!
کاش چند مشت از «آب بیدارى» به صورت بزنیم، تا این «خوابغفلت» از چشم و سر بگریزد، کاش!...
زمان گمشده
مثل برخى سرزمینهاى کشف نشده، وقتها و زمانهاى اسرارآمیز وکشف نشدهاى هم وجود دارد، حد اقل براى بخشى از مردم.
بخشهایى از «زمان» هم گاهى ناشناخته مىماند.
اوقات شب و روز را به چند قسمت تقسیم کردهاى و با کدام یکمانوسترى؟ با شب یا روز؟ یا با لحظهاى که نه غوغا و روشنایى اول شب رادارد، و نه جنب و جوش و سر و صداى روز را؟
وقت «صبح»، یکى از همین گونه زمانهاى ناشناخته است، لحظهاىاست که نه شب است، نه روز. (از سر زدن سپیده تا بر آمدن خورشید).
این لحظات پر رمز و راز، آرام، نسیموار و عطرآگین، جان مىدهد براى«خلوت» و «تلاوت» و «سجود». مبادا که در خواب باشى!...
ساعتى است رؤیایى. ساعتى از ساعتهاى بهشت و ساعات آخرتاست، از ساعتهاى ملکوت است که به رنگ فرشته است و به بوى عرفان،نامش «سحر»! که مرغان حق نیز در آن، بانگ بیدارى سر مىدهند و ذکرخدا مىگویند.
براستى که «خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر» نیست!
در فصل رمضان، ساعتى از این «زمان گمشده» را درک مىکنى و ازبستر و خواب، کناره مىگیرى و زبان به نیایش مىگشایى و دل به خدامىسپارى. ولى... چرا فقط در رمضان؟
سحرگاه هر روز در هر ماه، همین نشئه و نشاط را دارد. مىتوانىامتحان کنى. رمضان تنها تمرینى استبراى انس و عادت به سحرخیزىو تهجد.
شب براى خواب و استراحت،
روز هم براى کار و تلاش و درس. ولى «وقتسحر» را مبادا که گم کنى!
این «ساعتبهشتى»، مىتواند همه ساعات دیگرت را هم به رنگ وبوى ملکوت در آورد.
اگر این زمان گم شده و فراموش شده را پیدا کنى؟ دولتى یافتهاىجاودانه!
بزرگان به هر جا که رسیدهاند، از «سحر خیزى» رسیدهاند. تهجد ونماز، نور چشم عارفان سالک بوده است و تنفس در هواى معنوىسپیدهدم، به دلها حیات بخشیده است.
«نماز»، زمزمهاى است که تو را به خدا دعوت مىکند.
دلت را آرامش مىبخشد و اضطرابها را فرو مىنشاند.
نماز، پاسخ به نداى ابراهیم و محمدصلى الله علیه وآله است.
هماهنگى و همراهى و همصدایى با همه کائنات است که پیوسته بازبان فطرت و با زبان خاموش، تسبیحگوى خدایند.
«قبله» و «کعبه»، رمز وحدتها و یکپارچگى هاست.
«وضو» که مىگیرى، همراه دست و رو، دل و جانت هم پاک مىشود.
رو به «قبله» که مىایستى، خانه توحید و کعبه مقدس، تو را جذبمىکند و به عمق تاریخ موحدان مىبرد و دوش به دوش پیامبران قرارمىگیرى.
نمازت، نشانه بندگى و فروتنى و اطاعت است.
«رکوع» تو، رمز خضوع در برابر آفریدگار است.
«سجود»، نزدیکترین حالتیک عبد به درگاه خالق خویش است.
با «حمد»، خدا را بر نعمتهایش سپاس مىگویى،
با «تسبیح» خدا را از عیب و نقص، دور مىدانى.
با «صلوات»، بر رسول خدا محمد مصطفىصلى الله علیه وآله تهنیت و درودمىگویى،
با «سلام» نماز، به همه صالحان و شایستگان و فرشتگان، سلاممىدهى.
نماز، سپاس یک بنده به درگاه آفریدگار خویش است.
نماز، ستون دین است و هر که به نماز بىاعتنایى کند، دین او کاملنیست و «قبولى نماز»، معیار قبولى عبادتهاى دیگر است.
اهل نماز دلى با صفا و جانى پاک و روحى آرام دارند.. و با عبودیتى کهدر پیشگاه خداوند دارند، سندى بر حقشناسى خویش ارائه مىدهند. چهخوش است پیوستن به این جمع خدا خواه و پاک جان!
ما، زندگى و هستى خود را مدیون خداییم.
غرق در نعمتهاى اوییم، اگر دیده «نعمتشناس» داشته باشیم!
نفسى که مىکشیم، غذایى که مىخوریم، عقل و ادراک و احساسى کهداریم، ایمان و اندیشهاى که ما را به تلاش وا مىدارد، امیدى که به آیندهداریم، تندرستى و قواى جسمى ما و بسیارى موهبتها و برخوردارىهاىدیگر، همه از عطاهاى خداست. عطاهایى که شایستهاش نیستیم ونعمتهایى که نه توفیق شکرش را داریم، نه توان سپاس را.
«نماز»، یکى از برنامههاى «سپاس نعمت» است.
روزى پنج نوبت، ما را در آستان صاحب نعمت و عظمت مىنشاند، تاشیطان در اسیر ساختن ما طمع نکند.
نماز، نردبان تعالى روح به ملکوت معنویت است.
فرد نماز خوان، بیمه شده الهى است و جامعه اهل نماز، از بسیارىفسادها و تبهکارىها مصون است.
در جامعه خدایى، نباید نماز در غربتباشد. آنکه در دنیا نماز را از غربتدر آورد، در آخرت گرفتار غربت نخواهد شد.
هر کس در زندگى به چیزى دل مىبندد و امیدوار مىشود و تکیهمىکند. «خدا»، تکیه گاه و امید یک مسلمان است و نماز، چیزى جز تکیهو امید و خواهش و عرض نیاز به آن «ذات بىنیاز» نیست.
زندگى، بى «یاد خدا» تاریک است،
و انسان، بدون تکیه گاه، هراسان!
شعبانیه
«دعا»، شستشوى دل در چشمه یقین است.
«نیایش»، عطرآگین ساختن جان، به بوى خوش «یاد» است.
نماز، هم «دعا» ست، هم «ذکر خدا» ست.
«شعبان» هم، ماه دعا و ذکر و یاد و توجه و عبادت و استغفار است.
هر شبانه روز پنج نوبت، چراغ دل قامتبه نورى مىافرازد، تا فارغ ازحجابها، جلوههاى آشکار یار را در وسعت آفرینش به تماشا برخیزد و سفرمعنویت و عرفان را، رهتوشهاى بایسته فراهم آورد.
«مناجات شعبانیه»، سهمى از این رهتوشه دارد که امامان بر خواندنآن استمرار داشتهاند.
از روشنایى تا روشنایى، پنج نوبتبلور نازک دل در خود مىشکند تا درسایه عطوفتبىمرز محبوب، پیوند گیرد و آینه تجلى نور خدا شود.
خوان رحمت الهى در ماه شعبان گستردهتر است، و «مناجات»، وسیلهحضور در کنار این مائده معنوى است.
نمازگزاران و متهجدان و نیایشگران، در محرابى مىایستند که همهعارفان و سالکان و پیامبران و امامان، مقیم و معتکف آن بودهاند.
اهل دعا، پیمانه از بحر بیکران رحمتخدا مىکشند و مستان سرخوش بادههاى سحر گاهى و شبهاى پر ستاره و روشن از تهجد و سجودند.
آنکه به «نماز» مىایستد و به «دعا» مىنشیند، بر سفره رزق روحنشسته است و روزى رحمت و استجابت در محراب عبودیت او نازلمىشود.
«مناجات شعبانیه»، درخواست «روشنایى دل» از خدایى است که هم«نور» است، هم فروغ آفرین.
شعبانیه، گامى در زدودن «حجاب» از چهره «جان» است، تا جلوهربوبى، در این آینه بهتر انعکاس یابد و «نجوا» ى او در «ضمیرهاىروشن» به گوش دل رسد.
در مناجات شعبانیه، با امامان معصوم همنوا مىشویم تا همه ایام عمررا در سایه نیایش «مبارک» گردانیم.
«برکت»، خیر و نیکى ماندگار و پایدار در یک چیز است.
«مبارک» بودن یک روز یا یک ماه یا یک مکان و ساعت و لحظه، بهسرشارى آن از اینگونه نیکىهاى جاودانه است.
شعبان و رمضان از همین رو «مبارک» است.
آنان که در این ماهها، دست نیکى به سوى دیگران دراز مىکنند و گامیارى به سوى منزل محرومان بر مىدارند و زبان خیرخواهى به نفعمستمندان مىگشایند، در همین دنیا بار سفر آخرت خویش را مىبندند وبراى آن «روز نیاز»، ذخیره سازى مىکنند.
به قول صائب تبریزى:
اى رهروى که خیر به مردم رساندهاى آسوده رو، که بار تو بر دوش مردم است
بارى، ایام ما با عبادت و عمل صالح ما «مبارک» مىشود و اگر به غفلتو سستى بگذرد، «بىبرکت» خواهد شد.
شبزنده دارىهاى عابدان، اشکهاى شب بیداران، استغفارهاىمتهجدان، «یا رب، یارب» سحر خیزان، نجواى خالصانه دعا خوانان، همهو همه جلوه هایى از «برکت» است که در ساعات و لحظات این ماه«مبارک» نهفته است.
کاش چراغ «ذکر» و شمع «یاد» در شبستان همه دلها روشن شود وظلمت گناه و غفلت، از زاویه همه قلوب، زدوده گردد.
کاش کاهش چشمگیر خطاها و تخلفات و شکایتها و نزاعها که در اینماهها جلوهگر است، تا ماههاى دیگر هم دامن بگستراند و همه ایام، در«طهارت» و «آرامش»، مانند شعبان و رمضان گردد.
زیانکار، کسى است که رمضان بگذرد و او در «کوره روزه» نگذارد و پاکنشود.
خسران زده کسى است که ماه مغفرت بر او بگذرد و غفران الهى شاملحالش نشود و حالش تحول نیابد.
مگر ما چه قدر فرصت «تجدید دیدار» با «فطرت» داریم؟
مگر در طول سال، چند «شب قدر» داریم؟
ماهى جان در دریاى «یاد خدا» ست که حیات مىیابد. و گرنه دلهاىجدا از خدا، مشتى گوشت است، سختتر از سنگ!...
رمضان، فرصتشکوفایى
اگر وجود خود را به زمینى تشبیه کنیم، تهذیب نفس و اخلاق، همچونزدودن علفهاى هرزه و شاخ و برگهاى آفت گرفته از مزرعه و باغ زندگىاست.
آراستگى به کمالات معنوى نیز، مثل شکفتن غنچه و به برگ و بارنشستن آن است.
دریغ از غنچهاى که نشکفته پرپر شود،
و... شاخهاى که به بار ننشسته، بشکند!
گاهى موعظه و حکمت، بذر این «مزرعه وجود» است،
گاهى تنبه و بیدارى، زمینه ساز شکفتن «گل کمال» است،
گاهى قرار گرفتن در مدار یک روح قوى و جاذبه عرفانى، انسان را بالامىکشد و از خاک به افلاک مىبرد.
گاهى هم، مجلس و محفل با شور و حالى، فطرت را گرم و روشن وشکوفا مىسازد و انس با خدا را فراهم مىآورد.
«رمضان»، مجموعهاى از همه این زمینهها و عوامل و فرصتى براىشکفتن است.
هم بهار قرآن و موسم نیایش و راز و نیاز است،
هم فصل حضور در میعادگاههاى معنویتبار مساجد و نمازها ومجالس قرائت و دعا و حال و حضور و احیاست،
هم موسم نشستن بر مائده تقوا و عفاف و بهرهمندى از ضیافتخدا وقرآن است، (34) .
هم ذخیره سازى عمل صالح و حسنات، و هم زدودن آثار سیئات و توبهاز گناهان و پاکى از رذایل.
اگر تلاش در مسیر «خودسازى»، تکلیف مادام العمر هر یک از ماست،این وظیفه در «ماه خدا» دو چندان مىشود و رها شدگان از دام ابلیس ونجات یافتگان از چنگ عادات زشت و زندان «هواى نفس» نیز در اینموسم خدایى بیش از فرصتها و مناسبتهاى دیگرند.
«جوان»، در مناسبترین دوران عمر خویش است، تا جلوههاى ملکوترا در زندگى نشان دهد و در پى ره یافتگان سلوک و نوشندگان از چشمه«توبه و تزکیه» رود.
و... «رمضان»، بهترین فرصتبراى شکوفایى است.
«خودسازى» براى جوان، که در فصل شکلگیرى شخصیت انسانىخویش است، یک «ارزش» است.
رمضان، الگویى براى جوانان است، تا در سایه آن به «چگونه بودن» و«چگونه زیستن» مورد نظر مکتب، ستیابند.
الگو، همیشه شخص نیست، گاهى هم یک «برنامه» است.
روزه و رمضان، یک برنامه الگو براى جوانان است، که هم «نظم دقیق»در زندگى را مىآموزد، هم «سحر خیزى» و نشاط سحرگاهى را تمرینمىدهد، هم سلامتى جسمى را تضمین مىکند، هم مشارکت در کارهاىخیر و همراهى با سحر خیزان با صفا را دارد، هم توبه و دعا و نیایش و انسبا قرآن و حضور در مجالس قرآن و دینشناسى و آموختن احکام را واردزندگى انسان مىکند.
در رمضان، بیش از اوقات دیگر، روزهدار در پى عمل «طبق وظیفه» ومراعات «صحت عمل» و «درستى عبادت» است.
رمضان یک الگو و سرمشق است، براى اینکه ثابت کند «مىشود».
آرى، مىشود بر نفس اماره غلبه کرد، مىتوان حرص و آز و شهوت رامهار زد، مىشود به خاطر «خدا»، از خواستههاى «خود»، چشم پوشید،مىشود با تقویت اراده و تصمیم جدى، حتى ساعتى پیش از اذان صبحبیدار شد و با شب و سحر و ستاره و افق و اذان و نماز اول وقت، انس گرفت.
رمضان تمرینى براى «مىتوان» و دلیلى براى اثبات «مىشود» است.
از امساک این ماه و معنویت این فصل، توشه و الگویى براى همه سالبگیریم و درسها را تکرار کنیم.
اینگونه، رمضان را به «الگوى معنوى» تبدیل کنیم.
«رمضان»، بهار معنویت و عرفان و موسم بازگشتبه سرشت پاک وفطرت خدایى و پر گشودن در فضاى نیایش و عبودیت و شکوفایى گلرحمت در بوستان جان است.
روزه، آزمون سراسرى «اخلاص» بندگان است. (35) .
آنان که طول سال، در اسارت «شکم» و «شهوت»اند و همواره اسیر«نفس» و گرفتار «مادیات» اند، در این فصل از دام نفسانیات رها مىشوندو از کمند «تعلقات» آزاد مىگردند.
مىگویید نه؟ سرى به منزلگاه دلتان در صبح و شام رمضان بزنید.مىبینید که پاکیزهتر از روزهاى دیگر و منزهتر از حالات دیگر است.
روزه، رهاننده انسان از «خود» و رساننده او به «خدا»ست.
این را دعاهاى «افتتاح» و «سحر» و «ابو حمزه» مىگوید، و سحرهاىپر برکت و سرشار از نور و افطارهاى آمیخته به معنویت و جلسات دعا وقرائت قرآن و زمزمه و نیایش و شبهاى احیاء و «لیلة القدر».
کیست که بر سفره مولا بنشیند و گرسنه برخیزد؟! مگر نه اینکه این ماه«ضیافة الله» با مغفرتهاى الهى و نفحات رحمانى گره خورده است؟
حتى آنان که «اطعام» مىکنند و اهل «احسان» اند، به نوا مىرسند ونوایشان همان دستیافتن به رتبه والاى «قبول» است.
رمضان، ضیافت نور و «مائده تقوا» و دعوتى استبه باز یافتن «خودگمشده».
دریغ، اگر از این مهمانى، تهیدستبر گردیم!
دمسازى با فرشتگان رحمت از یک سو، همنوایى با بینوایان و مساکیناز سوى دیگر و یادآورى عطش و گرسنگى روز رستاخیز از دیگر سو، بهرمضان و روزه، مایه «ذکر» مىبخشد و در سایه این «یاد»، روزه دار ازغفلت مىرهد.
گاهى وارد کردن یک «شوک»، انسان را تکان مىدهد و حس و حرکتىجدید، پدید مىآورد.
وقتى روزه مىگیرى، «گرسنگى» را لمس و حس مىکنى.
نه آن گرسنگى که هر روز، وقت ظهر و شام، به تو دست مىدهد و چندلحظه بعد، سر سفره یا کنار میز غذا مىنشینى و خود را سیر مىکنى،
بلکه چشیدن ساعتهاى مدید گرسنگى و اینکه مجبورى تحمل کنى ونمىتوانى خواسته دل و اشتهاى درونت را فورى پاسخ دهى.
محروم نیستى، ولى محرومیت مىکشى.
اما کسانى هم هستند که مدام در محرومیت اند و از غذایى چرب و گرم،بىنصیب! آیا در روزهاى رمضان، به یاد رنج پیوسته آنان مىافتى؟ یا آنکههنگام سحر، آن قدر ذخیره سازى مىکنى که تا غروب، گرسنه نشوى وسطرى از رنجنامه «بینوایان» را نخوانى؟!
سوره) «هل اتى» در باره ایثار خاندانى نازل شد که روزه بودند، اماهنگام افطار، غذاى خود را به مسکین و یتیم و اسیر دادند و با «آب» افطارکردند و این فداکارى، سه روز تکرار شد، تا سوره انسان «هل اتى علىالانسان...» نازل شد.
اگر روزهات نتواند «حس همدردى» تو را بیدار کند و تو را به یاد فقرایىبیندازد که سفرهشان خالى و جیبشان تهى است، پس چه امساک و صوم ورمضانى؟...
آیا شده است که روزى جمعى را براى «افطار» سر سفرهات بنشانى کهبینوا و تهیدستاند، نه فقط آنان که وضعشان خوب است و اگر به خانه توهم نیایند، افطار خانه خودشان رو به راه است؟
یک چشم بگردان، میان فامیل، دوستان، همسایگان، همنوعان، آیاچنین کسانى را مىشناسى که دعوت کنى و سر سفره کرم و بزرگوارىخودت بنشانى و از سیر کردن شکمهاى گرسنه، لذت ببرى؟
براى اهل دل، «غذا دادن» بیش از «غذا خوردن» لذت بخش است.
بارى... «رمضان» تمام مىشود و به آخر مىرسد.
به همین راحتى و سرعت و شتاب!
گرچه فکر مىکنیم چه قدر طول مىکشد، ولى دقت که بکنیم،مىبینیم خیلى زود مىگذرد.
رمضان و سپرى شدن، یک نمونه است.
عمرها، جوانىها، فرصتها، قدرتها و نشاطها نیز به همین سرعتمىگذرد. یک نگاه کافى است که «شتاب عمر» را نشانمان دهد.
جوان با ایمان، در روزهاى آخر، مىاندیشد که محصول من از اینگرسنگى و تشنگى چه بود و چه به دست آوردم و چه تغییرى کردم؟
این سؤال، در مورد مجموعه عمر و زندگى هم قابل طرح است.
ما با روزگار، در حال «داد و ستد» یم. او از ما «عمر» و «جوانى» مىگیرد.ما از آن چه گرفتهایم و مىگیریم؟ آیا حساب سود و زیانمان را کردهایم؟
«غرق آوازیم و بلبل رفته است...».
ما هم، غرق جوانى هستیم و غافلیم که عمر، چه پر شتاب مىگذرد.لحظهها، پرشتابتر از ابرهاى گذرا، از آسمان عمرمان کوچ مىکنند. پایانخط کجاست؟ به انتهاى فرصت چند روز، یا چند سال مانده است؟ نمىدانیم; ولى حتمى است.
رمضان، برنامهاى براى «خودسازى» و «تحول» است. آیا خود راساختیم و متحول شدیم؟
مکتب هم، یک «رمضان مادام العمر»براى ماست. بناى شخصیتمعنوى و انسانى ما در سایه مکتب و آموزشهاى «وحى» شکل مىگیرد.
در کجاى زمان ایستادهایم؟ کیستیم و به کجا مىرویم؟
خط رابطه
چه موهبتى بالاتر از اینکه «کلام خدا» در اختیار توست؟
خداوند، با تو هم صحبت مىکند، براى تو هم «پیام» مىفرستد، تو هماگر بخواهى، مىتوانى همچون حضرت موسى، «کلیم خدا» شوى.چگونه؟... با خواندن «نماز» و «قرآن».
وقتى با طهارت جسم و جان، با نورانیت وضو و با «نیت قرب»، به نمازمىایستى، و آنگاه که با دهانى پاک، دلى روشن، ضمیرى خداجوى و قلبىخاشع، به «تلاوت» مىپردازى، در هر دو حال، کلیم خدا شدهاى.
آنجا تو با «او» سخن مىگویى، اینجا، او با «تو» سخن مىگوید.
وقتى به نماز قامت مىبندى، چنین تصور کن که در پیشگاه و محضرآن رب جلیل و خداى هستى آفرین ایستادهاى و نیازت را با آن بىنیاز درمیان مىگذارى.
وقتى به تلاوت مشغولى، چنان تصور کن که جبرئیل امین، از سوىخدا، این کلمات را هم اینک بر تو نازل مىکند و تو شنونده سروش آسمانىو وحى خدایى هستى.
آهنگ دلنشین، بر زیبایى قرائت مىافزاید، (36) اما هرگز مباد، که شیوهتلاوت و اسلوب قرائت، تو را از معنى و توجه به پیامهاى آیات، باز دارد.
بکوش تا «الفاظ»، حجاب «معانى» نشود، و «کیفیت»، فداى «کمیت»نگردد.
«قرآن»، گنجینه معارف خدایى است و «قرائت»، کلید گشایش اینگنج است. مگر مىشود کسى گنجینهاى را بگشاید ولى ننگرد که در آنچیست و به چه کارى مىآید؟
«نماز»، وسیله ارتباط با خالق است. مگر زیبنده است که کسى نمازبخواند، اما رشته ارتباط با معبود، همچنان گسسته بماند؟
وقتى مىتوان دل را در «چشمه یاد» شستشو داد، چرا ماندن در تیرگىغفلت؟!
وقتى مىتوان با «تلاوت» و «عبادت»، با خدا انس گرفت، چرا دورى ومهجورى؟!
او، خواستار «وصل» است، ما چرا «قطع» کنیم؟...
نشاط «روح»، جسم را هم با نشاط مىسازد.
تاثیر حالات روحى و درونى بر حالات جسم و ظاهر، بسیار جدى است.اثر ظاهر بر باطن نیز در جاى خود محل تامل است.
شادابى و طراوت جوانان، بخشى هم به روحیه، قوا، غرایز و نیروهاىنهفته در جوان باز مىگردد. اگر جوانى افسرده دل و گرفته خاطر شد، توان وتحرک ظاهرى و اجتماعى خویش را از دست مىدهد.
آنان که سحرخیز و متهجدند و «خواب» را بر دیده خود راه نمىدهند و«بى حالى» را از خود طرد مىکنند، از نیروى روحى ایمان و محبتبهمحبوب و معبود برخوردارند.
این «عشق برتر»، خواب و تنبلى را فرارى مىدهد.
انس با «یاد محبوب»، میزان تحمل و ظرفیت انسان را نسبتبهبىخوابى و بیدار ماندن و نیایش شب و استغفار سحر و بهرهگیرى ازلحظات ملکوتى «سحر»، مىافزاید. عشق به خدا، لحظات خلوت نیمهشب و صبحدم را، براى «شب زنده دارى»، دوست داشتنى و لذت بخشمىسازد.
«المستغفرین بالاسحار» (37) ، ویژگى بندگان عارف و عاشق است که از«فیض سحر» بهرهمندند.
یکى از راههاى کسب این توفیق، «زود خوابیدن»، براى «زودبرخاستن» است. آنان که تا دیر وقت و تا ساعتى از نیمه شب گذشته،همچنان در شبنشینى و گردش و گفتگو و تماشاى فیلم و مسابقاتورزشى به سر مىبرند، روشن است که توفیق «سحرخیزى» ندارند.
جسم نیز استراحت و آسایش مىطلبد، تا بتواند بار روح را بکشد.
نباید «مدیون جسم» بود. این بدهکارى به بدن، سبب مىشود نتوانیماز این مرکب، براى «سفر شبانه» و «اسراء معنوى» استفاده کنیم.
خوشا نسیم لطیف و نوازشگر و بیدارگر صبحدم!
و دریغا از محرومیت از این نعمت روحبخش و شادابى آفرین.
نگویید «نمىشود!»،
اگر بخواهید، خیلى از این «نمىشود» ها «مىشود».
مشق و سرمشق
از نشانههاى غناى هر مکتب، معرفى «الگو» براى پیروان خویشاست.
«اسوه جویى» هم، نشان بالندگى فکر و اهداف یک انسان است.
نتیجه آنکه: هر که در پى الگو و اسوه است، «کمال جو» ست.
هر آیینى هم براى پیروان خود سرمشق معرفى کند، «کامل» است.
خوشحالیم که مکتب ما با صداى بلند و رسا، از سپیده دم طلوعخورشید دین تا به امروز و همیشه، اعلام کرده است که «اهل بیت»، اسوهکمالجویان و حقطلبان اند.
«على» و «فاطمه»، از این خورشیدهاى فروزان در «منظومه اهلبیت»اند که قرنهاست تاریخ را به زیر بال پرفروغ خویش کشیدهاند و الهامبخش اهل دلاند.
آن که مىخواهد «عبودیت»، بر زندگانىاش سایه عفاف و پاکىنگهبان باشد،
آنکه مىخواهد در مکتب فضایل، نمونه و سرمشق دیگران باشد،
آنکه مىخواهد در خانه، در جامعه، با فرزندان، با همسر، با پدر و مادر،نسبتبه دین خدا، نسبتبه وضعیت مردم، نسبتبه سرنوشت جامعه ونظام سیاسى، آنگونه باشد که خدا مىخواهد و دین مىپسندد، به «فاطمه»و «على» بنگرد، و به زهد و علم و سادهزیستى و نیایش شب و تربیت فرزندو دفاع از ولایت و جهاد در راه حق، تا مرز شهادت، که جلوههایى گونه گوناز شخصیت آن «بانوى نور» است.
«على» و «زهرا» را باید به نسل امروز و فردا شناساند.
آنکه «فاطمه» را بشناسد، دچار «فقر هویت» و «کمبود الگو» نخواهدشد و آنکه «على شناس» شود، اسوهاى خداپسند را شناخته است.
آنکه «زهراى اطهر» را الگوى خود قرار دهد، امواج فرهنگهاى بیگانه وبىریشه، او را به این سو و آن سو نخواهد برد.
فاطمه، الگویى براى همه و همیشه است.
از نگاه در این «آینه عفاف» غفلت نکنیم و از روى این سرمشق، مشقبنویسیم.
علىعلیه السلام، سرمشق دیگرى براى پویندگان راه خداست، الگویى در همهحال براى هر نیکى و پاکى، اسوهاى کامل و جامع براى سلوک ناب، کهقطب نماى عرفان است.
راه معنویت، پرفراز و نشیب، پر خوف و خطر و پر از وسوسههاىشیطانى است. «جهاد با نفس» مىطلبد و غلبه بر خواهشهاى دل وتمناهاى نفس سیرىناپذیر!
«سحر»، جلوهگاه نور و حضور است و همدم مردان خدا.
آنکه خواب را در دیده مىشکند و بستر نرم و گرم را به عشق رکوع وسجود و به شوق نماز و نیاز ترک مىکند، گامى در مسیر تزکیه برداشتهاست.
بى حالى در دعا یک بیمارى است. اگر به فکر درمان ضعفهاى روحى وجبران کاستیهاى معنوى هستیم، دارالشفایى بهتر از «معبد نیاز» و«عبادت و نماز» نیست.
کجایند نیایشگران شبهاى رازگویى با محبوب و نجوا با برترین کریم؟
مقتداى احیاگران شبهاى قدر، امام علىعلیه السلام است، آن چشمه روشنحقیقت! معجون «اشک» و «آهن»، پیشتاز جبهه جهاد و عرفان، اقیانوسکران ناپیداى عظمت و نیکى.
آنکه نگاهش روشنتر از سپیده بود، کلامش جوشانتر از چشمه، علمش،ژرفتر از اقیانوس، استقامتش عظیمتر از کوه، مهرش پناه درماندگان وقهرش در هم کوبنده ستمگران و منافقان و... در همان حال، قلبى خاشع وچشمى اشکبار و زبانى ذاکر و تنى لرزان از خشیت و خوف خدا داشت.
شبهاى کوفه، شاهد نجواهاى شبانه و عاشقانه مولا بود. و علىعلیه السلام،عبد همیشه معتکف در آستان عبودیت و محراب عبادت!
آنان که مىخواهند «معمار جان خویش» باشند، در هندسه وجود از امیرمؤمنان باید نقشه و الگو بگیرند.
اگر راه سلوک، دشوار است و نیازمند «راهنما»، علىعلیه السلام همان راهنماىخبیر و راه رفته بصیرى است که سالکان را به «مقصد» مىرساند.
اگر پاى رفتن داشته باشیم و عزم رسیدن!
پیر جوانان و جوان پیران
الگویابى، نیاز همیشگى ما در پیمودن «راه معنى» است. امام عزیز،یکى از این الگوهاست.
امام امتقدس سره معمار مدینه انقلاب بود.
و... پیش از آن، معمار مدینه دل و کشور جان خویش.
از ویژگىهایش، رهایى از تعلقات و دل نبستن به ناپایدارها و دستیافتن به گوهر «هب لى کمال الانقطاع» (38) بود، که او را از اسارت اینخاکدان رها ساخته بود.
با ما هم که بود، دل و جان در گرو آخرت داشت.
سرانجام، جان افلاکىاش از جسم خاکى به جوار حق پر گشود و ما را بهماتم نشاند و داغ غمش بر دلها نشست و سوز هجرانش به آتشمان کشید.
شخصیت جامعش الگوى «چگونه بودن» بود.
نماز عشق و نافله شب را به حماسه روز و عطر جهاد مىآمیخت و درکام فرزندان بسیجىاش مىریخت.
شگفت مردى بود، آن پیرمرد برنا دل، آن پیر جوانان و جوان پیران!
نوحى بود که موجها را مىشکست و امت را نجات مىبخشید.
ایوبى بود صبرآموز، ابراهیمى بود بتشکن، عیسایى بود جان بخش،حسینى بود شهادتآموز!...
در سایه کرامتش، دین حق جان گرفت و اسلام عزیز درخشید و عزتمسلمان جان گرفت. علمدار اسلام ناب بود و زبان رساى قرآن و عزتشیعى و فرهنگ علوى.
اگر امروز، عدهاى آن سوى «خندق ولایت» به توطئه مشغولند، براىانتقام از ضربتى است که از «تیغ حیدرى» این فرزند علىعلیه السلام خوردهاند.
ما همچنان در سوگ قافلهسالار رهایى، سیه پوشیم و در غم آن یوسفبه سفر رفته چشم انتظار «فرج شیعه» به افق آینده مىنگریم.
امت، هنوز هم داغدار کوچ شبانه اوست، هنوز هم سر بر دیوار غممىنهد و چو شمع، آرام آرام مىسوزد. دلها هنوز هم محشرى پرغوغا ازکلام عطرآگین اوست.
امت هنوز هم وفادار «ولایت» و عهد بسته با «مولا» ست.
یاد آن حاضر عصر غیبت و آن بار یافته به حضور، آن سراسر نور، آنزمینه ساز ظهور، هرگز از لوح دلها محو نخواهد شد. نامش، چراغ راه ما ویادش نیرو بخش امت است.
ما، میراثدار نهضتى عظیم هستیم که یادگار آن عزیز جاودانه است.بار سنگین حفظ انقلاب و پاسدارى از خون شهیدان بر دوش ما سنگینىمىکند. وارثان خط انبیا و شهدا را، چه رسالتى بزرگتر از «مرزبانى ارزشهاىالهى» است؟
چه کسانى، تکلیف سپردن این پرچم مقدس و نظام الهى را به صاحباصلىاش بر دوش دارند؟
غم، همدم بى کسى است، اما نه کنون محتاج به بررسى است، اما نه کنون
آن روز که انقلاب، تعطیل شود هنگام مرخصى است، اما نه کنون
اگر «خالصان»، میدان را خالى بگذارند، «ریاکاران» صحنه گردانمىشوند.
اگر متعهدان درد آشنا از صحنه حضور «غایب» باشند، فرصت طلبانبیمار دل، خود را بر خواست مردم و سرنوشت دین و انقلاب، تحمیلمىکنند.
وقتى «خودیها» کنار روند، «بیگانهها» میداندار مىشوند و حق رامنزوى مىسازند. «قلب» ما نیز چنین است که اگر از فضایل تهى شود،رذایل جاى آن را مىگیرد و اگر عقل را «حاکم وجود» نسازیم، نفس وهوس، فرماندار دل و جان ما مىگردد.
در صحنه اجتماع نیز همین گونه است.
کسى که در برابر «گناه» بىتفاوت باشد، «عارف» نیست.
آنکه نسبتبه وضعیت جامعه احساس مسؤولیت نکند، بویى از دیانتنبرده است، هر چند دائم در رکوع و سجود باشد!
عرفان ناب اسلامى، در متن جامعه است، نه در حاشیه و انزوا.
جوانانى که شوق وصال و عشق سلوک دارند و خود را از تبار رسول اللهمىدانند و از سلسله «آل على» و پرورده «مکتب عاشورا» مىشناسند،هرگز به «مرگ تدریجى ارزشها» رضا نمىدهند و سکوت نمىکنند.
تکلیف «امر به معروف و نهى از منکر» به عهده کیست؟
مگر سیدالشهداعلیه السلام آن عارف انقلابى و زاهد حماسهساز و انقلابىسالک، قیام خود را عمل به این «فریضه» معرفى نکرد؟
حیات بخشیدن به این فریضه، هم سازندگى اجتماعى است، هم«خودسازى» و «سلوک انقلابى».
امام امتقدس سره، پیرى نشسته بر تارک زمان بود که به جوانان عصرخویش، الگوى مبارزه و مشق عرفان داد و راه دفاع از اسلام را آموخت وسهمى عظیم در احیاى معارف دین داشت.
راستى... احیاى این واجب و عمل به آن، وظیفه کیست؟
پىنوشتها:
1) نهج البلاغه، صبحى صالح، حکمت 412.
2) آن نیستشجاعت که گلو چاک کنى.
مردانگى آنجاست که دل پاک کنى وقتى که به باشگاه تقوا رفتى اى کاش حریف نفس را خاک کنى
(نویسنده)
3) حشر، آیه 19.
4) لیس لابدانکم ثمن الا الجنة الا فلا تبیعوها الا بها. (تحف العقول).
5) العمل الخالص الذى لا ترید انح یحمدک علیه احد الا الله عز و جل(محجةالبیضاء، ج 8، ص 128).
6) حافظ.
7) نهج البلاغه، صبحى صالح، حکمت 234.
8) تصفیة العمل اشد من العمل (امام علىعلیه السلام).
9) انظر ان لا یراک الله حیث نهاک و لا یفقدک حیث امرک (العلم و الحکمة فىالکتاب و السنه، رى شهرى، ص 99).
10) من ورع عن محارم الله فهو من اورع الناس (وسائل الشیعه، ج 11، ص 195).
11) یونس، آیه 72.
12) لا تجعلوا علمکم جهلا و یقینکم شکا، اذا علمتم فاعملوا و اذا تیقنتمفاقدموا (نهجالبلاغه، صبحى صالح، حکمت 274).
13) و اما الباطنة فالعقول (کافى، ج 1، ص 16).
14) انا عرضنا الامانة على السموات... (احزاب، آیه 72).
15) آل عمران، آیه 114.
16) لا تکن ممن... ان عرضت له شهوة اسلف المعصیة و سوف التوبة(نهجالبلاغه، فیض الاسلام، حکمت 142).
17) هر آنچه دیده بیند، دل کند یاد (بابا طاهر).
18) نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت 412.
19) امام صادقعلیه السلام: ایاکم و النظر، فانه سهم من سهام ابلیس (وسائلالشیعه، ج14،ص 60).
20) طیران مرغ دیدى؟ تو ز پاى بند شهوت به در آى، تا ببینى طیران آدمیت.
21) غررالحکم.
22) ما محو تجلى الهیم آسوده ز حب مال و جاهیم همواره به مسند قناعت در کشور فقر، پادشاهیم.
23) بقره، آیه 183.
24) امام علىعلیه السلام: من ملک شهوته کان تقیا (غرر الحکم).
25) و قلوبهم معلقة بمحبتک (مفاتیحالجنان، مناجات المحبین، ص 125).
26) اى سرو پاى بسته، به آزادگى مناز آزاده من، که از همه عالم بریدهام.
27) فالهمها فجورها و تقواها (شمس، آیه 88).
28) الهى! ان کان الندم على الذنب توبة فانى و عزتک من النادمین...(مناجاتالتائبین، مفاتیح الجنان، ص 118) .
29) خلى الذنوب صغیرها و کبیرها فهو التقى.
و احذر کماش فوق ارض الشوک، یحذر ما یرى.
لا تحقرن صغیرة، ان الجبال من الحصى.
30) و ان علیکم لحافظین، کراما کاتبین. (انفطار، آیه11).
31) تصفیة العمل اشد من العمل (الحیاة، ج1 ص278).
32) بقره، آیه45.
33) نمل، آیه62.
34) دعیتم فیه الى ضیافة الله (پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله).
35) و الصیام ابتلاء لاخلاص الخلق (نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت244).
36) پیامبر اکرم: «حسنوا القرآن باصواتکم فان الصوت الحسن یزید القرآنحسنا» (وسائلالشیعه، ج 4، ص 859) .
37) آل عمران، آیه17.
38) تعبیرى عرفانى در «مناجات شعبانیه».