جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

باسلام هدف ما=ترویج فرهنگ ایثار شهادت وهمگام سازی عناوین روایتگری واطلاع رسانی وجذب راویان دفاع مقدس می باشد

جبهه فرهنگی راه نور

سخن از احساسی واحد و اعتقاد به هدفی مشترک همواره همان چیزی بوده و هست و خواهد بود که علت گردهم آمدن جمعی را فراهم می آورد. حسی مرکب از تنفر و عشق. حسی شبیه بلاتکلیفی. شبیه دودلی میان دوراهی.

و اینجاست که آن تنفر ملال آور جایش را به عشقی خنک و لذت بخش می دهد. آن سرزمین و آن مردمان در ذهنت مجسم می شوند و عاشقانه به آنها می اندیشی. کسانی که آسمان و دریا از آنان درس وسعت می آموزند و به آنان رسیدن رویای شبانگاهت می شود. و شاهد هم همان هدف مشترک.


این حس و هدف مشترک بود که جمعی را گرد هم آورد. جمعی که چراغ هدایت و کشتی نجات را تنها راه آسمانی شدن می دانند. کسانی که آن دستان یاریگر را می شناسند و در تلاش شناخت و شناساندن آنان هستند. همانها که عاشقانه چشمان سحرانگیر دلدار را دیده اند و بیستون بیستون به پای شیرین جهان جان داده اند. آری هرکس قد و قامت سرو بی همتای هستی را ببیند اختیاری برایش نمی ماند و مطیع بی چون و چرای صاحب دلش می شود. اینجا همان جایی است که در پی دیدار الف قامت دوست هستند و در این راه دست به دامان دوستان دوست شده اند. دوستانی که شهیدند، یعنی شهود کرده اند و دیده اند دلدار را. و ما باید پای درس آنان بنشینیم تا موی و روی و قد و بالا و لبخند و چشمان محبوبمان را برایمان شرح دهند. از صدایش بگویند از صوت قرآنش از ...

پس تو نیز اینچنین عشقی مقدس را داری به ما ملحق شو و عهدی دوباره ببند. که

از میان مؤمنان مردانى‏ اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند (احزاب / 23)

پس دست در دست هم هرکدام در هر جایگاه به قدر توان وظیفه ای در قبال آن برخی که به شهادت رسیده اند داریم. و ما اینجا در سنگری مجازی سعی در ادای دین به آنان را داریم. هر چند در این سنگر به روی تمام عاشقان شهادت باز است و ما همواره نیازمند توان همسنگران جبهه ی فرهنگی انقلاب اسلامی می باشیم. باشد تا دست مهربان آنان همواره بر سر دوستدارانشان سایه مهر و نوازش بیفکند.

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

خودسازى

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ق.ظ

خودسازى
در این قسمت که عمده‏ترین بخش‏این مجموعه است، گام به گام بادستورالعمل‏هاى دین، برگرفته ازروح آیات و روایات، راه‏«خودسازى‏» و مسیر «تهذیب‏نفس‏» را طى مى‏کنیم. رشد دادن به‏بعد الهى و فطرى وجود خودمان، هدف اصلى این بخش است.
چشمى دیگر و نگاهى دیگر
از کجا مى‏توان «خود» را شناخت؟
آلودگى‏هاى درونى و ضعف‏هاى نفسانى چیست؟
اگر «تکبر»، نمى‏گذارد در برابر «حق‏»، سر تسلیم فرود آورى،
اگر «دل‏»، رضا نمى‏دهد که «عدالت‏» را، آنجا که به زیان توست‏بپذیرى، درونى ناسالم و تصفیه نشده دارى.
اگر سراغ نقطه ضعف‏هاى مردم مى‏گردى تا روزى به رخ آنان بکشى وپیش دیگران تحقیرشان کنى، گرفتار نوعى خودپسندى و تفاخرى.
چرا به خدا و «محبت‏خدا» میدان ندهیم که دلمان را در اختیار داشته‏باشد؟
«محبت‏»، اکسیرى دگرگون کننده است، مس وجود را طلا مى‏کند،بخیلان را بخشنده مى‏سازد و ترسوها را شجاع، و خستگان را نشاطمى‏بخشد،
دست‏بسته را به کرم مى‏گشاید، پاى خسته را، «رفتن‏» مى‏آموزد،
و... چشم خواب گرفته را، از شب تا سحر بیدار نگه مى‏دارد.
آیا طعم شیرین «عشق به خدا» را چشیده‏اى؟
آیا براى نجوا با خدا، شب‏ها بیدارى کشیده‏اى؟
فداکارى‏ها، فرزند عشق‏ها و محبت‏هاست.
تا این علاقه، نسبت‏به چه باشد!
«محبت‏» هم، فرزند «معرفت‏» و شناخت است.
محبت‏بى‏معرفت، در تاریکى راه رفتن است و عشق بى «فداکارى‏»،فقط یک ادعاست!
راستى... چگونه مى‏توان عاشق خدا شد و از «حب نفس‏» رها گشت؟و... نسخه «محبت‏خدا» را چه کسى مى‏نویسد؟
هرگاه «زیبایى‏» را تنها در «چهره‏» نجستى و «جمال‏» را فقط در «تن‏»خلاصه نکردى، مى‏توانى امیدوار باشى.
«جمال باطنى‏»، مقوله‏اى است، فراتر از چشم سر. و «زیبایى معنوى‏»چشمى مى‏طلبد که از سطح به عمق نفوذ کند و از ظاهر به باطن و از«محسوس‏» به «معنى‏».
از کجا بشناسیم که گرفتار «حب نفس‏» هستیم یا نه؟
بعضى‏ها خود را «بى‏عیب‏» مى‏پندارند، در حالى که بى‏عیب، خداست.
برخى‏ها خویشتن را «واجد کمالات‏» مى‏دانند، در صورتى که «کمال‏مطلق‏» پروردگار است.
کسى که تحمل یک «انتقاد» را ندارد و از یک «تذکر» مى‏رنجد،
کسى که عیب‏هایى را که در دیگران است، اگر در خودش باشد، آن راعیب نمى‏شناسد، بلکه شاید فضیلت هم بداند و دفاع کند. اینها همه، ازنشانه‏هاى «خودخواهى‏» است.
راستى که عشق به هر چیز، انسان را کر و کور مى‏سازد، حتى عشق به‏خود!
از سخنان امام امت است که:
«حب نفس، تمام عیوب انسان را به خود مى‏پوشاند».
خود را کامل و بى نقص دانستن، بزرگترین نقص و عیب است. شگفتاکه همه به این عیب دچاریم!
«خدا» را تنها در زبان گفتن، ولى دل را خالى از خدا کردن، اگر نوعى‏نفاق نیست، پس چیست؟
خدا، در کجاى وجود ما جارى است؟ بر زبان، یا در دل و جان؟
وقتى مى‏گوییم «الله اکبر»، یعنى خداوند را برتر و بزرگتر و مهمتر از هرچیز و هر کس مى‏دانیم. آیا دلمان، گواه زبانمان است؟
واى... که اگر روزى بخواهند از دل‏ها و درون‏ها براى گفته‏هاى زبان وجلوه‏هاى برون «استشهاد» بگیرند، گرفتار چه غربتى خواهیم شد!
مشکل اینجاست که گاهى کار، بر خود انسان هم مشتبه مى‏شود.
خسارتى بالاتر از این نیست که عمرى گرفتار «ریا» باشیم و خود راخالص و صالح بدانیم.
آینه، نباید دروغ بگوید! آینه وجود خود باشیم و سیماى خویش راآنگونه که هست‏ببینیم.
شکوفاندن گل وجود
کشمکش «طوفان‏» و «گل‏»، قدیمى است.
آن مى‏خواهد پرپر کند، این مى‏خواهد بشکفد و بروید.
«زندگى‏»، از کشمکش میان این دو شکل مى‏گیرد.
قصه «جوانى‏» و «زمان‏»، همان قصه طوفان و گل است و جوان،غنچه‏اى است که مى‏خواهد گل بشود و به ثمر بنشیند و بالنده گردد.
البته بیش از خزان زمستان و وزیدن طوفان، باید از «دلمردگى‏» و«یاس‏» ترسید، که نمى‏گذارد «گل جوانى‏» شکوفا شود.
زمستان را نگاه کنید... وقتى شلاق بادهاى سوزناکش را مى‏چرخاند،وقتى برف‏هاى سنگینش، مزرعه‏ها و گلستان‏ها را مى‏پوشاند، هر چند درظاهر، سیطره و حاکمیت دارد، اما آن «حیات‏» نهفته در دل «دانه‏»ها و آن‏«روح‏» جارى در گیاهان و ساقه‏ها و شاخه‏ها، بزودى از دل بذرها و تنه‏درخت‏ها بیرون مى‏زند و فریاد بر مى‏آورد که: «من هستم، من آمده‏ام...».
«بهار»، رستاخیزى است که حیات را از «گور طبیعت‏» بیرون مى‏آورد و«شکفتن‏» را به همه خفتگان در بستر غفلت و سستى مى‏آموزد.
شایسته‏ترین شاگرد مکتب بهار، «جوان‏» است. درسى که جوان از بهارمى‏گیرد، «شکوفاندن گل وجود»، با نسیم اراده و انتخاب است.
گلى که در بهار مى‏روید و مى‏شکفد، «رمز حیات‏» در همه انسانهاست.
گل و بهار، چه تقصیر دارند، اگر انسان‏ها این «پیام‏» را نفهمند؟!
اگر بذر و دانه، از اسارت خاک مى‏رهد و براى تنفس در فضاى باز وبهره‏گرفتن از خورشید، سر بر مى‏آورد، چرا جوان، خود را از قید و بندعادتهاى بد نرهاند و این آزادى و آزادگى متعالى را تمرین و تجربه نکند؟!
بهار، جوانان آگاه را در کلاس «روییدن‏» و «نو شدن‏» مى‏نشاند.
بهار، بستر شکفتن و فصل رویاندن «بذر وجود» است.
از خامى به پختگى باید رسید و از افسردگى به نشاط.
چرا این همه شتاب در بستر سراب؟
همچنان که یک درخت عظیم، به صورت «بالقوه‏» در یک دانه نهفته‏است،
همچنان که خرمن‏هاى طلایى گندم، در دل بذرها خفته است و باید درمسیر کشت و تربیت و آبیارى و آفت زدایى و مراقبت قرار گیرد و به ثمربرسد و به بار بنشیند،
در نهاد انسان نیز، به صورت بالقوه، «استعداد» کمال و رشد و معنویت‏نهفته است. خداوند نیز، پیامبر درون و برون را براى بارورى و بالندگى‏همان استعداد، برانگیخته است.
غضب و شهوت، امرى است قابل تعدیل و کنترل. حرص و طمع رامى‏توان به بند کشید، بخل و حسد را مى‏توان درمان کرد، دنیازدگى وتعلقات را مى‏توان کاست، نفس سرکش را مى‏توان رام کرد و از دام ابلیس‏گریخت.
مى‏توان به جاى همه ترسها، تنها «ترس از خدا» را قرار داد،
زیستن در میان دو حالت «خوف‏» و «رجا» عملى است.
با «مراقبه‏» و «محاسبه‏» مى‏توان بر اعمال و رفتار خود نظارت داشت ومى‏توان از نیمه راه فساد برگشت.
مى‏توان از «پل توبه‏» به «وادى رحمت‏» عبور کرد.
پس پاى طلب و بازوى همت و پنجه اراده کجا به کار مى‏آید؟!
خصلت‏هاى نیک و بد، همچون دو «هوو» هستند، و مثل دو کفه ترازو،هر چه از این کاسته شود، به دیگرى افزوده مى‏گردد و هر کدام را تقویت‏کنى، دیگرى را تضعیف کرده‏اى. چرا وجود خودت را مجموعه‏اى از صفات‏نیک نسازى که براى زشتى‏ها جایى نماند؟
کسى که بتواند زنجیره‏اى از «فضایل اخلاقى‏» را در جان خویش پدیدآورد، نفس وسوسه‏گر نمى‏تواند به «قلعه قلوب‏» رخنه کند و فساد بیافریند.
اصلاح قلب، به اصلاح فکر و عمل مى‏انجامد، فساد قلب نیز، همه چیزرا به تباهى مى‏کشد.
کسى که صلاح و سعادت خویش را خواستار باشد، نمى‏پسندد که نفاق‏و ریا و هوى، همه دل را تیره کند و این مزرعه «صلاح خیز» را خارستانى‏زشت‏یا کویرى توان‏سوز سازد!...
خودسازى
در جدول بزرگ و پرخانه خودسازى، «ادب‏» جایگاه خاصى دارد.
گاهى حرف‏ها و عمل‏هاى انسان با هم ناسازگار است.
ظاهر و باطن نیز، گاهى یکسان نیست. نامش را هر چه بگذارید، اززشت‏ترین حالات و صفات انسان است. شاید هم نوعى «نفاق‏»!
برخورد با مردم، این‏گونه اشکالات اخلاقى را آشکار مى‏سازد، میزان‏پاى‏بندى هر کس به «حق‏»، «عدل‏» و «انصاف‏»، در همان بزنگاههاى‏حساس و تضاد منافع روشن مى‏شود.
«خودساخته‏» کیست؟
آنکه بر خصلت‏هاى ناپسند و رذیله‏هاى اخلاقى و نفاق در رفتار و ریاى‏در عمل، چیره شده باشد و خود را «تربیت‏» کرده باشد.
یک باغبان، بوستانى سرسبز و گلخانه‏اى پرگل، تربیت مى‏کند و پدیدمى‏آورد و یک کشاورز نمونه، بیشترین برداشت را از زمین و زراعت‏خویش‏دارد.
ولى... باغبان دل و جان، چگونه باید به «تربیت نفس‏» بپردازد، تا بذروجود، هدر نرود و آفت نگیرد؟
خودسازى، به نحوى که مطلوب عقل و شرع و وجدان باشد، در فرهنگ‏دینى با عنوان «تادیب نفس‏» از آن یاد مى‏شود.
«هر که خود تربیت‏خود نکند، انسان نیست‏».
مگر همیشه باید به دیگران تذکر داد؟ خودمان محتاج‏تریم. کیست که‏ادعا کند بى‏نیاز از «تذکر» است؟
امیرمؤمنان‏علیه السلام، در یک جا به آنان که در مقام معلم و مربى و مبلغ اند،توصیه مى‏فرماید که معلم و مؤدب نفس خویش باشند. در جایى هم نمونه‏و نشانه‏اى از این تادیب نفس و خودسازى را پرهیز از آنچه براى دیگران‏ناشایست مى‏شماریم، مى‏داند:
«کفاک ادبا لنفسک اجتناب ما تکرهه من غیرک‏». (1) .
این حرف را سعدى هم در گلستان به این صورت آورده است:
«لقمان را گفتند: ادب از که آموختى؟ گفت: از بى‏ادبان! هر چه از ایشان‏در نظرم ناپسند آمد، ترک آن را بر خود، لازم دیدم‏».
اگر کارى بد است، از همه بد است، چه ما و چه دیگران.
سفارش مولایمان را از یاد نبریم که:
«آنچه را از دیگران نمى‏پسندى، خودت هم بپرهیز!».
و این، به گفتن آسان است و در عمل، بسى دشوار! تا انسان «نفس‏مهذب‏» و جان تربیت‏شده‏اى نداشته باشد، نمى‏تواند چنین باشد و چنین‏کند.
«جان‏»، گاهى از راه رام کردن «جسم‏»، کمال مى‏پذیرد.
«روح‏» هم بامهارخواسته‏هاى «نفس‏»، اوج‏مى‏گیرد. وایستادن‏درمقابل‏خواسته‏هاى «دل‏»، که جهاد اکبر است، عقل را سلطان اقلیم وجود و حاکم‏برتمنیات وشهوات مى‏سازد. این‏راه، دشواراست و صعب‏العبور وپرسنگلاخ.
راه معنى همین است، و گرنه راه حیوانیت، آسان و هموار است و سرازیرو سهل‏الوصو و پرجاذبه.
دست و پنجه نرم‏کردن با «هواى نفس‏»، آدمى را قوى مى‏سازد. یافتن‏تقوا (این گوهر قیمتى و کمیاب) از همین رهگذر فراهم مى‏آید.
«عفت‏» را باید از رهگذر کنترل‏هاى مداوم چشم و نگاه، نگاه داشت.
«شجاعت‏» را از راه درگیرى‏هاى سخت‏با دشمن و درافتادن با خطرات‏و استقبال از صحنه‏هاى هول و هراس و میدان‏هاى جانبازى و فداکارى‏باید همچون شمعى روشن و فروزان داشت.
رها کردن چشم، در چراگاه هر نگاه، عفت‏سوز است، چرا که «نگاه‏» اگربى‏مهار باشد، «گناه‏» مى‏چرد و بستن دست از داد و دهش و گشودن آن به‏روى هر مال و ثروتى که در «دسترس‏» است، آن را کج، بار مى‏آورد وانسان‏هاى «کج دست‏»، روى سعادت نمى‏بینند.
فراراز صحنه‏هاى‏خطرهم، شمع شجاعت و دلیرى را خاموش مى‏سازد.
براى سلامت روح و عافیت جان و تقویت صفات نیک، باید تمرین وممارست داشت، آنگونه که براى نشاط جسم و تلاش بدنى لازم و سودمنداست.
آیا مدعیان قدرت و توانمندى، حریف نفس خویش مى‏شوند؟ (2) .
دلیر جوانمرد، آن است که به خواسته‏هاى شیطانى و وسوسه‏هاى دل،شجاعانه «نه‏» بگوید.
این «نفى‏»، خیلى «اثبات‏»ها را در پى دارد.
خود فراموشان
فراز و نشیب‏هاى زندگى بسیار است و همه، سراسر «درس‏» است، اگرچشم و گوشى گشاده داشته و اهل «عبرت‏» باشیم.
گاهى «خدا فراموشى‏»، ریشه در «خود فراموشى‏» دارد.
و گاهى نیز، خود فراموشى، نتیجه فراموش کردن خداست:
«نسوا الله فانساهم انفسهم‏». (3) .
کسى که پس از رسیدن به «ثروت‏»، دوران فقر خویش را از یاد مى‏برد،و دست‏یافتن به «مقام‏»، او را از «خود» بیگانه مى‏سازد،
آنکه پس از گمنامى به «شهرت‏» مى‏رسد، و پس از ضعف، «قدرت‏»مى‏یابد،
اگر دوران و شرایط فقر، ضعف و گمنامى خود را فراموش کند، آن ثروت‏و مقام و آوازه و قدرت، براى او «دام‏» مى‏شود و از خدا غافلش مى‏سازد.
از یاد بردن این که: «کیستم؟»، «که بودم؟»، «کجایم؟»، «به کجامى‏روم؟»، «چگونه باید باشم؟»، «چه باید بکنم؟»، «هدفم چیست؟»،«چه مى‏خواستم؟»، «چه باید بخواهم؟» و... دهها از این‏گونه سؤالها، نشانه‏نوعى «خود فراموشى‏» است. همین غفلت و نسیان‏هاست که به «گناه‏»،«تکبر»، «غرور»، «طغیان‏»، «تباهى‏» و «دنیازدگى‏» مى‏کشاند.
کسى که «بنده‏» بودن خدا را از یاد ببرد، «رب‏» بودن خدا را هم از یادمى‏برد.
کسى که «ولایت مولا» را فراموش کند، «عبودیت‏خود» را هم فراموش‏خواهد کرد. کسى هم که فکر کند آزاد است، بندگى نخواهد کرد.
یاد «بندگى خویش‏»، یاد «ربوبیت‏خدا» هم هست. و... «یاد خدا»،یادآور «بندگى ما» خواهد شد.
با این حال، فکر مى‏کنید فاصله «خود فراموشى‏» تا «خدا فراموشى‏»چه قدر است؟! و اصلا این «خود»ى که این همه مهم است و غفلت از آن‏هستى‏سوز، چیست؟
غیر از «خود طبیعى‏»، که به جنبه فیزیکى و اعضا و اندام و جسم مامربوط مى‏شود،
و غیر از «خود اجتماعى‏»، که جایگاه ما را در جامعه و در ارتباط با مردم‏و محیط پیرامون و زندگى شخصى و اجتماعى و صنفى ما مشخص‏مى‏سازد، یک «خود انسانى‏» هم داریم، که موقعیت ما را به عنوان یک‏«انسان‏» در مجموعه هستى نشان مى‏دهد.
شناخت این «خود»، هم لازمتر، هم سودمندتر است.
ساختن این «خود» نیز، هم دشوارتر، هم سعادت آورتر است.
خیلى‏ها خود طبیعى و خود صنفى و اجتماعى خویش را مى‏شناسند،اما در زمینه آن «خود برتر»، یا غافلند، یا خود را به غفلت مى‏زنند و ازاندیشه و تلاش درباره آن طفره مى‏روند و حاضر نیستند بیندیشند که درکجاى «دستگاه خلقت‏» قرار دارند.
این که مى‏گوییم باید «خود» را شناخت، شامل مجموعه «استعداد»هاو زمینه‏هاى «رشد» نیز مى‏شود. مواهب الهى و نعمتهایى که ما را احاطه‏کرده است نیز، در همین محدوده قرار مى‏گیرد. شناخت «کرامت انسان‏» و«ارزش وجودى‏» نیز، جزو همین قلمرو است.
آنکه موهبت‏ها و استعدادهاى خود را نشناسد، از «گنج وجود» بى‏بهره‏مى‏ماند و آنکه ارزش و قیمت‏خویش را نداند، خود را ارزان مى‏فروشد وآنکه از «بعد الهى‏» و «خلیفة اللهى‏» خود بى‏خبر شد، تن به پستى و گناه وحقارت مى‏دهد.
شرط نخست‏سودبردن در یک داد و ستد، توجه به بهاى متاع و کالاى‏خویش است; تا آن را ارزان نفروشى و به زیان، معامله نکنى.
پیشوایان دین، «بهاى وجود» تو را همسنگ با «بهشت‏» دانسته‏اند ونظرشان کارشناسانه است.
امام جوادعلیه السلام فرموده است:
«ارزش وجود شما بهشت است و شما قیمتى جز بهشت ندارید، آگاه‏باشید که خود را جز به بهشت نفروشید». (4) .
یعنى خود را به هر چه که کمتر از بهشت‏باشد بفروشى، زیان کرده‏اى.
خود را با هر چه مبادله کنى، براى خویش در همان حد قیمت گذارى‏کرده‏اى.
اگر دنیا را «تجارتخانه‏» اولیاء الهى دانسته‏اند، ارزش وجود نفیس‏انسان را هم گوشزد کرده‏اند، تا خام و بى‏تجربه و بى‏خبر از قیمت، به بازارنرود و کلاهى به گشادى دنیا بر سر «وجود ملکوتى‏» او نگذارند.
وقتى که مى‏تواند خود را اخروى کند، چرا دنیوى؟!
و اگر مى‏تواند فراتر از فرشته رود، چرا فروتر و پست‏تر از حیوان؟!
تعبیر «بل هم اضل‏» [گمراه‏تر از چهارپایان] که قرآن درباره اینگونه‏افراد مى‏گوید، چندان هم بیراهه نیست.
وقتى نتوانى سرمایه‏هاى وجودى خود را به بهره‏ورى برسانى و روز به‏روز از سرمایه خرج کنى، بى آنکه نفعى به دست آورى، سرانجام روزى همه‏سرمایه خرج مى‏شود و تهیدست از این بازار، باز خواهى گشت.
اگر «خود» را فراموش نکرده باشى و «بهاى وجود» را بشناسى، خود رازیرا قیمت نمى‏فروشى!
گوهر اخلاص
«گوهرشناسى‏» کار هر کس نیست. شناخت «عمل مخلصانه‏»، واقعادشوار است.
امام صادق‏علیه السلام یکى از نشانه‏ها و معیارهاى آن را چنین بیان فرموده‏است:
«عمل خالص، آن است که نخواهى جز خدا، کسى تو را بر آن بستاید». (5) .
گاهى در سویداى درونت، در اعماق دلت، نیت و انگیزه‏اى است که‏خودت هم به سختى متوجه آن مى‏شوى.
همان نیت پنهان، گاهى عمل را تباه مى‏سازد و خرمن را به آتش‏مى‏کشد.
انسان‏هاى وارسته، چنان روح بلندى دارند که جز «تقرب به خدا»عامل دیگرى آنان را به کار، به ویژه کارهاى عبادى و صالحات، برنمى‏انگیزد.
«گداى کوى تو، از هشت‏خلد، مستغنى است.
اسیر قید تو، از هر دو عالم، آزاد است‏». (6) .
آیا عارف‏تر و عاشق‏تر از «على‏» مى‏شناسى؟ اخلاص و راه و رسم‏بندگى هم باید از این امام عاشقان آموخت.
عبادت، براى رسیدن به نعمت‏هاى بهشت، عبادت تاجران سوداگراست و امید عطا و ثواب داشتن، دکاندارى است و عبادت به خاطر دورى ازآتش، کار بردگان ترسو است.
این است عبادت عارفان عاشق. این همان است که على‏علیه السلام فرمود:
«کسانى خداوند را نه بدان امید، و نه روى این ترس، بلکه از روى سپاس‏و شکر پرستیدند که این عبادت آزادگان است‏». (7) .
خالص کردن عبادت، کار اولیاء خداست.
به یاد آوریم، روزى را که خداوند خواهد فرمود:
«من، تو را بودم. تو که را بودى؟...».
چه کمیاب است «گوهر اخلاص‏»!
و چه فراوان است کالاهاى «ریایى‏» در بازار اعمال!
وقتى مزد و پاداش را خدا مى‏دهد، چرا کار براى دیگران؟
تصفیه کردن «عمل‏» از انگیزه‏هاى غیرالهى، کارى دشوار است (8) ، ولى‏لازم و کارساز. بدون آن، چه امیدى به اجر خدایى؟
دیده‏اى که بعضى «انفاق‏» مى‏کنند، تا سخاوتمند به شمار آیند، «نماز»مى‏خوانند، تا آدم خوبى شناخته شوند، به جبهه مى‏روند، تا انقلابى به شمارآیند، به نیازمندان، سیلزدگان و صندوق‏هاى امداد، کمک مى‏کنند، تاکسب اعتبار کنند، مى‏نویسند، تا مشهور شوند، درس مى‏خوانند، تا دانش ومعلومات خود را به رخ این و آن بکشند.
صد تاى اینها به یک قاز نمى‏ارزد.
آیا دوست دارى به خاطر «کار نیک‏»، ستایشت کنند؟
آیا واقعا براى تو مهم است که بدانند فلان کار شایسته را انجام داده‏اى،یا چندان فرقى نمى‏کند؟!
رد پاى «ریا» را که ظریف‏تر از اثر پاى مورچه بر سنگى سخت در شبى‏تاریک است، همین جاها مى‏توان پیدا کرد. اینجاست که آدم مى‏فهمد«اخلاص‏»، واقعا یک گوهر کمیاب است و ارزنده.
آیا تو حاضرى از بازار، یک «کالاى معیوب‏» و «جنس خراب‏» رابخرى؟
کارهاى ریایى، همان اجناس خراب است.
خدا که مشترى اعمال ماست، جز «متاع خوب‏» نمى‏خرد. پس...چرا ریا؟
از هیچ تا همه
انسان، گاهى از «هیچ‏» به «همه‏» مى‏رسد، و گاهى از همه به «هیچ‏»!
خوب محض است، شر محض مى‏گردد.
منحرف است، به حقیقت مى‏رسد و صالح مى‏شود.
عالم و داناست، اما «غرور علمى‏» او را بر زمین مى‏زند.
گنهکار و عاصى است، اما «توبه‏»، او را «عبد صالح‏» مى‏سازد.
اینها همه ممکن و شدنى است و از انسان بعید نیست که هرگونه‏تحولى را در خود ایجاد کند.
این نکته، از یک سو امیدوار کننده و الهام‏بخش است، از سویى هم‏خطرناک و لغزاننده، تا انسان چگونه از امانت «انتخاب‏» استفاده کند!
چه دلهاى سنگى که یکباره همچون موم، نرم شده است، و چه‏دیده‏هاى خشک و جامد، که با یاد خدا و تاثیر موعظه، متاثر شده و به اشک‏نشسته و چشمه‏سار خوف و خشیت گشته است.
تضمینى نیست که یک انسان نیک، تا ابد نیکو بماند.
چنان هم نیست که یک فرد تبهکار و زشتخو، تا پایان در تباهى وآلودگى باقى بماند و درهاى هدایت و رشد، به رویش بسته باشد. مگر نه‏اینکه پیامبران آمده‏اند تا بدان را خوب کنند و بردگان هوس و بندگان دنیارا، صاحبان خرد و سروران آخرت سازند؟
کجاست که «برده‏»ها را «آزاد» مى‏سازد؟
انسان که کمتر از حیوانات نیست! وقتى سگ و طوطى و اسب و مار وباز شکارى تحول پذیرند، انسان که اشرف مخلوقات و مورد تکلیف الهى‏است، چرا نباشد؟... که هست! دل انسان سخت‏تر از سنگ و فولاد که‏نیست، پس مى‏تواند شکل‏پذیر باشد.
اگر به تربیت جان و تصفیه دل بپردازیم، مى‏توانیم خود را از «چاه‏بردگى‏» تا «اوج برازندگى‏» بالا بکشیم.
نقش «محیط‏»، «مربى‏»، «تذکر» و «تفکر» را نمى‏توان انکار کرد، چرابه «تربیت‏خود» کمتر مى‏پردازیم؟
تربیت پخته کند هر خام را نیک سازد بخت‏بد فرجام را
وا رهاند مرد را از بندگى مغز و معنى مى‏دهد بر زندگى
خوشا آنان که تربیت پذیرند و پند نیوش!...
انسان، در گیر و دار دو جاذبه قرار دارد: «الهى‏» و «نفسانى‏».
«نفس‏»، به گناه و پیروى از هوس‏ها و عمل به خواسته دل مى‏خواند،و... «خدا»، به ترک هواى نفس و تمایلات حیوانى.
از هر کدام اطاعت کنى، باید دیگرى را نافرمانى کنى و به هر یک‏نزدیک شوى، از دیگرى دور مى‏گردى. مقتضاى بندگى، اطاعت فرمان‏خداست و تسلیم امر و اراده «مولى‏» بودن.
اگر «بنده‏»ایم، طاعتمان باید. و اگر «مطیع‏» مولاییم، اطاعت و تسلیم،باید در عمل و زندگى آشکار شود. و گرنه، چه فرقى میان آنکه «مولا» نداردو آنکه مولایش خداست؟
نداشتن روحیه عبودیت و بندگى و تسلیم، نشان چیست؟ و گستاخى وجرات بر گناه، دلیل چیست؟ آنچه انسان را به «معصیت‏» مى‏کشد،«غفلت‏» است. فراموش کردن بندگى خود و ولایت پروردگار.
«گناه‏»، معلول لحظات غفلت انسان و «خدا فراموشى‏» است. وقتى‏عقل، مغلوب نفس اماره شود، محصولى جز گناه به بار نمى‏آورد. کسى تن‏به گناه مى‏دهد و دل به معصیت مى‏سپارد که از عواقب آن نیز غافل باشد،یا بى خبر.
مگر نه این که دوزخ، فرجام گنهکاران است؟ پس چرا نافرمانى؟
امام باقرعلیه السلام مى‏فرماید:
«شگفتا از کسى که از ترس بیمارى، از غذا پرهیز مى‏کند، اما از ترس‏آتش، از معصیت ناپرهیزکار است!».
راستى هم شگفتا!...
اما آنکه به عبودیت‏خود و ربوبیت‏خالق، معترف است، خود را در قیدطاعت مقید مى‏داند و در بند «بندگى خدا» حس مى‏کند، نه یله و رها که هرچه مى‏خواهد بکند و هر چه مى‏خواهد بگوید و هرگونه که مى‏خواهد باشد!مگر مى‏توان خدا را عالم و بصیر و شاهد و حاضر و ناظر دید و گناه کرد؟
در لحظه گناه، شعله ایمان در دل فروکش مى‏کند و گاهى هم به‏خاموشى مى‏رسد.
...این چراغ را، روشن نگه داریم.
بیمارى‏هاى اخلاقى
گرچه بعضى از روى علم و عمد، بد مى‏کنند و سراغ معصیت مى‏روند;اما عده‏اى نیز ناآگاهانه به سراغ بدى مى‏روند و چون خوبى‏ها رانمى‏شناسند، در پى آن نمى‏روند.
اگر آنجا پند و هشدار سودمند است، اینجا تذکر و تعلیم، مفید است.
رذایل چیست تا از آنها بپرهیزیم؟
فضایل کدام است، تا به آنها آراسته شویم؟
به جستجوى متون دینى و رهنمودهاى قرآنى، حدیثى مى رویم، آنگاه‏با کتاب دل و نفسمان تطبیق مى‏کنیم. تعالیم وحى مى‏گوید: خصلت‏ها وعملهایى همچون: ترس، حقارت نفس، خود کم بینى، دون همتى،شتابزدگى، بدگمانى، بد دهانى، عصبانیت، انتقام جویى، تندخویى،بدرفتارى، کینه‏توزى، خودپسندى، تکبر، حق‏پوشى، تعصب، لجاجت،قساوت قلب، حسد و... زشت است و از رذایل محسوب مى‏گردد.
اگر مى‏خواهید در مقایسه لوح ضمیر خود با این خصال ناپسند،فهرست کاملترى داشته باشید، بر موارد بالا این‏ها را هم بیفزایید: غیبت،استهزاى دیگران، خودخواهى، شایعه پراکنى، جاه‏طلبى، ریاکارى،ناسپاسى، حیله گرى، دنیادوستى، طمع، دو رویى، دروغگویى، مردم آزارى،قطع رحم، دو به هم زنى، سخن چینى، بخل، حرص.
شناخت دردها نیمى از درمان است و براى خودشناسى و ارزیابى‏وضعیت روحى و اخلاقى خویش، لیست کاملترى از این آفات لازم است.
اوراق «پرونده دل‏» را باید ورق زد و صفحه به صفحه در جستجوى این‏آفتها بود. هر جا یافتیم، بى‏درنگ آن «اوراق سیاه‏» را باید «پاکسازى‏»کنیم، و گرنه به جا ماندن این رذایل در پرونده ما، روزى کار به دستمان‏مى‏دهد و رسوایمان مى‏سازد.
کدام یک از این دردها خطرناکتر است تا زودتر به مداوا بپردازیم؟
آن سوى صفحه دل را هم مرور کنیم، البته با حدیثى از پیامبر خطاب‏به مولاعلیه السلام که فرمود:
«از اخلاق مؤمنان، حضور در نماز است و شتاب در پرداخت زکات، اطعام‏به مسکینان، دست نوازش بر سر یتیمان کشیدن، پاکسازى درون، اگرسخن گوید به دروغ نپردازد، چون وعده دهد تخلف نکند، اگر امانتدارشود خیانت نکند، حرف که مى‏زند صادق باشد، راهب شب و شیر روز،روزه دار شب خیز و متهجد، که آزارش به همسایه نمى‏رسد و بر زمین،متواضعانه راه مى‏رود و...».
این هم فهرست کوتاهى از برخى فضایل.
مکتب، تنها «انسان‏»هاى خوب را به عنوان «الگو» معرفى نمى‏کند،بلکه خصلت‏هاى نیک را هم بر مى‏شمارد و به آنها فرا مى‏خواند و تنها ازانسان‏هاى بد، نکوهش نمى‏کند، بلکه اوصاف زشت را هم معرفى مى‏کندو از آنها پرهیز مى‏دهد. از آن نمونه‏ها باید «الهام‏» گرفت و از این نمونه‏ها«عبرت‏»!
پیمودن وادى سیر و سلوک، هم سخت است، هم آسان!
ذکر و ختومات و چله‏نشینى و عزلت گزینى و اوراد نمى‏خواهد. مهم،«عمل‏» است، طبق آنچه «مولى‏» مى‏گوید.
این است که هم سهل است و هم ممتنع، هم راحت و هم دشوار. اگرکسى خویش را «بنده‏» بداند و به مقتضاى بندگى، «اطاعت‏» از صاحب‏خود کند، صدها مرحله از سلوک را پیموده است. ولى... همین یک گام،یعنى «مطیع بودن‏» دشوار است و نیازمند اراده‏هایى استوار و عزمهایى‏آهنین.
رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود:
«در دنیا دو حکیم فرزانه بودند که سالى یک بار همدیگر را مى‏دیدند، درهر نوبت نیز، یکى آن دیگرى را موعظه مى‏کرد. در یکى از این دیدارهایکى به آن دیگر گفت: مرا موعظه کن، موعظه‏اى جامع و موجز، چون‏نمى‏توانم مانع عبادت تو شوم. گفت: برادرم! دقت کن که خداوند، در آنجاکه نهى کرده، تو را نبیند و آنجا که دستور داده، تو را غایب نبیند». (9) .
همین. آرى همین. جمله‏اى کوتاه است، ولى جهانى حکمت و پند درآن نهفته است.
انجام واجبات و ترک محرمات، عبارت دیگرى از همین دستورالعمل‏سازندگى و خودسازى است که در برخى احادیث آمده و براى‏«پرهیزکارترین‏» انسان شدن، بر همین دو کلمه تاکید شده است.
اگر همه جهان را چشم و گوش بدانیم، اگر خود را در حصارى ازدستگاههاى ضبط کننده و فیلمبردار احساس کنیم، و اگر خود را «بنده‏»بدانیم، نتیجه همان خواهد بود که حضرت رسالت فرمود. آنجا که امراوست، غایب نبودن و آنجا که نهى اوست، حاضر نبودن. «در خانه اگر کس‏است، یک حرف بس است!».
آنکه «خلاف‏» مى‏کند، حتى اگر «جریمه‏» آن را هم بپردازد، شکستن‏حرمت «قانون‏» با پرداخت جریمه جبران نمى‏شود.
«گناه‏»، یک تخلف از قانون خدا به شمار مى‏آید.
«توبه‏» هم به عنوان راهى براى محو «عواقب کیفرى‏» آن قرار داده‏شده است. ولى آثار روحى گناه بر فرد و پیامدهاى منفى آن بر جامعه، باتوبه جبران نمى‏شود.
ممکن است کسى که دچار یک سانحه تصادف یا سوختگى شده، بامراجعه فورى به پزشک، سلامت‏خود را باز یابد و از مرگ نجات یابد، ولى‏آثار آن بر چهره و اعضاى او، گاهى تا آخر عمر هم باقى است.
آیا رعایت احتیاط و پیشگیرى از بروز آتش‏سوزى یا حادثه، بهترنیست؟!
همچنان که در امور درمانى، رعایت‏بهداشت و پیشگیرى از ابتلا، هم‏بهتر از معالجه است و هم آسانتر و کم خرج‏تر، در امور معنوى و روحى هم‏«پرهیز از گناه‏»، هم آسان‏تر و هم مقرون به صرفه‏تر از «توبه‏» است.
آثار گناه، بر چهره روح و جان باقى مى‏ماند.
چه بسا گاهى هم فرصت‏یا توفیق «توبه‏» به دست نمى‏آید و آنکه توبه‏از گناه را به «آینده‏» موکول مى‏کند، حادثه‏اى، اجلى، غفلتى، آن آینده را ازدست او مى‏گیرد.
اگر خیلى هم اهل جمع آورى «ثواب‏» و انجام «مستحبات‏» نیستیم،دست کم این هنر را از خود نشان دهیم که خلاف و گناه نکنیم.
کدام یک در سرانجام و سرنوشت ما مؤثرتر است؟ ترک گناه یا کسب‏ثواب؟ پیامبر خدا به امام على‏علیه السلام فرموده است:
هر که از حرام‏هاى خدا پرهیز کند، از پرهیزکارترین مردم است. (10) .
انگیزه پرورى
شوق عمل، ریشه در شناخت «ارزش‏» و «پاداش‏» آن دارد.
کسى که در کار خویش، سست و بى‏نیت و فاقد انگیزه مى‏شود، یا کارش‏بى‏ارزش است، یا به ارزش کار خود توجه ندارد، یا از اجر و ثواب آن غافل‏است.
همه انتظار دارند که نسبت‏به کارى که مى‏کنند، «تشویق‏» شوند. تقدیردیگران، نقش «شوق‏انگیزى‏» و «انگیزه پرورى‏» دارد.
اگر آن مشوق، خدا باشد، نیت قوى‏تر مى‏شود. اگر پاداش دهنده،پروردگار تو باشد، انگیزه‏اى برتر تو را به تلاش وا مى‏دارد.
مرز میان اخلاص و ریا همین جاست. به خاطر چه کسى کار مى‏کنى؟انتظار مزد و اجر از که دارى؟ دانستن و آگاه شدن چه کسى برایت مهم‏است؟
اینکه انبیا، هرگز از دعوت و ارشاد و جهاد خسته نمى‏شدند، چون جز ازخدا انتظار پاداش و تقدیر نداشتند (ان اجرى الا على الله). (11) .
اینکه اولیاى الهى، نیتى قوى و اراده‏اى خلل‏ناپذیر در راه اهداف‏خویش داشتند و دارند، چون چشم بیناى خدا را در همه حال، حاضر و ناظرخویش مى‏دیدند. پس چه جاى خستگى یا به ستوه آمدن یا از دست دادن‏انگیزه و سست‏شدن در عمل؟!
به محتواى ارزشى کار خویش چه قدر شناخت و عقیده دارى؟
محتواى کار تو مى‏تواند بزرگترین مشوق تو باشد.
وقتى اهل باطل در راه خویش، اصرار و پشت کار دارند، تو در راه «حق‏»چرا بى حال و بى‏انگیزه باشى؟
وقتى پیروان شیطان، پیوسته در حال جذب نیرو براى شیطانند، چراپیروان رحمان در جذب نیرو براى اردوى ایمان و جبهه خیر و صلاح، کوشانباشند؟
اگر به راه مقدس خویش، عاشق باشى، از تهمت جنون نمى‏ترسى.
اگر به حقانیت راه و مرام و مسیر خود اطمینان داشته باشى، اتحادنیروهاى مخالف، باید عزم تو را جزم‏تر و انگیزه‏ات را قوى‏تر سازد، نه آنکه‏تو را از کار بیندازد!
هر چه صف شیطان منسجم‏تر شود، تو نیز صف رحمانیان رامنسجم‏تر و «تلاش رحمانى‏» خویش را قوى‏تر و گسترده‏تر ساز. نبرد حق‏و باطل از قدیم بوده، تا آخر هم خواهد بود. تو اگر سرباز اردوى حقى، به‏تقویت انگیزه بپرداز، و به تصفیه آن. «که... راه پرخطر است و حرامیان درپیش!».
محک ارزیابى عملها «نیت‏» است.
شاید شکل کار و صورت ظاهر عمل، زیبا باشد، اما اگر نیتى که در وراى‏آن نهفته، زشت‏باشد، کار را هم زشت مى‏کند.
نفاق و ریا و تظاهر، ریشه در همین دارد، آرایش بیرون و آلایش درون!از سوى دیگر، میان نیت تا عمل، گاهى فرسنگها فاصله است.
چنان نیست که هرگاه تصمیم گرفتى، موفق به عمل شوى و نیت وانگیزه را از آن مرحله، به مرحله اجرا برسانى. هزار مانع و رادع در کار است.تردیدها، دو دلى‏ها و وسوسه‏ها سدى به وجود مى‏آورد، میان «تصمیم‏» و«عمل‏». این، آفتى است که حتى در نیت‏هاى خوب و انگیزه‏هاى مقدس‏نیز پیش مى‏آید.
به همان اندازه که تاکید شده بى فکر و تدبیر، کارى نکنید که پشیمان‏مى‏شوید، سفارش کرده‏اند که وقتى به مرحله «یقین‏» رسیدید، «عمل‏» و«اقدام‏» کنید (12) و میدان را براى «شک آفرینى‏» وسوسه گران و خناسان‏خالى نگذارید.
هم باید نیت‏ها و انگیزه‏ها را سالم و صالح و خدایى ساخت، هم در کارخیر و راه حق و برنامه‏هاى مثبت، تردید به خود راه نداد و امروز و فردا نکرد،که از نیت تا عمل، حفره‏هاى خطرناک و لحظه‏هاى یاس آور، بسیار است.
جمال درونى
کسى مى‏تواند در خلق و خوى، «خداگونه‏» شود، که خدا را بشناسد وصفات جمال و کمال او را بداند.
خدا، «جمال مطلق‏» است. و تو، وقتى مى‏توانى به خدا نزدیک شوى که‏صفات زیباى او را داشته باشى، آنچه در اوست، در خود نیز فراهم آورى وآنچه در خداى سبحان نیست، خود را منزه و پیراسته سازى.
چهره «جان‏» و سیماى «درون‏» را چگونه مى‏آرایى؟
مگر نه آنکه در چهره زیبا، هم چشم و ابرو، هم روى و موى، هم لب ودندان و... باید «زیبایى‏» داشته باشد تا یک «چهره زیبا» فراهم آید؟
«جمال باطن‏» نیز همین‏گونه است. ایجاد تعادل و توازن در خصلت‏هاو حالت‏ها و رفتارهاى اخلاقى، شرط تحقق «جمال معنوى‏» است.
وقتى «غضب‏»، در کنترل تو باشد و اراده‏ات بر آن مسلط گردد، نام‏«شجاعت‏» مى‏گیرد، که یک ارزش اخلاقى است و حد فاصل «ترس‏» و«تهور» است.
نیروى شهوت و غریزه جنسى هم، چون با مهار «تقوا» کنترل شود،«عفت‏» پدید مى‏آید.
و اگر خرج کردن مال، نه به «اسراف‏» کشیده شود و نه به «بخل‏»، حدمتعادلى است که «سخاوت‏» نامیده مى‏شود.
آیا خصلتهایت در «مرز اعتدال‏» است، یا روى خط افراط و تفریط؟
چهره، با «آرایش‏»، زیبا مى‏شود و با «آلایش‏»، زشت مى‏گردد. سیماى‏باطن نیز با «فضایل‏»، آراسته مى‏شود و با «رذایل‏»، آلوده! خودت مى‏توانى‏این آراستگى یا آلودگى را فراهم آورى.
«انتخاب‏» تو، نقش عمده‏اى ایفا مى‏کند.
در وجود تو، میدانى است که سپاه حسینى و یزیدى در نبردى‏پیوسته‏اند.
و تو در این میانه، مى‏توانى «حر» باشى، گسسته از جنود ابلیس وپیوسته به جناح حق.
تغییر خصلت و رفتار، محال نیست، هر چند مشکل است.
و مى‏توانى... چرا که جوانى. نیروى اراده جوانى را دست کم مگیر...
کار هر کس، پاى فکر و باور او نوشته مى‏شود.
براى عمل، دانایى و علم، «معیار» است و اگر کسى با داشتن علم ودانستن نیک و بد، اسیر چنگ گناه شود، یا در «روشنایى علم‏» او شک‏مى‏کنند، یا در عقیده‏مندى او به «دانسته‏»ها و «آموخته‏»هایش.
حکیم سنایى غزنوى گفته است:
نکند «دانا» مستى، نخورد «عاقل‏»، مى در ره «پستى‏»، هرگز ننهد «دانا»، پى
چه خورى چیزى، کز خوردن آن چیز، تو را «نى‏» چنان «سرو» نماید به نظر، «سرو»، چو «نى‏»
گر کنى بخشش، گویند که «مى‏» کرد، نه او ور کنى عربده، گویند که «او» کرد، نه مى
حساب عملکردها و آگاهى‏ها را نیز این چنین ارزیابى مى‏کنند و نتیجه‏افکار و باورها را در «آینه عمل‏» به مشاهده و قضاوت مى‏نشینند، آنگونه‏که «عقل‏» را با «میخوارگى‏» در تضاد مى‏بینند، دیندارى و گناه را هم با هم‏ناسازگار مى‏دانند. و این، قضاوتى است درست!
عمل، آینه درون‏نماست و داورى‏ها بر مبناى عمل مشهود آدمیان‏است.
اگر ریشه «درخت معصیت‏» را نسوزانیم و نخشکانیم، پیوسته جوانه‏مى‏زند و شاخ و برگ مى‏افزاید. ریشه عصیان، «غفلت‏» است و ریشه‏طاعت، «ذکر». کسى که در ظلمتکده دل، چراغ ایمان بر مى‏افروزد و قلب‏را با شعله «یاد» و «یقین‏» روشن و گرم مى‏سازد، حتما از آفت غفلت رسته‏است و به میوه «خداباورى‏» رسیده است.
آنکه مى‏داند حسابى هست و کتابى، دوزخى و قیامتى، خداى بصیر وخبیرى، نامه اعمال و گواهى اعضایى، و حسرت و رسوایى فردایى،این‏گونه «بى‏خیال‏» نمى‏شود.
جرات بر گناه، کمتر از خود گناه نیست!
در جستجوى راهنما
پیمودن راه با «راهنما» نشانه معرفت و هوشمندى است.
تنها در موضوع تدریس، مطالعه، نویسندگى، سخنرانى، حفظ کردن،هنرآموزى، خوشنویسى، شنا و... نیست که آموختن «شیوه‏»، انسان را باصرف وقت و نیروى کمتر، زودتر به مقصود مى‏رساند،
بلکه براى دست‏یافتن به اهداف و رسیدن به خواسته‏ها، «روشمندى‏»راهى میان‏بر است، حتى در سلوک روحى و مسائل معنوى هم، روش وشیوه کارساز است.
بى‏جهت نیست که طالبان کمال، براى رسیدن به کمال و معنویت نیز،دنبال یک «الگو»، «مرشد» و «راهنما»یند، تا روش انسان شدن و تهذیب‏نفس را به آنان بیاموزد، یا از او بیاموزند.
نقش راهنما، آن است که انسان در پیچ و خم این راه گم نشود و خسته‏نگردد. این را که «بزرگان، از چه راه و چگونه رفته‏اند، تا به مقصدرسیده‏اند؟» در شرح حال وارستگان، پاکان و صالحان مى‏توان خواند، یاشنید.
زندگینامه صالحان و عالمان، از همین جا ارزش مى‏یابد که در نشان‏دادن «راه‏»، نقش دارد و به جویندگان و پویندگان راه معنى، هم «جهت‏» رانشان مى‏دهد، هم شیوه رفتن و رسیدن را مى‏آموزد. معناى «اسوه‏»،همین پیشاهنگى و پیشتازى در رسیدن به وارستگیهاست. «تاسى‏» به‏اسوه‏ها، ضامن تحقق این آرمان والاست.
اگر قرآن، پیامبر اسلام و حضرت ابراهیم و برخى شایستگان را با نام ونشان یاد کرده و آنان را «اسوه‏» نامیده است، از این رهگذر است، تا راه‏سلوک، بى‏رونده و بى‏چراغ راهنما نباشد.
البته نه هر که مدعى شد و مرید جمع کرد، همان «راهنما»ست!
گر چه «طى این مرحله، بى‏همرهى خضر» نباید کرد، ولى باید مواظب‏رهزنان عقاید و قداست‏ها و مقدسات هم بود! اگر عمل‏ها طبق «حجت‏خداپسند» نباشد، در ترازوى محاسبه، بى وزن و مقدار خواهد بود و آن را به‏بهایى نخواهند خرید.
آیا تا به حال، «دادگاهى‏» شده‏اى و مورد اتهام قرار گرفته‏اى؟
ایستادن در مقام یک «متهم‏» و انتظار یک «حکم‏» و داورى، بسیارسخت است، ولى براى کسى که بى‏گناه است، ترسى نیست.
«حجت‏»، چیزى است که در محکمه، بر ضد متهم اقامه مى‏کنند تامحکومش کنند، یا متهم در دفاع از خویش، اقامه و به آن استناد مى‏کند، تا«تبرئه‏» گردد.
متهمى که نداند چه اسناد، مدارک، حرف‏ها و شواهدى را در دادگاه علیه‏او طرح خواهند کرد، در دفاع از خویش و رد اتهامات هم ناتوان خواهد بود واگر نتیجه محاکمه، محکومیت او باشد، چندان هم دور از انتظار نیست.
شناخت «حجتهاى الهى‏» براى حضور در دادگاه قیامت، سودمند است،و داشتن جواب مناسب در مورد این شواهد و حجتها، لازم!
به تعبیر امام کاظم‏علیه السلام:
«خداوند، «عقل‏» را در وجود انسان، به عنوان حجت‏باطنى و «پیامبردرون‏» قرار داده است. (13) .
از این رو تکلیفمان نسبت‏به سفیهان، سنگین‏تر است.
پیامبران و امامان و اوصیاى الهى نیز «حجت‏هاى آشکار»ند.
دین، وحى، قرآن، حدیث، امر و نهى امامان، فتوا و حکم فقها، عمل وسلوک صالحان، جوانان پاک، ثروتمندان انفاق‏گر، قدرتمندان عادل،زیبارویان عفیف، نام‏آوران متعبد و متعهد، نوابغ خداشناس، هنرمندان باایمان، همه و همه جزء حجتهاى الهى‏اند.
نمى‏توان گفت: «نمى‏شد!»، چرا که خداوند، کسانى را که با داشتن‏ثروت و جمال و جوانى و شهرت و اقتدار، پاى از «راه خدا» کنار نگذاشتند ومتقى زیستند، به رخ ما مى‏کشد و مى‏گوید: «پس چرا اینان توانستند؟»این مفهوم همان «لله الحجة البالغه‏» است.
ما باید فکرى به حال خودمان کنیم. روزى به ما خواهند گفت:
اگر نمى‏دانستى، چرا نیاموختى؟
و اگر مى‏دانستى، چرا بد کردى و بیراهه رفتى؟!
هم باید تلاش کرد، هم باید جهت را شناخت، هم باید بر اساس‏«میزان‏» عمل کرد، تا به «هدف‏» نزدیک شد و با تقویت ایمان، دشت‏عمل را از صالحات، سرسبز و خرم نمود.
ایمان، در سایه پیوند با خدا و انس با آفریدگار تقویت مى‏شود. سرى‏که‏در آستان رفیع خدا بر خاک سجده‏گاه فرود آید، در برابر بزرگترین‏قدرت‏هاى غیرالهى، کوچکترین احساس ضعف و ترس نمى‏کند. این‏منبع نیرو و قدرت را نباید دست کم گرفت.
منبع تغذیه روح و جان جوانان چیست و کجاست؟ آنان که رابطه‏شان باخدا قطع است، در زندگى به چه کسى تکیه مى‏کنند و در بن‏بست‏ها به‏کدام دریچه باز و راه عبور، امید مى‏بندند؟... جز خدا؟
حتى در میدان جنگ و سنگر مبارزه هم، چاشنى واقعى سلاح،«ایمان‏» است، نه «باروت‏»، و تغذیه اصلى خط نبرد، از «توکل‏» است، نه ازسلاح و مهمات!
زیباترین حالت‏یک نیروى انقلابى و متعهد هم آن است که در برابردشمنان، همچون کوه، با صلابت و استوار و نستوه بایستد و در برابر «الله‏»،خاکى و فروتن و افتاده باشد، که گفته‏اند:
در کوى ما شکسته دلى مى‏خرند و بس بازار خود فروشى از آن سوى دیگر است.
آن پیشانى که هنگام سجود بر خاک مى‏نهى، بلندترین پیشانى است.
آن دو دست پرنیاز که در «قنوت‏»، به سوى خدا مى‏گیرى، بى‏نیازترین‏دستهاست.
آن قامت، که در برابر عظمت کبریایى خدا خم مى‏کنى، استوارترین‏قامتهاست.
از نمازت، قدرت روحى مى‏گیرى و از نیازت، به بى‏نیازى روحى‏مى‏رسى.
صورتى که از اشک، خیس شود و سجاده‏اى که از سرشک دیدگان‏مرطوب گردد، بسیار قیمتى است.
چه عیبى دارد که شبستان جانمان را همیشه «یاد خدا» روشن سازد؟ وچه مى‏شود که فضاى خانه و خوابگاه و آسایشگاه و پادگان و اداره و مدرسه‏و محل کار و سنگر مقاومت، از یاد خدا و عطر نماز و تلاوت آیات، معطر وخوشبو باشد.
روح بندگى و نیایش، جوان را زیباتر از آنچه هست، مى‏سازد.
گرچه اقتضاى جوانى، «تلاش‏» و «تحرک‏» است،
ولى «جهت‏» داشتن این تلاش‏ها مهم‏تر از خود تحرک و تکاپوست.
جوانى، آغاز زندگى است و اگر حادثه و مانعى پیش نیاید، راهى دراز و پراز «نیاز» در پیش است، نیاز به برنامه و طرح، نیاز به مشاوره و تجربه، نیازبه راهنما و الگو، به ایمان و امید، به عشق و شوق.
آنچه به روندگان نوپا، انگیزه و امید مى‏دهد، مطالعه شرح حال‏انسان‏هاى بزرگ و موفق است.
آنچه تجربه مى‏دهد، هم بهره‏گیرى از نظرات راه‏رفتگان است، هم‏درگیر شدن با سختى‏ها و مشکلات و نهراسیدن از اقدام و داشتن شهامت‏تصمیم همراه با تدبیر و آینده‏نگرى.
آنچه به تلاش‏هاى زندگى، «ارزش‏» مى‏دهد، جهت‏سالم، سودمند،پاک و خدایى آنهاست. عمل در «مدار حق‏» و سرعت در «مسیر بندگى‏» وقدرت در «راه خوب‏» و تلاش براى «خدمت‏به خلق‏»، از ویژگى‏هاى یک‏زندگى موفق و خداپسند است.
جوانى یک «سرمایه‏» است.
اگر آن را خرج مى‏کنیم، باید به «سودآورى‏» آن نیز توجه داشته باشیم‏و... اگر به سود، توجه داریم، سودهاى اصلى‏تر، زیادتر، ماندگارتر را که به‏«حیات ابدى‏» ما مربوط مى‏شود، در نظر بگیریم.
آنچه از دست مى‏دهیم و آنچه به دست مى‏آوریم، باید تناسبى قابل‏قبول داشته باشد.
فرزانگان، هیچ گاه سرمایه را در جایى که سودى نداشته باشد به کارنمى‏اندازند و حسابگرى را گام نخست موفقیت مى‏شمارند.
آیا قبول داریم که «جوانى‏» ما نیز یک «سرمایه‏» است؟ این سرمایه راچگونه باید حفظ کرد و به مرحله «سودرسانى‏» رساند؟
دستور زبان عرفان
کسب عرفان و معنویت هم براى خود دستورى دارد.
در بسیارى از الفاظ و اصطلاحات در علوم مختلف، غیر از معنایى که به‏صورت عادى از آنها فهمیده مى‏شود، مفاهیم دیگرى هم مى‏توان فهمید.
از خود همین «دستور زبان‏» نمونه بیاوریم.
دستور زبان، براى تصحیح «گفتار» و «نوشتار» است. ولى... آیانمى‏شود از آن در تصحیح «کردار» هم کمک گرفت؟
دستور زبان براى شناخت روش صحیح کاربرد واژه‏ها و ساختار کلمات‏و تنظیم جملات است.
براى «عمل صحیح‏» چه معیار و دستورى وجود دارد؟ ناهنجارى و غلطدر کردار و معاشرت را با کدام دستور باید شناخت؟
تازه، درستى گفته و نوشته هم تنها به «بعد ادبى‏» آن منحصر نیست.درست‏بودن سخن در «مضمون و محتوا» هم شرط کمال و زیبایى آن‏است.
دستور زبان به ما مى‏آموزد که «فعل‏» و «فاعل‏» باید هماهنگ باشد.بین «ضمایر» و «اشخاص‏» هم باید تناسب وجود داشته باشد. ولى... آیارفتار ما فعل به حساب نمى‏آید؟ و آیا حالات درونى ما جزء ضمایر نیست؟ناهماهنگى میان ظاهر و ضمیر ما آیا «غلط دستورى‏» نیست؟
«نهاد» ما چگونه ساخته مى‏شود؟
براى «مستقبل‏» خود چه کرده‏ایم و «ماضى‏» ما چگونه بوده است؟
در کفتار روزمره ما چه قدر «حرف اضافه‏» است؟ اصلا در «صفت‏» و«فعل‏» به چه چیزى و چه کسى «اضافه‏» شده‏ایم؟
آیا فعل‏هایى که از ما سر مى‏زند «لازم‏» است؟ «معلوم‏» است؟«مجهول‏» است؟
آیا هیچ تمرین مى‏کنیم که «فعل‏هاى مجهول‏» را به «معلوم‏» تبدیل‏کنیم؟
من غیر از خداى متعال، هیچ «اول شخص مفرد»ى نمى‏شناسم. شماچطور؟
چگونه مى‏شود از «من‏»ها، «ما» ساخت و مفردها را به «جمع‏» تبدیل‏کرد؟
بسیارى از ما کارهایى مشابه انجام مى‏دهیم. «ماده‏» افعال ما گاهى‏مشترک و مثل هم است، اما کدام «شناسه‏» است که ماهیت ارزشى‏کارهاى ما را تعیین مى‏کند؟ شاید آن شناسه، «نیت‏» باشد!
اگر کارها و نیت‏ها را از «مرکب‏» شدن با خدا و ریا در آوریم و همان‏«ساده‏» خالص باشیم، بهتر است. اگر «خدا» را پیشوند و پسوند همه‏فعل‏ها و صفات و ترکیبات خود سازیم، زندگى‏مان «ادبى‏تر» مى‏شود.
مى‏بینید که «دستور زبان‏» کاربردهاى دیگر و بیشترى هم دارد!...
هم «آرایش‏» عمل لازم است، هم پیرایش آن. آرایش به اخلاص ونیت الهى و پیرایش از ریا و عجب و غرور. در این صورت، گل‏هاى معنویت‏و اخلاق، در بوستان جان مى‏روید و زبان فطرت، گویاتر مى‏شود و نداى‏حق‏جویى جان آدمى، بهتر شنیده مى‏شود.
بذرى که در شوره‏زار افشانده شود، هدر مى‏رود. شربتى هم که در جام‏آلوده ریخته شود، تباه مى‏شود.
پس، ابتدا باید زمین را آماده بذرافشانى ساخت و جام و ظرف را ازآلودگى‏ها پیراست.
«دل‏» نیز یک مزرعه است، براى کاشتن «نهال فضیلت‏» و افشاندن‏«بذر حقیقت‏».
«جان‏» نیز، ظرفى است که مى‏توان «شراب معرفت‏» در آن ریخت.
آنچه علماى اخلاق و اساتید سلوک، با عنوان «تخلیه‏» و «تحلیه‏» ازآن یاد مى‏کنند، اشاره به همین پیرایش دل و جان از «رذائل‏»، سپس‏آرایش آن به «فضایل‏» است.
مریدى از استاد و شیخ خود پرسید: آیا استغفار کنم، یا خدا را تسبیح‏بگویم؟
گفت لباسى که چرکین است، احتیاجش به صابون، بیشتر از عطر وگلاب و بوى خوش است!
و براستى که چنین است. روح و نفس را اول باید از «زنگار گناه‏» و«موانع معرفت‏» و صفات ناپسند پیراسته و پاک ساخت، تا لیاقت آن را یابدکه به فضیلت‏ها و کمالات آراسته گردد، هر چند «تهذیب نفس از عیوب‏»،خودش مرتبه‏اى از کمال است!
این که گفته‏اند: «آیینه شو، جمال پرى طلعتان طلب‏». نیز اشاره‏اى به‏همین حقیقت است.
اگر «دانش‏» در دل‏هاى ناپاک قرار گیرد، «تیغ دادن در کف زنگى‏مست‏» است. اگر «علم‏»، در قلوب غیر مهذب وارد شود، به جاى‏«کمال‏آفرینى‏»، «وبال‏آفرین‏» مى‏شود و اگر «قدرت‏» به دست افراد غیر«خودساخته‏» بیفتد، به ستم آلوده مى‏شوند.
اگر پیش از آن که انسان از «بندگى دنیا» برهد، دنیا به او روى آورد،«آخرت‏» را از دست مى‏دهد. و اگر پیش از آن که دل را از «سلطه ابلیس‏»آزاد سازد، به مقام و عنوان و شهرت و ریاست‏برسد، زمین مى‏خورد.
عطر زدن به جامه کثیف، نقاشى بر لوح آلوده، آراستن سیماى کسى که‏درونى آلوده دارد، همه و همه، نقش زدن بر آب و نوشتن بر هواست.
باید در نگارش خط باور و یقین بر لوح دل نیز «روش‏» آموخت و«دستور زبان‏» عرفان و تهذیب را فراگرفت و به کار بست!
نگارندگان خط باور
برخى مى‏بینند، برخى به دیگران «دید» و «بینش‏» مى‏دهند.
بعضى مى‏روند، بعضى دیگران را «رفتن و رسیدن‏» مى‏آموزند.
کسانى مى‏پرند، کسان دیگر «پرواز» مى‏آموزند و دیگران را براى‏طیران، تجهیز مى‏کنند. خوشا به حالشان!
و مگر «تعلیم و تربیت‏» کارى جز این است؟
معلم و مربى، اگر به عظمت کار خود واقف باشد، هرگز آن را بامعیارهاى حقوق و مزایا و دستمزد و پایه مقایسه نمى‏کند.
اما ناگفته نماند که تربیت دیگران، پیش نیازى همچون «خودسازى‏»مى‏طلبد.
آنکه مى‏خواهد «رشد» دهد، باید خودش «رشید» باشد.
آنکه مى‏خواهد «هادى‏» گردد، باید پیش از آن «مهدى‏» شده باشد.
معلمان، در لوح دل شاگردان «خط باور» مى‏نگارند و «نقش عقیده‏»ترسیم مى‏کنند.
مربى خداباور، بهتر مى‏تواند «خداباورى‏» را در مزرعه دل‏ها بکارد ومعلم خداترس، در ایجاد «تقوا» و «پرهیزکارى‏» موفق‏تر است. تهیدست وتهى‏دل، چه دارد که بدهد؟!
«ایمان جوانان‏»، مدیون تلاش فرهنگى و مؤمنانه مربیان و معلمانى‏است که جرعه‏اى از «کوثر باور» و جرقه‏اى از «شعله یقین‏» را به کام و جان‏جوانان مى‏رسانند. گامشان استوارتر باد...
ولى برخى هم بر لوح دل جوانان، «خط غلط‏» مى‏کشند و در کام اندیشه‏آنان «زهر شبهه‏» مى‏چکانند. اینجاست که باید هشیار بود که مسموم نشدو از خط بد سرمشق نگرفت.
سلامت و عیب هر چیزى با یک «معیار» سنجیده مى‏شود.
حتى دستگاهها و ابزار صنعتى و فرآورده‏هاى غذایى و محصولات‏مصرفى مردم، باید در یک حد و سطح قابل قبولى باشد که به آن‏«استاندارد» گفته مى‏شود.
اگر یک «کالا»، یا یک ماده غذایى، آن بایستگى‏هاى لازم را نداشته‏باشد و براى سلامتى جامعه مضر باشد، آن را از بازار و کارخانه جمع‏آورى ومحو مى‏کنند، هر چند خسارت مالى به بار آورد، چون که جان مردم عزیزترو پربهاتر از اینهاست.
آیا «فکر» و «روح‏»، نیاز به مواظبت ندارد؟ مسمومیت‏هاى فکرى وآلودگیهاى اخلاقى و بیماریهاى روحى از چه راهى پدید مى‏آید؟
همان طور که به نام «آزادى‏»، نمى‏توان به هر کس اجازه داد که هرکالایى را با هر شرایطى تولید کند و به مردم عرضه نماید و سلامت وبهداشت و امنیت و آسایش جامعه را به خطر اندازد، به بهانه آزادى هم‏نمى‏توان با افکار، اعتقادات، اخلاق، سنت‏ها و باورهاى مردم بازى کرد ویک نسل را دچار «انحراف فکرى‏» یا «یاس از آینده‏» یا «فساد اخلاقى‏»ساخت.
این نوع آزادى، یعنى آزادى اشاعه ویروس بیمارى و مواد مخدر وسلاح‏هاى کشتار جمعى و گمراهى عمومى!...
«نظارت‏» چیز خوبى است. هرکس و هر جا که خود را از «نگاه ناظر» و«قضاوت داور» دور ببیند، زمینه لغزش یا انحراف یا سوء استفاده از قدرت وموقعیت و نعمت، پیدا مى‏شود.
بپذیریم که هر حرف، هر نوشته، هر فیلم، هر رابطه، هر غذا و... هر فکر،قابل اطمینان نیست.
توجه به «استاندارد»ها، حتى در مسایل فکرى و روحى و اخلاقى هم‏ضرورى است.
گل جوانى
از بهار باید «الهام‏» گرفت و از پاییز، «عبرت‏»!
جوانى، زیباترین گل بهارى است که در بوستان عمر مى‏شکفد.
کسى که «نقد جوانى‏» را رایگان از کف بدهد، کوله‏بارى از «حسرت‏» راتا دامنه قیامت‏بردوش خواهد کشید.
اگر چشم، دریاى هوس شود، قایق گناه در آن حرکت مى‏کند.
دریغ! اگر عمر، در خواب و غفلت‏بگذرد!
براى مقاومت در برابر سیل «تهاجم فرهنگى‏»، باید سد ایمان زد و ازمرز عقیده و عفاف، نگهبانى کرد.
«خود» باختگان در برابر فرهنگ بیگانه، براحتى «خدا» را هم مى‏بازند.
جوانان آگاه و با فرهنگ، آرامش روح را در زندگى آمیخته به معنویت وخداجویى مى‏یابند و زندگى منهاى خدا را تکرار بى‏روح لحظه‏ها و هفته‏هامى‏دانند. خواهران عفیف، مظهر نجابت‏شیعه و وارث خون شهیدانند که‏رسالت تعهد و تقوا بردوش دارند. «حجاب‏» را، نه زندانى که در آن محبوس‏باشند، بلکه قلعه و دژى مى‏شناسند که از ورود غارتگران و مهاجمان‏جلوگیرى مى‏کند.
سیراب از «کوثر عفاف‏»اند و آسوده در «سایه سار حجاب‏».
راستى... از یادگاران هزاران شهید خفته به خون، چه انتظارى است، جزوفاى به پیمان و پاسدارى از رمت‏خون و پاى‏بندى به «میثاق‏»؟!
از جوان جامعه ما انتظار است‏سروى ریشه دوانده در اعماق تاریخ وفرهنگ ریشه‏دار «خویشتن‏» باشد، نه هرزه گیاهى روییده در مزبله‏«بیگانگان‏».
آیا غرور «مسلمانى‏» اجازه مى‏دهد «عروسک کوکى‏» غرب باشیم؟...
از نخستین روز تکلیف، تا پایان عمر، انسان بار امانتى را بر دوش‏مى‏کشد که هر لحظه امکان افتادن و شکستن آن هست.
به قول حافظ: «آسمان بار امانت نتوانست کشید...»
اینکه صاحب «عقل‏» و «انتخاب‏» هستیم، از یک سو مایه مباهات‏است، از سوى دیگر تکلیف را سنگین و وظیفه را حساس مى‏سازد.
انتخابگرى انسان، تعیین کننده «سرانجام‏» و «سرنوشت‏» اوست واین عقل و خرد است که در راه «بهترین‏»، او را یارى و راهنمایى مى‏کند. تاچه اندازه به این «راه‏» نمایى اهمیت دهیم، یا نسبت‏به آن کم توجه باشیم‏و بى‏اعتنا.
ما، یک عمر، بار حساس و شکستنى شیشه بردوش مى‏کشیم. تنها بردوش گرفتن این بار، افتخارآمیز نیست; بلکه اگر سالم و بى حادثه آن را به‏«مقصد» رساندیم و این «شیشه امانت‏» نشکست، آنگاه پیروزیم وشایسته تبریک و تقدیر.
لحظه لحظه عمر ما، همراه با همین «انتخاب‏»هاست.
این، همان بر دوش گرفتن و حمل و تحمل بار شیشه است و هروسوسه شیطان، هر خواسته «نفس اماره‏»، هر پاسخ مثبت‏به «هوس‏»،مى‏تواند سنگى باشد که این بار شیشه را پیش از رسیدن به مقصد،بشکند.
محموله، هر چه ظریف‏تر، شکستنى‏تر و قیمتى‏تر باشد، در حمل و نقل‏آن و رساندنش به مقصد، هوشیارى و مواظبت‏بیشترى لازم است.
به تعبیر قرآن، ظلوم و جهول بودن انسان، موجب شد این بار امانت رابه دوش بکشد، بارى که آسمان‏ها و کوه‏ها و زمین از پذیرش مسؤولیت آن‏ابا کردند و بیمناک شدند و انسان آن را پذیرفت. (14) .
غیر از امانت الهى، امانت مردمى و مسؤولیت اجتماعى نیز همین‏حالت را دارد. کسى که به مقام و مسؤولیتى برگزیده یا منصوب مى‏شود، اگرتا پایان توانست‏به وظایف عمل خویش کند و بار را سالم به مقصد برساند،جاى «تبریک‏» است.
از تبریک اول کار چه سود، اگر سالم به پایان نرسد؟
هر کس «قدر» خود را نشناسد، چه انتظارى از دیگران دارد که‏«قدرشناس‏» او باشند؟
قیمت تو، بسیار بالاتر از آن است که به «حقارت‏» و «دنائت‏» تن دهى وخود را به دوزخ بفروشى.
«اراده‏»، موهبت‏خدایى است که در «اختیار» توست. به اندازه «بدبودن‏»، قدرت و استعداد «خوب شدن‏» دارى، بلکه بیشتر. پس چرا بدى راانتخاب کنى؟
بیشتر از سستى، مى‏توانى جدى و مصمم باشى، پس چرا بى‏حالى؟
به همان اندازه که گنج، رنج مى‏طلبد، «انسان شدن‏» هم تمرین وتلاش مى‏طلبد. راه باطن هم نیازمند نور و روشنایى است.
در خانه دلت، چه شمعى روشن کرده‏اى که در فروغ آن «راه‏» را بیابى وبه «بیراهه‏» نیفتى؟
براى «پرورش روح‏»، ممارست و تمرین لازم است. براى «رسیدن‏»،باید فاصله‏ها را کم کرد، فاصله خواستن تا هدف را، فاصله خودخواهى تاخداجویى را، فاصله «ایمان‏» تا «عمل‏» را، گفتار تا کردار را.
براى رویش و شکوفایى، «ریشه‏» لازم است و آبیارى و تغذیه و نور وحرارت، ریشه در حکمت و معنویت، آبیارى عقیده و باور، تغذیه فکر و روح،نور بصیرت و بینش، حرارت عشق و شوق.
نفسانیات، نهر عفن و رودخانه لجن بارى است که باید پلى از «عفاف‏»و «تقوا» بر روى آن زد و گذشت، تا به ساحل «فلاح‏» رسید.
بهشت، آن سوى رود خروشان گناه است.
کسى به «بهشت‏» مى‏رسد که از «جهنم‏» بگذرد!
گذشتن از جهنم، یعنى گذر از دروغ، حسد، ریا، تکبر، نفاق، ظلم، غفلت‏و... شهوت!
نگذاریم «گل جوانى‏»، در برابر «طوفان‏هاى شیطانى‏» پرپر شود.
بهار عمرمان را با پاییز حسرت و ندامت، بى‏رنگ و افسرده نسازیم.
شبهات و شهوات
هم «خلا فکرى‏» و هم «نیاز جنسى‏» لغزشگاهى سر راه جوانان است.
یکى مسایل فکر و اندیشه را مهم نمى‏شمارد،
یکى هم در همین زمینه گرفتار «شبهه‏» یا «انحراف‏» است.
مشکلات جنسى نیز براى نسل جوان مى‏تواند مایه انحراف از مسیرفطرت گردد.
قلم‏هاى مسموم، گاهى به «القاء شبهه‏» مى‏پردازند، دلهاى بیمار نیز،به تحریک شهوات مشغولند. در این میان، جوانانند که در معرض آسیب‏قرار مى‏گیرند و اگر «راه صواب‏» و «شیوه معقول‏» را نیابند، به بیراهه‏کشیده مى‏شوند.
آنان که مى‏خواهند براى جوانان دل بسوزانند و برنامه بریزند وطرح‏هاى اصولى اجرا کنند، باید در این دو میدان به برنامه‏ریزى و تامین وجهت‏دهى و برآوردن نیازها بپردازند.
مشکل شبهات به «اعتقاد» بر مى‏گردد، مشکل شهوات به غریزه‏جنسى از یک سو و زمینه‏هاى کشش به سوى گناه و ارضاى ناسالم این‏نیرو از سوى دیگر.
پس، کار فکرى فرهنگى از یک سو، سالم‏سازى محیط و تسهیل‏ازدواج از سوى دیگر، ضرورى است.
خود جوانان نیز مسؤولند. جوان، اگر به غناى فکرى و گسترش‏مطالعات دینى و آشناتر شدن با مبانى عقیدتى خویش نپردازد، تضمینى‏براى سالم ماندن در برابر «ترکش شبهه‏» نیست. و اگر به تقویت ایمان واراده و تسلط بر «هواى نفس‏» و «تعدیل غرایز» و کنترل امیال نفسانى‏نپردازد، تامینى در برابر «ویروس گناه‏» و «طغیان شهوت‏» ندارد.
در میدان «شبهات‏»، نیروى اندیشه و تفکر و علم، چاره‏ساز است و درعرصه «شهوات‏»، قدرت تقوا و نیروى اراده.
این است که «دین‏» و «دانش‏»، دو بازوى نیرومند و دو بال پروازند. هرکدام ضعیف باشد، جوان ما آسیب‏پذیر مى‏شود.
جوان، هم باید به قدرت دانش مجهز باشد، هم به نیروى ایمان، تا نه‏گرفتار دام شیطان‏هاى آشکار و نهان شود، نه از رسیدن به هدف در زندگى‏بازماند. در این راه، «چراغ بصیرت‏» لازم دارد، تا در پیچ و خم‏هاى راه‏زندگى گم نشود و به بیراهه نرود.
کم نیستند «ظاهر الصلاح‏»هاى بد دل و آلوده جان. کسانى را هم که‏«بود» و «نمود»شان متفاوت و گاهى متناقض است مى‏شناسى.
«گناه‏»، یک بیمارى روحى و آفت درونى است. ولى اگر کسى این‏بیمارى را حس نکند، نه به فکر درمان مى‏افتد، نه در پى پزشک مى‏رود.
ممکن است انسان عمرى «خلاف‏» کند و خود را «متخلف‏» نداند. امانتیجه فرق نمى‏کند. خلافکار، مجرم است و عوارض و عواقب تخلف را هم‏باید بپذیرد.
شیطان، عادت دارد که روى دردهاى درونى و بیمارى‏هاى روحى واخلاقى انسان سرپوش بگذارد، تا انسان به فکر اصلاح و مداوا نیفتد.
مگر از دشمن، جز این انتظار است؟
«اغوا»، «تزیین‏»، «تدلیس‏»، «تلبیس‏» و «تعمیه‏»، از کارهاى ابلیس‏است. ممکن است‏یک ریاکار، سال‏ها به خاطر مردم عمل و عبادت کند،ولى خود را از اهل اخلاص بداند.
مگر کسى که بدى‏هاى خود را توجیه مى‏کند و براى گناه، یک‏مستمسک مى‏جوید، جز این است که در دام همین فریب شیطان است؟
تفاوت «درد جسم‏» و «بیمارى روح‏» همین است که عوارض ونشانه‏هاى آن، مشهود و محسوس است، ولى علایم و عوارض این، پنهان‏و نامرئى. اما در دراز مدت آدم را از پا در مى‏آورد، از درون مى‏پوساند ویکباره انسان فرو مى‏افتد، آنگاه معلوم مى‏گردد که این «بنیان‏»، از مدت‏هاپیش «فرسوده‏» بوده است، بى آنکه آشکار باشد.
آیا این خطر، جدى نیست؟
فصل جوانى، دوران مناسبى براى این «پاکسازى درون‏» است، تادرخت وجود، از درون نپوسد و پیش از موعد، نیفتد!
غلبه بر شبهات، با بینش و دانش، غلبه بر شهوات با ایمان و تقوا.
معاصر با زمان
کسى که قانون حرکت‏ها و تحولات را بداند و با «سنت‏»هاى طبیعت وتاریخ، آشنا باشد، مى‏تواند به جاى «محکوم زمان‏» شدن، «حاکم برزمان‏» گردد.
کسى که «شناگرى‏» مى‏داند، بر آب و موج، مسلط است. کسى که شنانمى‏داند، مغلوب آب مى‏گردد. به همین راحتى، آشنایى و ناآشنایى با قانون‏آب و روش تسلط بر امواج و مهارت در «شنا»، مرگ و حیات یک انسان رارقم مى‏زند.
اگر براى بهره‏گیرى از عنصر «زمان‏»، برنامه و هدف و شیوه داشته‏باشى، بر زمان چیره مى‏شوى، و گرنه مغلوب و محکوم و شکسته و شکست‏خورده مى‏گردى.
چگونه مى‏توان زمان را امتداد داد؟ یا آن را مهار کرد؟
باید از هر دقیقه قرنى ساخت قرن را در دقیقه گنجایند
یا که با شیوه مهار زمان جبر را هم به زیر بال کشید
شب و روز، دو مرکب براى سوار شدن و راه زندگى را طى کردن است.
به تعبیر رسول‏صلى الله علیه وآله: «اللیل و النهار مطیتان‏».
حال، این مرکب، یا چموش و سرکش و افسار گسیخته است، که‏سوارش را بر زمین مى‏زند، یا رام و در اختیار است و با اراده سوار، راه‏مى‏سپارد.
راستى... چرا گاهى بر یک جامعه، یک قرن مى‏گذرد، ولى معادل یک‏سال هم به شمار نمى‏رود، و گاهى جماعت و ملتى، ره صد ساله را یک شبه‏مى‏روند؟! گاهى فاصله «عمر فلکى‏» و «عمر عملى‏» انسان‏ها خیلى‏زیاد است!
بهره گرفتن از استعداد و توان نهفته در فرصت و زمان، چه براى یک‏فرد یا براى جامعه، برکت آور است و زمان را بارورتر مى‏سازد.
اگر جلوتر از زمان نیستیم، دست کم، معاصر زمان خویش باشیم.عقب‏تر از زمان چرا؟!
تا چه حد مى‏توان به «هدف‏» رسید؟
میزان تحقق اهداف و آرمان‏ها و ثمر دادن نهال‏هاى کاشته شده درزمین دل‏ها و مزرعه اندیشه‏ها، بستگى به خود ما دارد.
خداوند، ما را «چشم‏» دیدن و «گوش‏» شنیدن و قلب «فهمیدن‏» عطاکرده است، و... بالى به قدرت «همت‏» براى طیران در فضاى «خواستن‏».
در کلاسى به وسعت «نیاز» و با شوقى به حرارت ایمان، مى‏خواهیم‏نسلى باشیم و نسلى بپروریم: خدا باور، دین شناس، آگاه دل، پاک رفتار،راست گفتار، درست اندیش، دریا دل، ثابت قدم و در یک کلمه «مسلمان‏»!
این، همتى بلند و هدفى والاست و در خور این آرمان، تلاشى عظیم‏لازم است.
اگر غفلت کنیم، آنچه از دست مى‏رود «فرصت‏» و «نیرو» و «زمینه‏»است و اینها سرمایه‏هاى ماست و باید به سودآورى و بهره‏گیرى بیانجامد.
«راه‏» کدام است و «هدف‏» کجاست؟
جاذبه‏هاى جنبى و صحنه‏هاى فرعى، ما را به خود مشغول نکند!
مشکلات، از جدیتمان نکاهد و به «تردید»مان نیفکند و گام ما راسست نسازد و امیدمان را نسوزاند.
بزرگان و بلنداندیشان، به تناسب اهداف متعالى خود، تلاشى شایسته ودر خور داشته و دارند.
دریغا که انسان، بذر پوچ بپاشد، یا مزرعه روییده را آتش بزند.
اگر بتوانیم، به دیگران، «بال پرواز» بدهیم.
و گرنه، خود از پرواز نمانیم.
اگر چه خداوند به «نیت‏خوب‏» هم پاداش مى‏دهد، اما اگر آن نیت وتصمیم به مرحله عمل برسد، پاداشى بیشتر دارد.
پس، در انجام کار نیک، نباید تردید و دودلى داشت و از امروز به فرداانداخت. شیطان، براى امروز تا فردا، هزار نقشه مى‏کشد و هزار دام‏مى‏گسترد، تا «نیت‏» را برگرداند و تصمیم به مرحله «عمل‏» نرسد.
سرعت در نیکوکارى و پرهیز از تاخیر انداختن «عمل صالح‏»، راه را بروسوسه‏هاى شیطانى مى‏بندد و ابلیس را در نقشه خود، ناکام مى‏گذارد.
اگر قرآن کریم، از کسانى که «یسارعون فى الخیرات‏» (15) اند به نیکى یادمى‏کند، رازش در همین نکته نهفته است که با تاخیر، زمینه ترک عمل رافراهم نمى‏سازند.
تردید و بى‏حوصلگى و تنبلى را براى کارهایى نگهداریم که خلاف وگناه و موجب ناخشنودى پروردگار است. در آنچه نیکوست، «سرعت‏عمل‏»، «گریز از تردید» و بى‏اعتنایى به وسوسه شیطان، بر ایمان‏«توفیق‏» مى‏آورد.
عشق و شور و شوق را هم براى «صالحات‏» ذخیره کنیم.
بعضى‏ها وقتى غش مى‏کنند، به طرف گناه و نفسانیات و هوس‏ها غش‏مى‏کنند، و اگر لیز مى‏خورند، به مت‏حرام لیز مى‏خورند. آیا این است‏صداقت در انتخاب راه؟
میان تصمیم و نیت‏بر بدى و گناه، تا انجام آن، تا مى‏توانیم فاصله‏بیندازیم و این فاصله را با تردیدها، عاقبت اندیشى‏ها، فکر عذاب و آخرت‏و ترس از نافرمانى خدا پرکنیم. به توصیه حضرت امیرعلیه السلام:
اگر به تاخیر مى‏اندازید، گناه را و اگر جلو مى‏اندازید، توبه را جلو اندازید. (16) .
اما... میان تصمیم خیر تا عمل به آن، مجالى براى هیچ فاصله ودودلى و تاخیر ندهیم، که گاهى تاخیر، به تعطیل مى‏انجامد!
نگاه
چشم، دریچه‏اى به دنیاى قلب است.
«دیدن‏» و «نظر»، خواستن دل را در پى دارد. (17) .
با این حساب، باید به آنچه در «چشم انداز» ما قرار مى‏گیرد، حساس‏باشیم. دیدنى‏ها، چه خوب و چه بد، گرایش ما را به سوى خود «جذب‏»مى‏کند و ما اغلب، مجذوب چیزى مى‏شویم که مى‏بینیم.
اگر به افق دور دست‏بنگریم، «وسعت دید» پیدا مى‏کنیم و اگر فقط به‏جلوى پاى خود نگاه کنیم، «نقد اندیش‏» و «حاضر گرا» و «تنگ نظر»مى‏شویم.
آنچه به صورت تصویر، فیلم، منظره، خط، تابلو، چهره و... در برابر دیدما قرار مى‏گیرد، به درون و روح و فکر ما نفوذ مى‏کند.
درست است که مى‏توان از کتاب تاریخ، با زندگى گذشتگان آشنا شد واز سرانجام آنان «عبرت‏» گرفت، ولى چرا در قرآن کریم، آن همه تاکیداست که: بروید، بگردید، ببینید و عبرت بگیرید؟! چون در «دیدن‏»، اثرى‏است که در خواندن و شنیدن نیست.
«نگاه حرام‏» چرا آن همه نکوهیده است، چون دل را هم به دنبال‏حرام مى‏کشد.
نگاه به چهره عالم، نگاه به در خانه عالم، نگاه به کعبه، نگاه به صفحه‏قرآن چرا عبادت است و ثواب دارد؟ چون این نگاه، جلوه‏هایى از معنویت وپاکى و حق را به درون انسان منتقل مى‏کند.
عارفان، مراقب چشم و نگاه خویشند. به حرام نمى‏نگرند، تا تیرگى وسیاهى از روزنه «نگاه ناپاک‏» به «خانه دل‏» نفوذ نکند.
وقتى دل، از راه چشم تغذیه مى‏شود، چرا «غذاى حرام‏» به آن بدهیم؟
زنى زیبا از گذرگاهى عبور کرد. حضرت على‏علیه السلام و جمعى هم نشسته‏بودند. یکى از حاضران، با چشم و نگاه آن زن را تعقیب کرد. حضرت او رانکوهش کرد و فرمود:
همین گونه نگاههاست که شهوت جنسى را بر مى‏انگیزد... (18) براى طهارت درون، دیده را پاک نگاه داریم و بر این پنجره، دیدبانى کنیم.
هر کس نقطه یا نقاط ضعفى دارد. نقطه ضعف برخى هم «شهوت‏» و«مسایل جنسى‏» است.
آنکه نتواند این غریزه را تحت کنترل خویش آورد، گاهى آبروى یک‏عمر را در یک «لحظه‏» و با یک «نگاه‏» مى‏بازد.
بسیارند افراد ضعیف‏النفسى که چون اراده‏اى قوى ندارند، مغلوب‏«شهوت‏» مى‏شوند و معصیت‏هایى از «نگاه حرام‏» و «چشم چرانى‏»گرفته، تا ارتباطهاى نامشروع و فسق و فجور و... را مرتکب مى‏شوند، والبته که بعد از آن هم به خاطر رسوایى، پشیمان مى‏شوند.
ولى... مگر آبروى ریخته، قابل جمع‏کردن است؟
کشتن نفس و سرکوب غرایز، اسلامى و شرعى نیست، ولى مهار آن،هم شدنى است، هم مطلوب دین. این همان است که با «عفاف‏» از آن یادمى‏شود و تقویت نیروى تقوا، مهارى است‏بر سرکشى نفس و لجامى است‏بر طغیان غرایز.
حتى روزه گرفتن، طغیان و فوران نیروى شهوت را کاهش مى‏دهد. و ازپرخورى و شکمبارگى نیز، جز شدت و صولت «قوه شهویه‏» برنیاید.
اگر نیروى جنسى در اختیار و مهار انسان نباشد، همچون مرکبى‏چموش و حیوانى لجام گسیخته، سوار را بر زمین مى‏زند و اگر این غریزه،تعدیل شده و در مسیر صحیح و طبیعى به کار گرفته نشود، مزرعه عمرانسان چراگاه شیاطین پیدا و پنهان مى‏شود.
گاهى نگاه، اولین گام یک «راه اشتباه‏» است.
کسى که نگاههایش را تحت اختیار نداشته باشد، در سراشیبى غیرقابل کنترل قرار مى‏گیرد. اگر در احادیث، نگاه را تیرى از تیرهاى ابلیس‏شمرده‏اند، از این رهگذر است. (19) .
اسیران نگاه، فراوانند.
آنکه نتواند حریف پلک‏هاى خویش شود و آن را بر روى حرام و نارواببندد، چگونه ادعاى اراده و خودساختگى دارد؟!
شیطان، پیوسته دل‏هاى جوانان را هدف تیر نگاه قرار مى‏دهد. آنچه‏این تیرها را مى‏شکند، «عفاف‏» است. و آنچه سپر در برابر هجوم شهوت‏است، «تقوا»ست.
مسند نشین قناعت
چه کسى آزاد است و چه کسى اسیر؟
گاهى زندان و زنجیر، بر دست و پاست و «جسم‏» را به بند کشیده است،
گاهى هم روح و فکر، در زندان خصلت‏هاى بد و عادات شوم و اعمال‏ناپسند، زندانى است.
اسارت جسم، پا را از رفتن و اندام را از جابجایى و تحرک باز مى‏دارد.اما... روح اسیر و فکر گرفتار، از طیران و پرواز در فضاهاى بازترى محروم‏مى‏شود.
به قول سعدى، اگر انسان از «پاى‏بند شهوت‏» به درآید، طیران آدمیت‏را هم شاهد خواهد بود، که پر اوج‏تر از طیران مرغ است. (20) .
بنده شکم و شهوت، اسیرى گرفتار است، هرچند خود را «آزاد» پندارد.
«معتاد»، زندانى یک عادت شوم است، دنیاپرست، اسیر ثروت‏اندوزى‏است، طمعکار، در قید و بند مال و منال، زندانى است.
آزاده کسى است که از دام تمنیات رها باشد و مالک دنیا و ثروت باشد،نه مملوک و برده آن.
با این معیار و مقیاس، بسیارى از آزادان اسیرند، و بسیارى از اسیران،آزاده‏اند. گرفتار هر چه باشى، اسیر و برده آنى.
حضرت على‏علیه السلام فرمود:
«العبد حر ان قنع، الحر عبد ان طمع‏». (21) .
«بنده، اگر اهل «قناعت‏» باشد، آزاد است و آزاد، اگر اهل «طمع‏» باشد،برده است.
آنکه از سرمایه قناعت‏برخوردار است، بر «افزون خواهى‏» و تمایلات‏سیرى‏ناپذیر خود مهار مى‏زند. نمى‏خواهد، تا به خاطر «خواستن‏»، به ذلت‏نیفتد.
ولى گرفتاران بیمارى طمع، سیرى نمى‏شناسند، چرا که دنیا دریایى‏است‏با آب شور، که هر چه بیشتر جمع کنند، تشنه‏تر مى‏شوند. آزمندان،چون مهار بر «خواسته‏»هاى خویش نمى‏زنند، طمع و حرص، آنان را به‏ذلت و خوارى و حقارت و بردگى مى‏کشد، تا به آنچه مى‏خواهند، برسند، ازهر راه و به هر صورت که باشد!...
آنکه مسندنشین کاخ قناعت است، آزاد است. (22) .
آنکه گرفتار حرص و آز و افزون‏طلبى است، همیشه برده و گرفتار است.
چه بسیارند آزادان گرفتار! و توانگران فقیر! این آزادگى و گرفتارى، یاتوانگرى و فقر، به اراده و ارادت انسان باز مى‏گردد.
داشتن «عزم‏» و «اراده‏»، در سعادت هر کس نقش دارد،
و در سعادت و کمال «جوانان‏»، بیشتر!
زندگى، همچون حرکت در مسیرى است پرسنگلاخ و پرنشیب و فراز،با طوفان‏هایى که مى‏وزد و موج‏هایى که بر مى‏خیزد و موانعى که راه را بر مامى‏بندد و حرکت را کند مى‏سازد.
تقویت عزم و اراده هم، برنامه و تمرین مى‏خواهد.
«روزه و رمضان‏»، فرصتى و برنامه‏اى براى همین هدف است.
گرچه به ظاهر، نوعى کنترل و محدودیت در خوراک و لذائذ و... است،لیکن از رهگذر همین کنترل‏ها، هم فکر و اخلاق و عمل، سالم مى‏ماند،هم اراده جوان تقویت مى‏شود و با «داشتن و نخوردن‏» و «خواستن و مهاربر خواسته‏ها زدن‏»، نیروى عزم و تصمیم، افزایش مى‏یابد.
سرعت‏گیرهاى خیابان‏ها و گذرگاهها، یا تعیین حداکثر سرعت دررانندگى، گرچه ابتدا به نظر انسان تلخ و دشوار مى‏آید، ولى فرجام آن،«سلامتى‏» است و جلوگیرى از «خطر» و بروز «حادثه‏»!
«روزه‏» نیز، روح را پاک، اراده را قوى، جسم را تندرست و دل را خاشع‏مى‏سازد.
آیا اینها ارزش اندکى است؟
کلام الهى در قرآن که بر فریضه روزه تاکید دارد، محور عمده آثار وبرکات آن را «تقوا» مى‏شمارد. (لعلکم تتقون). (23) .
و مگر تقوا، چیزى جز خویشتن دارى از معصیت و پرهیز از گناه، درسایه ایمان استوار است؟
«تقویت اراده‏» را به عنوان درسى از رمضان و روزه، از یاد نبریم.
کیمیاى «خویشتن بانى‏»
امانتدارى، کارى است دشوار!
وجود و نفس، امانتى در دست ماست. وظیفه داریم در رشد دادن وبالنده ساختن آن بکوشیم.
مگر نه آنکه حفظ کردن «تن‏» و «جسم‏» از آفت‏ها، بیمارى‏ها وآسیب‏ها بر عهده ماست؟ «جان‏» و «روح‏» نیز چنین است.
من و تو مسؤولیم تا نگهبان جان و پاسبان نفس و روان خود باشیم، تا«خوره گناه‏» در جانمان نیفتد و بیمارى «مفاسد اخلاقى‏» دامنگیر روحمان‏نشود. این، همان «تقوا» است.
تقوا، هم فرد را از سقوط در دامن تباهى‏ها و آلودگى‏ها نگه مى‏دارد، هم‏جامعه‏اى را که در آن به سر مى‏بریم.
تقوا به معناى حفظ و نگهدارى است، نگهدارى غرایز از طغیان،نگهدارى نفس از عصیان، نگهدارى زبان، از دروغ و تهمت و افترا و یاوه‏هاو بیهوده گوییها، نگهدارى چشم از دیدن حرام‏ها و نگاه‏هاى ناپاک،نگهدارى دست، از ستم و تعدى، نگهدارى دل، از هوس و نگهدارى مغز وفکر، از اندیشه‏هاى شیطانى.
تقوا، نوعى «ترمز» است، قدرت تسلط بر خویش و نیروى حاکمیت‏برنفس است، «خویشتن بانى‏» و «خودپایى‏» است، کنترل نفس و مالک خودبودن است.
تقوا، هم سلاح و سپر است، هم چراغ راه و مشعل راهنما. هم دژحفاظت است، هم مرکب راهوار در زیر پاى انسان‏هاى «خود ساخته‏».
تقوا، در دل آتش رفتن و نسوختن است،
از آب گذشتن است و خیس نشدن،
به قول اقبال لاهورى:
«زندگى در صدف خویش، گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است‏»
آیا مى‏توانى در معرض گناه قرار بگیرى و گناه نکنى؟!
آیا قدرت رعایت‏حدود الهى را در خلوت‏ها و دور از نظر مردم دارى؟
تقوا، در سایه ایمان به خدا و یاد او و شناخت موقعیت‏خود در رابطه باخدا و هستى به دست مى‏آید.
تقوا به انسان، کیمیاى «ذکر» مى‏بخشد. و هر کس «ذاکر» بود، گناه‏نمى‏کند. آنکه گناه مى‏کند، «غافل‏» است!
بى‏نیاز کسى است که «گنج تقوا» دارد. این گنج، انسان را به «مالکیت‏نفس‏» مى‏رساند و از «بردگى نفس‏» مى‏رهاند.
چه کسى «مالک خویش‏» است؟ و... چه کسى «برده نفس‏»؟
عنان دل و جانت و مهار خواسته‏هایت‏به دست کیست؟ «عقل‏»، یا«نفس‏»؟ «دل‏»، یا «دین‏»؟ باید «مالک‏» بود، تا «امیر» شد!
کسى که بداند پیامد گناه، دوزخ الهى است، گناه نمى‏کند.
و آنکه به پاداش نیکوى خدا چشم امید بسته باشد، در کسب رضاى‏آفریدگار مى‏کوشد.
کسى هم که «محبت‏خدا» را در دل داشته باشد، او را نافرمانى نمى‏کند،چرا که عشق و محبت، دوستدار را با دوست، همدل و همرنگ و همراه وهماهنگ مى‏کند. دوست‏خدا هم هرگز از فرمان و خواسته محبوب دلش‏سر نمى‏پیچد، مگر آنکه در ادعاى عاشقى دروغ گفته باشد!
اگر هیچ یک از این سه را نداشته باشى، یعنى نه بیمى که از نافرمانى وعقوبت، هراسناکت کند، نه امیدى که به طاعت و اطاعت وادارت سازد و نه‏محبتى که به محبوب، پیوندت دهد، با کدام عامل، مى‏خواهى از چنگ‏ابلیس بگریزى؟!
حضرت على‏علیه السلام در نهج‏البلاغه، در خطبه‏اى از «متقین‏» یاد مى‏کند وصفاتشان را بر مى‏شمارد. پرواپیشگان و پارسایان کیانند؟
آنان که: خشوع در عبادت، ایمان در یقین، میانه روى، شکیبایى، نشاطدر عبادت، خشوع و خشیت دل، قناعت نفس، فروخوردن خشم، روى‏آوردن به نیکى‏ها، سپاس در هنگام نعمت، صبر در گرفتارى و مصیبت و...داشته باشند. اینها خصال صاحبان «تقوا»ست.
انسان بى تقوا، همچون ماشینى بى ترمز در سراشیبى راه زندگى گام‏مى‏زند که هر لحظه احتمال سقوطش مى‏رود، یا برخوردش به کوه.
کسى که بر تمایلات و هوسهایش مهار بزند، با «نور تقوا» هم راه رابهتر مى‏بیند، هم بى خوف و هراس پیش مى‏رود.
اگر به «عقل‏» میدان دهى، دست‏هاى «هوس‏» را مى‏بندد.
اما... اگر دست هوا و هوس را بازگذارى، عقل را به بند مى‏کشد.
تو که نمى‏خواهى عقلت اسیر نفست‏شود؟... پس، «تقوا»! «تقوا»!
براى آنکه به یک «بیمارى واگیر» مبتلا نشوى، چه مى‏کنى؟
از خانه بیرون نمى‏آیى؟... یا واکسن ضد آن بیمارى را مى‏زنى؟
چه باید کرد که در برابر گناه، «مصونیت‏» یافت؟ پرهیز از معاشرت‏هاى‏اجتماعى و حضور در جامعه؟ یا تقویت اراده و ایمان قلبى و «یاد خدا» درهمه حال؟
آنکه همیشه با انزوا و کنج عزلت‏به جنگ گناه مى‏رود، آسیب‏پذیراست. ولى کسى که «خودساخته‏» است، ایمانش او را حتى در شلوغ‏ترین‏محیط و آلوده‏ترین شرایط هم نگاه مى‏دارد.
لال، اگر غیبت نکند و تهمت نزند، هنر نیست، چرا که زبان غیبت واتهام و دروغ ندارد. اما زبان داشتن و یاوه نگفتن، دست داشتن تعدى‏نکردن، پاداشتن و بیراهه نرفتن، چشم داشتن و به حرام نگاه نکردن،جوان بودن و چشم و گوش و دل را به حرام نیالودن، اینهاست که آدم را برتراز فرشته مى‏سازد. این همان «تقواى ستیز» است.
«پاک بودن در جوانى شیوه پیغمبرى است ورنه هر گبرى به پیرى مى‏شود پرهیزکار»
آیا شده است که از خارستان گناه بگذرى ولى خار معصیتى به پایت‏نخلد؟
آیا از راه لجن آلود و مسیر آلوده عبور کرده‏اى، با این پروا و پرهیز که‏جامه‏ات و پایت را نیالایى؟
این همان «تقوا» است!
«تقواى ستیز»، پروا پیشگى کسى است که در قلب کشمکش‏هاى‏اجتماعى و فکرى و سیاسى تلاش مى‏کند و در صحنه حاضر است، ولى‏خویشتن‏دار باقى مى‏ماند و به شیطان سوارى نمى‏دهد.
تو هستى و عمرى درگیرى با «دشمن نفس‏» زمان، همه عمر است، و مکان، همه جا
اگر خود را نسازى و تربیت نکنى، پیوسته از شیطان‏هاى درون و برون‏زمین خواهى خورد.
کسى که نتواند بر مرکب چموش «نفس اماره‏» لجام بزند، پیوسته درمعرض سقوط است.
تقوا در تو شجاعت و نیرویى مى‏آفریند که مى‏توانى حریف نفس‏خویش شوى و مالک خواسته‏هاى دلت گردى (24) و مهار نفس را در اختیارداشته باشى.
و... دریغا باختن به نفس!
لحظه دشوار انتخاب
«انتخاب‏»، دشوارترین لحظات براى انسان است.
وقتى «لحظه انتخاب‏» فرا مى‏رسد، وسوسه‏ها و تردیدها هم سراغ تومى‏آیند، و آن «جلوه‏»اى را که در یک «برق معنویت‏» دیده‏اى، از نظر ونگاهت محو مى‏سازند.
«چگونه بودن‏» یکى از همین انتخاب‏هاى دشوار، ولى سرنوشت‏سازاست.
شخصیت تو، گاهى در گرو همین تصمیم‏ها و برگزیدنهاست. این تویى‏که خمیرمایه «هستى‏» خود را، با دو دست «انتخاب‏» خویش، شکل‏مى‏دهى و مى‏سازى.
کى مى‏خواهى به «بودن‏» خویش، شکل مطلوب بدهى؟!
تا کى امروز و فردا؟ آیا نمى‏خواهى به کاروانى که به سوى سعادت‏مى‏رود، بپیوندى؟ وسوسه‏هاى شیطان را کنار بگذار، به آنچه «ماندگار»است‏بیندیش، به آنچه «مى‏ارزد»، دل ببند. ارزش تو را عشق‏ها ومحبتهایت تعیین مى‏کند. تا به چه چیزى دل ببندى!...
بیا یک شب، در خلوت خویش، رو به آینه حقیقت‏ها بنشین و با خودت،بى واسطه و بى ریا حرف بزن. تو کیستى؟ چیستى؟ کجایى؟ چه مى‏کنى؟چگونه‏اى؟ با که‏اى؟ اسیرى یا آزاد؟ وارسته‏اى یا وابسته؟
«دیده و این همه خشک؟
نفس و این همه سرد؟
ما و این «بى دردى‏»؟
کاروان رفته و ما از پى آن.
گرد این قافله را مى‏بینیم!...هیهات!».
فکر مى‏کنى فاصله اسارت تا آزادگى چند گام است؟ مهم، «تصمیم‏»است و «خواستن‏» و گفتن یک «نه‏» به صلابت کوه، به همه وسوسه‏هاى‏دل و خواهش‏هاى نفس و دوستان بى‏منطق و بى‏خیال.
در این «نه‏» گفتن، خیلى برکت‏ها نهفته است. انسان که نبایدسرنوشت و سعادت خود را به پسند این و آن وابسته کند. به امتحانش‏مى‏ارزد!...
وقتى لباس‏هاى تن، مانع شناگرى است،
وقتى کفش‏هاى سنگین، مانع دویدن است،
وقتى بار سنگین، گام رفتن را سست‏تر و کندتر مى‏سازد،
روشن است که در سلوک معنوى، سبکبالى و رهایى از قید و بندهاى‏روحى شرط نخستین «رفتن و رسیدن‏» است، که گفته‏اند:
در شط حادثات، برون آى از لباس.
کاول «برهنگى‏» است، که شرط «شناورى‏» است.
این رهایى از تعلقات، همان «زهد» است که در فرهنگ دینى مطرح‏است. «زهد»، انسان را از درون آزاد مى‏کند. انسان زاهد، اهل مبارزه هم‏مى‏تواند باشد. آنکه از درون، «آزاد» نیست، اهل مبارزه هم نیست، یا اگرهم مبارزه کند، به پایان رساندن براى او مشکل است.
زهد، به معناى چهره زرد و تن رنجور و تهیدستى و بى حالى نیست.ممکن است کسى همه اینها را داشته باشد، ولى «حرص‏» و «آز»، او را به‏ذلت‏بکشد. نیز ممکن است کسى در عین دارایى و توانگرى، دلبسته به‏داشته‏ها نباشد. آن «داشته‏»، چه مال و ثروت باشد، چه شغل و مقام‏اجتماعى، چه جمال و شهرت و نام، چه علاقه به خانه و زندگى و در یک‏کلمه... «دنیا»!
دلبسته به این آب و گلیم و خجلیم وا مانده ز راه و منزلیم و خجلیم
عمرى است‏بدون یک قدم پیشروى در خط مقدم دلیم و خجلیم
راستى که عبور از «خط مقدم دل‏» و شکستن «خاکریز نفس‏»، روح واراده‏اى مى‏خواهد، رها از تعلق و اسارت.
اگر به خاطر نداشتن، غمگین نشوى، پارسایى.
و اگر به خاطر داشتن، مغرور نگردى، «زاهد»ى!
«زهد»، تکیه‏گاه بزرگى است که انسان را آزاده و رها مى‏سازد. پیمودن‏مسیر پر سنگلاخ زندگى، دشوار است، ولى همت‏هاى بلند، آسان کننده آن‏است و میوه چنین همت و آزادگى، «ایثار» است.
به قول خواجه عبدالله انصارى:
«دل به «خلق‏» مبند، که خسته گردى دل به «خدا» بند، که «رسته‏» گردى!...».
و... حرف، همین است! در محبت و عشق، وابسته به خدا شدن،وارستگى مى‏آورد و انسان را آزاد مى‏سازد. تنها همین جاست که «بندگى‏»،مایه «آزادگى‏» مى‏شود.
هر کس به هر چه که محبت داشته باشد، در کمند آن گرفتار مى‏شود.
باید دید که به چه چیز عشق‏ورزى و در چه کمندى مى‏افتى و گرفتارکدام دام مى‏گردى؟
«خدا»، یا «خود»؟ «خالق‏»، یا «خلق‏»؟ «عقل‏» یا «هوس‏»؟...
اگر به خدا هم عشق بورزى، گرفتار خدا مى‏شوى و اسیر کمند محبت اومى‏گردى... و چه گرفتارى زیبا و کمند مقدسى! (25) .
بنده خدا شدن، انسان را از بنده همه بندگى‏ها و از بندگى همه بندهامى‏رهاند. «خداپرستى‏»، آزادى بخش است و «عبودیت‏» او، «حریت‏»مى‏آورد.
یکى اسیر شکم و شهوت و شهرت مى‏گردد،
یکى گرفتار دام خانه و خادم و زن و فرزند است.
وابسته به هر چه که باشى به همان قیمت مى‏ارزى.
«وابسته‏» و «دلبسته‏» به خدا باش، تا از همه تعلقات دنیوى «وارسته‏»شوى.
«تا کى و چند، اسارت در خویش؟
مى‏توانى که گریبان برهانى از نفس،
مى‏توانى ز «خود» آزاد شوى، به خداوند رسى.»
خوشا کسى که ز دام «تعلقات‏» آزاد باشد! (26) .
اگر این وابستگى‏ها اسیرت کند، تو را از پیمودن افق‏هاى وسیع هستى‏و معراج‏هاى بزرگ و بلند، باز مى‏دارد. آنگاه، این «اسارت‏» را با چه‏مى‏توانى جبران کنى؟
حافظ، خود را غلام همت کسى مى‏شمارد که «زهر چه رنگ تعلق‏پذیرد، آزاد است‏».
وارستگى از دلبستگى‏ها، انسان را چنان قوى و بلند همت مى‏سازد که‏مى‏تواند براحتى از «دنیا» و حتى از «جان‏» بگذرد.
زاهدان راستین، پیشگامان «فداکارى‏»اند، چون دلبستگى‏شان کمتراست.
آنکه اسیر دنیا و ثروت و راحت و عافیت است و پایش در پوست گردوى‏تعلقات بسته شده است، چگونه مى‏تواند بال‏افشان و سبکبال، به سوى‏معبود و ابدیت و بهشت، پر کشد؟!...
وارستگى، گام نخست «آزادگى‏» است.
توبه، باز یافتن خود
وقتى پاى اراده به سنگ حادثه مى‏خورد وقتى سر جوانى بر دامن ندامت مى‏افتد
وقتى چشم دل، از دیدن چهار قدم آن طرف‏تر از «حالا» و چهار وجب‏بالاتر از «زمین‏» کور مى‏شود،
وقتى جوان، بازیچه سرانگشتان ابلیس مى‏شود و نورانیت‏خود را باتندباد گناه، خاموش مى‏سازد،
اینجاست که از «توبه‏»، کارهاى بسیارى مى‏آید، کارهایى معجزه‏آسا!
شب‏ها و سحرهاى رمضان، یک «فرصت‏» است، فرصتى براى خالص‏شدن، خوب شدن، گذشته را جبران کردن، براى آینده پاک زیستن وخدایى بودن و سوارى به شیطان ندادن و مطیع شیطان نشدن را، برنامه‏ریزى کردن.
بى شک، اگر غفلت کنیم، گوهرى نفیس به نام «روح‏» و «خرد»، زیردست و پاى خشن «نفس اماره‏» تباه و خراب مى‏شود.
ما، یک «خود الهى‏» و «فطرت توحیدى‏» هم داریم.
نگذاریم زیر لایه‏هاى ضخیم غفلت و غرور و پرده‏هاى تیره عصیان ولذت پرستى، نابود شود.
گناه، دل را سیاه مى‏کند و آینده و آخرت را، تباه. وقتى راه توبه باز است‏و مى‏توان بر «پرونده گناه‏»، خطى از پوزش‏خواهى و استغفار کشید، چراراضى شویم که آن پرونده سیاه، قطورتر شود و کار اصلاح، دشوارتر؟!
چه کسى را قول عمر جاوید و طولانى داده‏اند، که «توبه‏» را براى آخرعمر نگهدارد؟
«چند گویى که به پیرى رسم و توبه کنم؟» اگر قبل از پیرى، فرصت‏گذشت و نتوانستیم با توبه، «خود گمشده‏» را پیدا کنیم، چه؟
توبه، شستشوى جان و پاکسازى دل است و زیباترین تو به هم «توبه‏جوان‏» است!
وقتى هیچ روزنه امیدى به روى انسان باز نباشد، آغاز سقوط است.
انسان به امید زنده است، هر چند «غرور» هم آفت است.
مسیر تکامل را در زندگى باید با دو بال «بیم‏» و «امید» پیمود. کسى که‏بخشى از فرصت‏ها را در تباهى سپرى کرده است، نباید از رسیدن به‏چشمه روشنى و نقطه پاکى مایوس شود.
گنهکارانى که گرفتار یاس از رحمت الهى مى‏شوند، در دام «گناه‏مضاعف‏» گرفتار شده‏اند.
وقتى خداى مهربان و رؤوف، خودش دعوت به «توبه‏» کرده و تائبان راوعده «آمرزش‏» داده است، دیگر چرا نومیدى؟
کسى به بن بست مى‏رسد که «در توبه‏» به رویش باز نباشد. امید به‏«بازیابى سعادت‏»، پاى انسان را به سوى خیر و نیکى و خوب شدن و پاک‏زیستن مى‏کشاند.
هم باید دست از خلاف کشید، هم خلاف‏هاى گذشته را جبران کرد.هم نفى، هم اثبات، هم ترک، هم جبران و تدارک.
وقتى مى‏توانى با «صالحات‏»، بر زخم «سیئات‏» مرهم بگذارى و بایک تکان روحى، گرد و غبار غفلت را از چهره جان بزدایى و بارهاى‏سنگین گناه را بر زمین نهاده، سبک‏بال و سبک‏بار شوى و به «خانه تکانى‏دل‏» بپردازى، چرا این همه تاخیر و مسامحه و سهل‏انگارى؟!
دوست دارى که بندها را از پایت‏بگشایى و سبک شوى،
مى‏خواهى براى پیمودن «راه خیر»، نیرو بگیرى،
مى‏خواهى جان خویش را صیقل دهى تا آینه‏اى گردد روشن و شفاف،که نور خدا در آن بتابد و بتوانى مسیر و راه و هدف زندگى را روشن و بى غبارببینى. چه «خواستن‏» خجسته و مبارکى! یقینا اگر بخواهى، مى‏توانى.مثل بسیارى از آنان که با یک اراده و تصمیم، خود را از باتلاق گناه نجات‏دادند و به سایه سار امن «عبودیت‏» قدم گذاشتند.
حالا که مى‏توانى، چرا از این توان استفاده نکنى؟
وقتى بارت سنگین‏تر شود، وقتى قدم‏ها در باتلاق، بیشتر فرو رود،وقتى چهره جان را غبار غفلت، بیشتر فرا بگیرد، شاید دیگر امکان نجات‏نباشد. شاید دیر شود و آنگاه... چه حسرت‏ها و ندامت‏هاى جبران‏ناپذیر!
در رفتارها و خصلت‏هاى «انسان‏»، زمینه فساد و صلاح و خیر و شر، تامرزهاى توصیف‏ناپذیر، وجود دارد.
خداوند، «راه فلاح‏» و «چاه فجور» را به او نمایانده است، (27) و این خوداوست که باید در این میان، از راه و چاه و از فلاح و فجور، یکى را برگزیند.
آرى... آدم، موجود عجیبى است! مرز سقوط و هبوطش، پایین‏تر ازحیوانات درنده است، و اوج عروج و کمالش، تا مرز فراتر از فرشتگان!
مى‏تواند با توبه، به فطرت الهى خویش رجوع کند و با عصیان، گوهروجودى خویش را بیالاید وزیر خروارها لجن و گل و لاى تباهى دفن کند.
دعاى «عاقبت‏به خیرى‏»، دعایى بزرگ و عمیق است. در انسان، هرتحولى امکان‏پذیر است. از این رو انسان در سایه انتخاب، از «هیچ‏» به‏«همه‏» مى‏رسد، یا از همه چیز به هیچ!
چه دلهاى سنگى که یکباره چون موم، نرم مى‏شود،
چه دیده‏هاى خشک و جامدى که چشمه‏سار خوف و خشیت مى‏گردد،
و چه «قلوب قاسیه‏»اى که با حرارت «ذکر» و «شوق‏» نرم و گرم‏مى‏شود.
چنان نیست که یک تبهکار، تا پایان در تباهى و آلودگى بماند و تغییر وتحولى نیابد، پس قدرت انتخاب و نیروى اراده چه مى‏شود؟
مگر پیامبران نیامده‏اند تا خوبان را خوب‏تر و بدان را خوب کنند وفطرت خداجوى انسان را بیدار سازند و «بندگان دنیا» و «بردگان هوس‏» راصاحبان خرد و سروران آخرت کنند و از بردگان، آزاده بسازند؟!
نه قلب تو، سخت‏تر از سنگ است،
نه «تذکر» و «تفکر» و حساب و انتخاب، بى‏تاثیر است،
و نه راه سعادت، به روى خطاکار، بسته است!
امانت‏دارى از «انتخاب‏» که ودیعه الهى است و گزینش راه و عمل‏منطبق با «رضاى او»، افق‏هاى بازترى را پیش روى انسان مى‏گشاید و«بن بست‏»ها را مى‏شکند؟
حال که چنین است، «تا کى و چند، اسارت در خویش؟».
در انتهاى کوچه نومیدى
در انتهاى کوچه «نومیدى‏»، درى باز مى‏شود، به نام «توبه‏».
ورود به این منطقه، تنها یک مجوز و برگ عبور مى‏خواهد، آن هم‏عبارت است از «تنبه‏» و «آگاهى‏».
گاهى کسانى چنان آلوده مى‏شوند که از خود هم شرمگین مى‏شوند وعذاب وجدان آرامشان نمى‏گذارد و «نفس لوامه‏»، مدام تازیانه نکوهش وسرزنش بر روح آنان فرود مى‏آورد.
ولى... آیا هیچ راهى براى بازگشت نیست؟ چرا!
راستى، جز «آب تطهیر»، چه چیزى مى‏تواند «آسیاب توبه‏» را به‏حرکت درآورد؟ پاکسازى دل از وسوسه‏هاى شیطانى، پاکسازى نیت ازهواى نفس و خودخواهى، پاکسازى زبان از آلودگى‏هاى گفتارى، تطهیرنگاه از آنچه نباید و نشاید.
مگر مى‏توان با زبان آلوده، ذکر پاک «استغفار» گفت؟
مگر بر دل ناپاک و غیرمصفا، «کبوتر پشیمانى‏» گذر مى‏کند تا به ما بال‏زدن در هواى ملکوت را بیاموزد؟
امام سجادعلیه السلام به درگاه خداوند عرضه مى‏دارد:
«خدایا! اگر توبه، عبارت از پشیمانى است، من از پشیمان‏ترین‏پشیمانانم‏». (28) .
گاهى بذر گناه، در زمین دل مى‏روید و نهال معصیت، در مزرعه زندگى‏جان مى‏گیرد.اگر آن نهال را از ریشه برنیاورى، پیوسته آزارت مى‏دهد وروزى به سیه‏روزى مى‏نشاند.
«تا ریشه به جاست، درد، درمان نشود.»
وقتى آتش پشیمانى بر دل افتاد و آن را سوزاند، نور ایمان قلب را چون‏آینه مى‏سازد، جلوه‏گاه جمال محبوب.
وقتى شعله محبت محبوب فروزان شد و سرکشید، در خانه دل جایى‏براى «اغیار» نمى‏ماند.
توبه صادقانه و نصوح یعنى همین: آفت‏زدایى کلى و ریشه کنى مایه‏فساد در دل، و طرد وسوسه‏هاى شیطانى، آنچنان که امید بازگشت نداشته‏باشد و اگر برگردد، جایى براى فرود نیابد.
چرا به فکر نگهبانى از قلعه دل نیستیم؟! باید راه ورود شیطان را به دل‏بست و از گناهان، چه کوچک و چه بزرگ، پرهیز کرد.
کوچکى و بزرگى، «نسبى‏» است.
قدرت و ضعف نیز چنین است. به قول سعدى:
«گربه در گرفتن موش، شیر است، ولى در مصاف پلنگ، موش است‏».
انسان‏هاى کوچک و بزرگ نیز همین حالت را دارند. علم و کمال، یاگناه و خطا هم، در یک مقایسه، کوچک و بزرگ مى‏شود.
آیا چیزى به نام «گناه کوچک‏» وجود دارد؟ تا آن را با چه بسنجى!
«صغایر» و «کبایر»، در مقایسه با هم، کوچک و بزرگند، ولى در برابرخدا که مولا و رب و سر رشته‏دار و ولى نعمت ماست، هر گناهى بزرگ است‏و هر صغیره‏اى «کبیره‏» محسوب مى‏شود.
«ابن معتز» (متوفاى قرن 3) در شعر زیبایى به مفهوم «تقوا» و ارتباط‏آن با پرهیز از آلودگى به گناه، چنین اشاره کرده است:
«همه گناهان را، چه کوچک چه بزرگ، واگذار،
که این، همان «تقوا»ست.
و از گناه بپرهیز، همچون کسى که از خارستانى مى‏گذرد و از خارها حذرمى‏کند،
و... هیچ گناهى را کوچک مشمار،
چرا که کوهها از ریگ‏ها و سنگ‏ریزه‏ها پدید آمده است‏». (29) .
و این، همان داستان پدید آمدن نهر از قطرات باران و پیدایش دریا ازبه هم پیوستن نهرهاست: «قطره قطره جمع گردد، وآنگهى دریا شود».
حال، آیا مى‏توان قطره را کوچک شمرد، اگر به دریا تبدیل شود؟
و آیا مى‏توان «گناه‏» را کوچک به شمار آورد، اگر نتیجه‏اش عذاب وشقاوت باشد؟
هر چند خود گناه، کوچک و ناچیز باشد، ولى وقتى نسبت‏به فرمان‏خداى بزرگ، گستاخى و جرات نافرمانى پیش آید، همان گناه صغیر، کبیرمى‏شود.
گناهان صغیره، بزرگ‏هاى کوچک نمایند، و کوچک‏هاى بزرگند.
مبادا کوچکى گناه، مغرورمان کند و همین جرقه‏هاى بظاهر بى‏مقدار وناچیز، دوزخى شعله ور و دریایى از آتش برایمان فراهم آورد و راهها را به‏رویمان ببندد!
کسى هنر ترک «گناه کبیره‏» دارد، که از گناهان ریز و ناچیز هم پرهیزکند. پرهیز از صغایر، میدانى براى تمرین «ترک کبایر» است.
«گناه‏»، یکى از چیزهایى است که کم آن نیز بسیار است، مثل همان‏جرقه شعله‏افروز.
بن‏بست گناه را با «توبه‏» بگشاییم.
بازگشت‏به فطرت
فراخوانى به «متن فطرت‏» و پرهیز «حاشیه گناه‏»، دعوتى آشناست.
کسانى که در مسیر زندگى، «بیراهه‏» مى‏روند، روزى به «بن‏بست‏»خواهند رسید و سر شعورشان به سنگ ندامت‏خواهد خورد، ولى به چه‏قیمتى؟
وقتى به جاى «عروج‏»، در حال «هبوط‏» و «سقوط‏»اند،
وقتى به جاى «فلاح‏» و «صلاح‏»، در مسیر «خسران‏» قدم بر مى‏دارند،
هر جا که بفهمند و هر روز که آگاه شوند و هر لحظه که فطرت خدایى ووجدان زلالشان بیدار شود و برگردند، سود کرده‏اند و «جلوى ضرر را از هرجا که بگیرند نفع است‏». این همان توبه مقدس است.
توبه، دست‏یافتن به «خود آگاهى‏» انسانى است که موجب رجعت‏به‏سوى «فطرت‏» است. توبه، سبب مى‏شود که از خویشتن، نقبى به سوى‏خدا بزنى و درى به روى روشنایى جان بگشایى. اینجاست که حکمت‏به‏سراغ تو مى‏آید و دست تو را گرفته و نجات مى‏بخشد و به پاکى بازمى‏گرداند.
توبه، بازگشت از «عصیان‏» است‏به «طاعت‏»، از «اسیرى نفس‏» به‏«امیرى نفس‏»، از «فجور» به «تقوا»، از «غفلت‏» به «ذکر»، از «سیئات‏» به‏«حسنات‏»، از «خود محورى‏» به «خدا محورى‏»،
توبه وقتى تحقق مى‏پذیرد که «چشم دل‏» باز شود و «زشتى گناه‏» وفرجام تلخ معصیت و هوسبازى را ببیند، بیدار شود، پشیمان گردد و به فکرجبران ضایعات گذشته بیفتد.
مى‏بینى که توبه، تنها یک «لفظ‏» نیست، یک انقلاب درونى است،شوراندن شخصیت انسانى و فطرت الهى، علیه شخصیت پلید اجتماعى وهویت مسخ شده انسانى است،
از خود، «انسان جدید» ساختن است; با چهره‏اى روشن و درونى پاک.
اگر «اراده‏»، که گوهر ارزش آفرین وجود آدمى است، در این میدان به‏کار نیاید، پس براى کجا و چه زمانى است؟
این است که خدا، توبه‏کنندگان را دوست مى‏دارد.
توبه یعنى استفاده بهینه، از نعمتى که خدا در اختیارت نهاده است،بازگشت‏به فطرت و بازیابى لحظات مقدس در قلمرو کمال و خودسازى.
جهان، آینه الهى است. هستى، گفته‏ها و کرده‏هاى ما را ثبت مى‏کند.
خداوند نیز، به سخن، کار و نیت ما آگاه است و فرشتگانى هم کارهاى‏نیک و بد ما را مى‏نویسند. (30) .
چنین نیست که فراموش شدگانى بى‏حساب و کتاب باشیم!
حال که چنین است، چرا خود، از خویش حساب نکشیم و پرونده‏صفات، حالات، اعمال و افکار خویش را نگشاییم و به بررسى ننشینیم؟!
عیب دیگران را دیدن، ولى عیب خود را ندیدن، نشانه کور دلى است، نه‏بصیرت و تیز هوشى!
فرزانگان سالک، در شبانه روز، ساعتى هم به خود مى‏پردازند و از خودحساب مى‏کشند. این همان «محاسبه‏» است که از گامهاى اولیه‏خودسازى و سلوک به شمار مى‏رود.
آرى... مطالعه کارنامه هر روز! بازبینى فیلم عملکرد خویش، در ساعات‏آخر شب! اینکه امروز، از لحظه چشم گشودن از خواب، تا دوباره چشم‏بستن به روى زندگى، چه کردى؟ چه گفتى؟ کجا رفتى؟ با که بودى؟ چگونه‏برخورد کردى؟ عملهاى مثبت و منفى تو چه بود؟ خنده‏ها و خشمها وکینه‏ورزى‏ها و محبتهایت از کجا و از چه سرچشمه مى‏گرفت؟!
براستى که طبق حدیث امام على‏علیه السلام: «تصفیه و پاکسازى عمل، ازعمل دشوارتر است!» (31) .
اینگونه «خودشناسى‏» است که سودمندترین معارف و شناختهاست.
کسى که از فضیحت و رسوایى زشتکاریهاى دنیا مى‏ترسد، از رسوایى‏آخرت باید هراسانتر باشد، آنجا که همه نهانها آشکار مى‏شود!
کسى که از خود حساب مى‏کشد، مى‏تواند بار خود را سبکتر کند و براى‏حضور در آن روز «محاکمه بزرگ‏»، با پرونده روشنتر قدم به عرصات‏بگذارد.
پاکدلان، قصور و ضعفهاى عبادى خویش را با «نوافل‏» جبران‏مى‏کنند و اهل «استغفار» و «توبه‏» اند.
این پنجره گشوده به روى خطاکاران، غنیمت است; تا این پنجره بازاست، باید راهى از آن به سوى «افقهاى پاک‏» یافت.
نگذاریم که موریانه غفلت، بناى دیندارى ما را از درون بپوساند وبفرساید!
نماز، تکیه‏گاه روح
خضوع در برابر «عظمت‏» در سرشت انسان نهفته است.
«نیایش‏» در پیشگاه معبود، براى بشر، فطرى است و لذت روحى وآرامش روانى در سایه نیایش و نجوا و دعاست.
اما... سر را پیش کسى باید خم کرد که عظمت راستین و قدرت بى‏کران‏داشته باشد. در مقابل کسى باید به خاک افتاد و خاکسارى کرد که سررشته‏دار نظام هستى است.
رمزى از این افتادگى و خضوع، «نماز» است، فروتنى و نیاز خواهى وسپاس، در برابر عظیم‏ترین سرچشمه قدرت و دانایى و حکمت و بینایى،یعنى «خدا».
آن یگانه معبود، تکیه‏گاه یگانه انسان است در میدانهاى کارزار، و امیدمجاهدان است در صحنه‏هاى خونین «جهاد»، و الهام بخش مقاومت وصبر است در تندباد حوادث و هجوم مشکلات، و پناه درماندگان است درگرفتاریها، و مونس انسان است در تنهایى‏هاى زندگى و غربت روح!
به توصیه قرآن، باید از «صبر» و «نماز»، استعانت جست: «و استعینوابالصبر و الصلاة‏». (32) .
آنکه از نماز، بیگانه باشد، چگونه مى‏تواند با روحى استوار، در شداید وخطرها از خود پایمردى و استوارى نشان دهد؟
آنچه پیش و بیش از «پا» مى‏ایستد، «دل‏» است!
اینکه در گرفتاریها و درماندگیها سراغ «دعا» مى‏رویم، نشانه کشش‏روحى ما به سوى قدرتى است که در هستى، «تواناى مطلق‏» است و ازوراى علل و اسباب ظاهرى، مى‏تواند «گره گشایى‏» کند. و اینکه در مواقع‏اضطرار و نیاز، دست‏به سوى خداى بى‏نیاز بر مى‏آوریم و انتظار «اجابت‏»داریم، دلیل فطرى بودن «دعا»ست.
آیه «امن یجیب...» (33) ، توسل به قدرت بى‏پایان خداست. «جواب خدا»بر «دعاى ما»، حتمى است، اگر خواستن و طلب، از عمق جان بر آید نه ازنوک زبان!
بزرگى ما نیز، در سایه کوچکى ما در آستان آن «بزرگ بى‏همتا» ست.
آنان که روح دعا و شوق نیایش ندارند، پوششى و غبارى بر فطرتشان‏قرار گرفته است. وگرنه، کدام نیازمندى است که در برابر «بى‏نیاز مطلق‏»،زبان به حمد و ثنا نگشاید و حل مشکلات و رفع نیاز را از او نخواهد؟
آنچه روح نیایش و دعا را در انسان پدید مى‏آورد، اینهاست:
درک بى‏نیازى «خدا» و نیاز «بنده‏»،
درک کمال خدا و نقص خویش،
شناخت عظمت پروردگار و حقارت مخلوق.
هر که به اینها بى‏توجه باشد، «روحیه دعا» هم نخواهد یافت.
بدون نیایش هم، زندگى در گردونه تکرار و گرداب پوچى قرار مى‏گیرد.
«دعا»، انسان را با خدا مرتبط مى‏سازد، معرفت‏خدایى را مى‏افزاید،موجب آراستگى به اخلاق الهى مى‏شود، روح را با صفا و جان را لطیف‏مى‏کند، هواى نفس و غرور و تکبر را مى‏شکند، دل را با صحبت محبوب،مانوس مى‏کند، نیازهاى برتر را به انسان نیایشگر تلقین مى‏کند، ابلیس رااز چرخیدن بر گرد انسان دور مى‏سازد.
ولى، همه و همه آنجاست که «نیایش‏»، حرف دل انسان و برخاسته ازروح عبودیت و احساس بندگى و نیاز در برابر «معبود» باشد و مضمون دعا،خواسته جان آدمى باشد، نه تکرار سرد واژه‏ها و جملاتى بر زبان.
در آستان بندگى، انسان «آرامش‏» مى‏یابد و در سایه سار عبادت و دعا،به «سکون نفس‏» و «اطمینان خاطر» مى‏رسد.
در طوفان اضطرابها، باید بر «زورق دعا» نشست و بادبان «توسل‏» برافراشت.
تنها مست‏شراب نیست که از خود و جهان «بى‏خود» مى‏شود،
«مست قدرت‏»، «مست ثروت‏» و سرمست رفاه و عیش و نوش نیزهمین حالت را دارد.
وقتى که «مال‏»، چشم بصیرت را بست،
وقتى که «قدرت‏»، گوش را از شنیدن حق محروم ساخت،
و... آنگاه که «رفاه‏» و «بى‏دردى‏»، انسان را از آنچه در جامعه مى‏گذرد،غافل و بى‏خبر کرد، بسیارى از عوارض دیگر سراغ او مى‏آید.
در این‏صورت است که آدمها «عوض‏» مى‏شوند، یا «آدم عوضى‏»مى‏شوند.
دلهاى سنگى و سینه‏هاى تهى از «آه‏» و «سوز»، رهاورد چنین‏زندگیهاى فاقد معنویت است. اینها، حتى در مسجد و معبد هم، بدون‏«دل‏» حاضر مى‏شوند. تنها جسمشان را مى‏آورند و دلشان «غایب‏» است.در نماز، تنها «تن‏» را حاضر ساختن و «جان‏» را واگذاشتن، آن نیست که‏خداوند خواسته است.
وقتى در «نماز»، دل و فکرت، در اندیشه کار و زندگى و خانه و اداره و...است، دیگر در «نماز»، «حضور» ندارى. خدا مى‏گویى، ولى خدا نمى‏جویى!
شگفت نیست‏سرمستان دنیا و باده غرور، از عبادت تنها اسکلتى دارندو از نماز و نیاز، تنها حضور جسم، نه «حضور قلب‏»!
اگر گفته‏اند: در نماز رو به پنجره باز عکس و نقش و نگار، یا رو به سنگ‏قبر نماز نخوان - که مکروه است - همه براى آن است که هنگام نیایش ونیاز و نماز، «حاضر» باشى. مگر مى‏توان در حال نماز، مقام و جایگاه خود رادانست و شناخت و نلرزید و رنگ نباخت؟!
غفلت، معلول عدم معرفت است. کسى که شناخت، دل مى‏دهد و ازنیایش و دعا لذت مى‏برد و هر لحظه شوقش براى گفتگو و خلوت با آن‏محبوب دلهاى عارفان بیشتر مى‏شود.
یا «معرفت‏» کم است، یا «ادعا» بى‏پایه است!
کاش چند مشت از «آب بیدارى‏» به صورت بزنیم، تا این «خواب‏غفلت‏» از چشم و سر بگریزد، کاش!...
زمان گمشده
مثل برخى سرزمینهاى کشف نشده، وقتها و زمانهاى اسرارآمیز وکشف نشده‏اى هم وجود دارد، حد اقل براى بخشى از مردم.
بخشهایى از «زمان‏» هم گاهى ناشناخته مى‏ماند.
اوقات شب و روز را به چند قسمت تقسیم کرده‏اى و با کدام یک‏مانوس‏ترى؟ با شب یا روز؟ یا با لحظه‏اى که نه غوغا و روشنایى اول شب رادارد، و نه جنب و جوش و سر و صداى روز را؟
وقت «صبح‏»، یکى از همین گونه زمانهاى ناشناخته است، لحظه‏اى‏است که نه شب است، نه روز. (از سر زدن سپیده تا بر آمدن خورشید).
این لحظات پر رمز و راز، آرام، نسیم‏وار و عطرآگین، جان مى‏دهد براى‏«خلوت‏» و «تلاوت‏» و «سجود». مبادا که در خواب باشى!...
ساعتى است رؤیایى. ساعتى از ساعتهاى بهشت و ساعات آخرت‏است، از ساعتهاى ملکوت است که به رنگ فرشته است و به بوى عرفان،نامش «سحر»! که مرغان حق نیز در آن، بانگ بیدارى سر مى‏دهند و ذکرخدا مى‏گویند.
براستى که «خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر» نیست!
در فصل رمضان، ساعتى از این «زمان گمشده‏» را درک مى‏کنى و ازبستر و خواب، کناره مى‏گیرى و زبان به نیایش مى‏گشایى و دل به خدامى‏سپارى. ولى... چرا فقط در رمضان؟
سحرگاه هر روز در هر ماه، همین نشئه و نشاط را دارد. مى‏توانى‏امتحان کنى. رمضان تنها تمرینى است‏براى انس و عادت به سحرخیزى‏و تهجد.
شب براى خواب و استراحت،
روز هم براى کار و تلاش و درس. ولى «وقت‏سحر» را مبادا که گم کنى!
این «ساعت‏بهشتى‏»، مى‏تواند همه ساعات دیگرت را هم به رنگ وبوى ملکوت در آورد.
اگر این زمان گم شده و فراموش شده را پیدا کنى؟ دولتى یافته‏اى‏جاودانه!
بزرگان به هر جا که رسیده‏اند، از «سحر خیزى‏» رسیده‏اند. تهجد ونماز، نور چشم عارفان سالک بوده است و تنفس در هواى معنوى‏سپیده‏دم، به دلها حیات بخشیده است.
«نماز»، زمزمه‏اى است که تو را به خدا دعوت مى‏کند.
دلت را آرامش مى‏بخشد و اضطرابها را فرو مى‏نشاند.
نماز، پاسخ به نداى ابراهیم و محمدصلى الله علیه وآله است.
هماهنگى و همراهى و همصدایى با همه کائنات است که پیوسته بازبان فطرت و با زبان خاموش، تسبیح‏گوى خدایند.
«قبله‏» و «کعبه‏»، رمز وحدتها و یکپارچگى هاست.
«وضو» که مى‏گیرى، همراه دست و رو، دل و جانت هم پاک مى‏شود.
رو به «قبله‏» که مى‏ایستى، خانه توحید و کعبه مقدس، تو را جذب‏مى‏کند و به عمق تاریخ موحدان مى‏برد و دوش به دوش پیامبران قرارمى‏گیرى.
نمازت، نشانه بندگى و فروتنى و اطاعت است.
«رکوع‏» تو، رمز خضوع در برابر آفریدگار است.
«سجود»، نزدیکترین حالت‏یک عبد به درگاه خالق خویش است.
با «حمد»، خدا را بر نعمتهایش سپاس مى‏گویى،
با «تسبیح‏» خدا را از عیب و نقص، دور مى‏دانى.
با «صلوات‏»، بر رسول خدا محمد مصطفى‏صلى الله علیه وآله تهنیت و درودمى‏گویى،
با «سلام‏» نماز، به همه صالحان و شایستگان و فرشتگان، سلام‏مى‏دهى.
نماز، سپاس یک بنده به درگاه آفریدگار خویش است.
نماز، ستون دین است و هر که به نماز بى‏اعتنایى کند، دین او کامل‏نیست و «قبولى نماز»، معیار قبولى عبادتهاى دیگر است.
اهل نماز دلى با صفا و جانى پاک و روحى آرام دارند.. و با عبودیتى که‏در پیشگاه خداوند دارند، سندى بر حق‏شناسى خویش ارائه مى‏دهند. چه‏خوش است پیوستن به این جمع خدا خواه و پاک جان!
ما، زندگى و هستى خود را مدیون خداییم.
غرق در نعمتهاى اوییم، اگر دیده «نعمت‏شناس‏» داشته باشیم!
نفسى که مى‏کشیم، غذایى که مى‏خوریم، عقل و ادراک و احساسى که‏داریم، ایمان و اندیشه‏اى که ما را به تلاش وا مى‏دارد، امیدى که به آینده‏داریم، تندرستى و قواى جسمى ما و بسیارى موهبتها و برخوردارى‏هاى‏دیگر، همه از عطاهاى خداست. عطاهایى که شایسته‏اش نیستیم ونعمتهایى که نه توفیق شکرش را داریم، نه توان سپاس را.
«نماز»، یکى از برنامه‏هاى «سپاس نعمت‏» است.
روزى پنج نوبت، ما را در آستان صاحب نعمت و عظمت مى‏نشاند، تاشیطان در اسیر ساختن ما طمع نکند.
نماز، نردبان تعالى روح به ملکوت معنویت است.
فرد نماز خوان، بیمه شده الهى است و جامعه اهل نماز، از بسیارى‏فسادها و تبهکارى‏ها مصون است.
در جامعه خدایى، نباید نماز در غربت‏باشد. آنکه در دنیا نماز را از غربت‏در آورد، در آخرت گرفتار غربت نخواهد شد.
هر کس در زندگى به چیزى دل مى‏بندد و امیدوار مى‏شود و تکیه‏مى‏کند. «خدا»، تکیه گاه و امید یک مسلمان است و نماز، چیزى جز تکیه‏و امید و خواهش و عرض نیاز به آن «ذات بى‏نیاز» نیست.
زندگى، بى «یاد خدا» تاریک است،
و انسان، بدون تکیه گاه، هراسان!
شعبانیه
«دعا»، شستشوى دل در چشمه یقین است.
«نیایش‏»، عطرآگین ساختن جان، به بوى خوش «یاد» است.
نماز، هم «دعا» ست، هم «ذکر خدا» ست.
«شعبان‏» هم، ماه دعا و ذکر و یاد و توجه و عبادت و استغفار است.
هر شبانه روز پنج نوبت، چراغ دل قامت‏به نورى مى‏افرازد، تا فارغ ازحجابها، جلوه‏هاى آشکار یار را در وسعت آفرینش به تماشا برخیزد و سفرمعنویت و عرفان را، رهتوشه‏اى بایسته فراهم آورد.
«مناجات شعبانیه‏»، سهمى از این رهتوشه دارد که امامان بر خواندن‏آن استمرار داشته‏اند.
از روشنایى تا روشنایى، پنج نوبت‏بلور نازک دل در خود مى‏شکند تا درسایه عطوفت‏بى‏مرز محبوب، پیوند گیرد و آینه تجلى نور خدا شود.
خوان رحمت الهى در ماه شعبان گسترده‏تر است، و «مناجات‏»، وسیله‏حضور در کنار این مائده معنوى است.
نمازگزاران و متهجدان و نیایشگران، در محرابى مى‏ایستند که همه‏عارفان و سالکان و پیامبران و امامان، مقیم و معتکف آن بوده‏اند.
اهل دعا، پیمانه از بحر بیکران رحمت‏خدا مى‏کشند و مستان سرخوش باده‏هاى سحر گاهى و شبهاى پر ستاره و روشن از تهجد و سجودند.
آنکه به «نماز» مى‏ایستد و به «دعا» مى‏نشیند، بر سفره رزق روح‏نشسته است و روزى رحمت و استجابت در محراب عبودیت او نازل‏مى‏شود.
«مناجات شعبانیه‏»، درخواست «روشنایى دل‏» از خدایى است که هم‏«نور» است، هم فروغ آفرین.
شعبانیه، گامى در زدودن «حجاب‏» از چهره «جان‏» است، تا جلوه‏ربوبى، در این آینه بهتر انعکاس یابد و «نجوا» ى او در «ضمیرهاى‏روشن‏» به گوش دل رسد.
در مناجات شعبانیه، با امامان معصوم همنوا مى‏شویم تا همه ایام عمررا در سایه نیایش «مبارک‏» گردانیم.
«برکت‏»، خیر و نیکى ماندگار و پایدار در یک چیز است.
«مبارک‏» بودن یک روز یا یک ماه یا یک مکان و ساعت و لحظه، به‏سرشارى آن از اینگونه نیکى‏هاى جاودانه است.
شعبان و رمضان از همین رو «مبارک‏» است.
آنان که در این ماه‏ها، دست نیکى به سوى دیگران دراز مى‏کنند و گام‏یارى به سوى منزل محرومان بر مى‏دارند و زبان خیرخواهى به نفع‏مستمندان مى‏گشایند، در همین دنیا بار سفر آخرت خویش را مى‏بندند وبراى آن «روز نیاز»، ذخیره سازى مى‏کنند.
به قول صائب تبریزى:
اى رهروى که خیر به مردم رسانده‏اى آسوده رو، که بار تو بر دوش مردم است
بارى، ایام ما با عبادت و عمل صالح ما «مبارک‏» مى‏شود و اگر به غفلت‏و سستى بگذرد، «بى‏برکت‏» خواهد شد.
شب‏زنده دارى‏هاى عابدان، اشکهاى شب بیداران، استغفارهاى‏متهجدان، «یا رب، یارب‏» سحر خیزان، نجواى خالصانه دعا خوانان، همه‏و همه جلوه هایى از «برکت‏» است که در ساعات و لحظات این ماه‏«مبارک‏» نهفته است.
کاش چراغ «ذکر» و شمع «یاد» در شبستان همه دلها روشن شود وظلمت گناه و غفلت، از زاویه همه قلوب، زدوده گردد.
کاش کاهش چشمگیر خطاها و تخلفات و شکایتها و نزاعها که در این‏ماه‏ها جلوه‏گر است، تا ماههاى دیگر هم دامن بگستراند و همه ایام، در«طهارت‏» و «آرامش‏»، مانند شعبان و رمضان گردد.
زیانکار، کسى است که رمضان بگذرد و او در «کوره روزه‏» نگذارد و پاک‏نشود.
خسران زده کسى است که ماه مغفرت بر او بگذرد و غفران الهى شامل‏حالش نشود و حالش تحول نیابد.
مگر ما چه قدر فرصت «تجدید دیدار» با «فطرت‏» داریم؟
مگر در طول سال، چند «شب قدر» داریم؟
ماهى جان در دریاى «یاد خدا» ست که حیات مى‏یابد. و گرنه دلهاى‏جدا از خدا، مشتى گوشت است، سخت‏تر از سنگ!...
رمضان، فرصت‏شکوفایى
اگر وجود خود را به زمینى تشبیه کنیم، تهذیب نفس و اخلاق، همچون‏زدودن علفهاى هرزه و شاخ و برگهاى آفت گرفته از مزرعه و باغ زندگى‏است.
آراستگى به کمالات معنوى نیز، مثل شکفتن غنچه و به برگ و بارنشستن آن است.
دریغ از غنچه‏اى که نشکفته پرپر شود،
و... شاخه‏اى که به بار ننشسته، بشکند!
گاهى موعظه و حکمت، بذر این «مزرعه وجود» است،
گاهى تنبه و بیدارى، زمینه ساز شکفتن «گل کمال‏» است،
گاهى قرار گرفتن در مدار یک روح قوى و جاذبه عرفانى، انسان را بالامى‏کشد و از خاک به افلاک مى‏برد.
گاهى هم، مجلس و محفل با شور و حالى، فطرت را گرم و روشن وشکوفا مى‏سازد و انس با خدا را فراهم مى‏آورد.
«رمضان‏»، مجموعه‏اى از همه این زمینه‏ها و عوامل و فرصتى براى‏شکفتن است.
هم بهار قرآن و موسم نیایش و راز و نیاز است،
هم فصل حضور در میعادگاههاى معنویت‏بار مساجد و نمازها ومجالس قرائت و دعا و حال و حضور و احیاست،
هم موسم نشستن بر مائده تقوا و عفاف و بهره‏مندى از ضیافت‏خدا وقرآن است، (34) .
هم ذخیره سازى عمل صالح و حسنات، و هم زدودن آثار سیئات و توبه‏از گناهان و پاکى از رذایل.
اگر تلاش در مسیر «خودسازى‏»، تکلیف مادام العمر هر یک از ماست،این وظیفه در «ماه خدا» دو چندان مى‏شود و رها شدگان از دام ابلیس ونجات یافتگان از چنگ عادات زشت و زندان «هواى نفس‏» نیز در این‏موسم خدایى بیش از فرصتها و مناسبتهاى دیگرند.
«جوان‏»، در مناسبترین دوران عمر خویش است، تا جلوه‏هاى ملکوت‏را در زندگى نشان دهد و در پى ره یافتگان سلوک و نوشندگان از چشمه‏«توبه و تزکیه‏» رود.
و... «رمضان‏»، بهترین فرصت‏براى شکوفایى است.
«خودسازى‏» براى جوان، که در فصل شکل‏گیرى شخصیت انسانى‏خویش است، یک «ارزش‏» است.
رمضان، الگویى براى جوانان است، تا در سایه آن به «چگونه بودن‏» و«چگونه زیستن‏» مورد نظر مکتب، ست‏یابند.
الگو، همیشه شخص نیست، گاهى هم یک «برنامه‏» است.
روزه و رمضان، یک برنامه الگو براى جوانان است، که هم «نظم دقیق‏»در زندگى را مى‏آموزد، هم «سحر خیزى‏» و نشاط سحرگاهى را تمرین‏مى‏دهد، هم سلامتى جسمى را تضمین مى‏کند، هم مشارکت در کارهاى‏خیر و همراهى با سحر خیزان با صفا را دارد، هم توبه و دعا و نیایش و انس‏با قرآن و حضور در مجالس قرآن و دین‏شناسى و آموختن احکام را واردزندگى انسان مى‏کند.
در رمضان، بیش از اوقات دیگر، روزه‏دار در پى عمل «طبق وظیفه‏» ومراعات «صحت عمل‏» و «درستى عبادت‏» است.
رمضان یک الگو و سرمشق است، براى اینکه ثابت کند «مى‏شود».
آرى، مى‏شود بر نفس اماره غلبه کرد، مى‏توان حرص و آز و شهوت رامهار زد، مى‏شود به خاطر «خدا»، از خواسته‏هاى «خود»، چشم پوشید،مى‏شود با تقویت اراده و تصمیم جدى، حتى ساعتى پیش از اذان صبح‏بیدار شد و با شب و سحر و ستاره و افق و اذان و نماز اول وقت، انس گرفت.
رمضان تمرینى براى «مى‏توان‏» و دلیلى براى اثبات «مى‏شود» است.
از امساک این ماه و معنویت این فصل، توشه و الگویى براى همه سال‏بگیریم و درسها را تکرار کنیم.
اینگونه، رمضان را به «الگوى معنوى‏» تبدیل کنیم.
«رمضان‏»، بهار معنویت و عرفان و موسم بازگشت‏به سرشت پاک وفطرت خدایى و پر گشودن در فضاى نیایش و عبودیت و شکوفایى گل‏رحمت در بوستان جان است.
روزه، آزمون سراسرى «اخلاص‏» بندگان است. (35) .
آنان که طول سال، در اسارت «شکم‏» و «شهوت‏»اند و همواره اسیر«نفس‏» و گرفتار «مادیات‏» اند، در این فصل از دام نفسانیات رها مى‏شوندو از کمند «تعلقات‏» آزاد مى‏گردند.
مى‏گویید نه؟ سرى به منزلگاه دلتان در صبح و شام رمضان بزنید.مى‏بینید که پاکیزه‏تر از روزهاى دیگر و منزه‏تر از حالات دیگر است.
روزه، رهاننده انسان از «خود» و رساننده او به «خدا»ست.
این را دعاهاى «افتتاح‏» و «سحر» و «ابو حمزه‏» مى‏گوید، و سحرهاى‏پر برکت و سرشار از نور و افطارهاى آمیخته به معنویت و جلسات دعا وقرائت قرآن و زمزمه و نیایش و شبهاى احیاء و «لیلة القدر».
کیست که بر سفره مولا بنشیند و گرسنه برخیزد؟! مگر نه اینکه این ماه‏«ضیافة الله‏» با مغفرتهاى الهى و نفحات رحمانى گره خورده است؟
حتى آنان که «اطعام‏» مى‏کنند و اهل «احسان‏» اند، به نوا مى‏رسند ونوایشان همان دست‏یافتن به رتبه والاى «قبول‏» است.
رمضان، ضیافت نور و «مائده تقوا» و دعوتى است‏به باز یافتن «خودگمشده‏».
دریغ، اگر از این مهمانى، تهیدست‏بر گردیم!
دمسازى با فرشتگان رحمت از یک سو، همنوایى با بینوایان و مساکین‏از سوى دیگر و یادآورى عطش و گرسنگى روز رستاخیز از دیگر سو، به‏رمضان و روزه، مایه «ذکر» مى‏بخشد و در سایه این «یاد»، روزه دار ازغفلت مى‏رهد.
گاهى وارد کردن یک «شوک‏»، انسان را تکان مى‏دهد و حس و حرکتى‏جدید، پدید مى‏آورد.
وقتى روزه مى‏گیرى، «گرسنگى‏» را لمس و حس مى‏کنى.
نه آن گرسنگى که هر روز، وقت ظهر و شام، به تو دست مى‏دهد و چندلحظه بعد، سر سفره یا کنار میز غذا مى‏نشینى و خود را سیر مى‏کنى،
بلکه چشیدن ساعتهاى مدید گرسنگى و اینکه مجبورى تحمل کنى ونمى‏توانى خواسته دل و اشتهاى درونت را فورى پاسخ دهى.
محروم نیستى، ولى محرومیت مى‏کشى.
اما کسانى هم هستند که مدام در محرومیت اند و از غذایى چرب و گرم،بى‏نصیب! آیا در روزهاى رمضان، به یاد رنج پیوسته آنان مى‏افتى؟ یا آنکه‏هنگام سحر، آن قدر ذخیره سازى مى‏کنى که تا غروب، گرسنه نشوى وسطرى از رنجنامه «بینوایان‏» را نخوانى؟!
سوره) «هل اتى‏» در باره ایثار خاندانى نازل شد که روزه بودند، اماهنگام افطار، غذاى خود را به مسکین و یتیم و اسیر دادند و با «آب‏» افطارکردند و این فداکارى، سه روز تکرار شد، تا سوره انسان «هل اتى على‏الانسان...» نازل شد.
اگر روزه‏ات نتواند «حس همدردى‏» تو را بیدار کند و تو را به یاد فقرایى‏بیندازد که سفره‏شان خالى و جیبشان تهى است، پس چه امساک و صوم ورمضانى؟...
آیا شده است که روزى جمعى را براى «افطار» سر سفره‏ات بنشانى که‏بینوا و تهیدست‏اند، نه فقط آنان که وضعشان خوب است و اگر به خانه توهم نیایند، افطار خانه خودشان رو به راه است؟
یک چشم بگردان، میان فامیل، دوستان، همسایگان، همنوعان، آیاچنین کسانى را مى‏شناسى که دعوت کنى و سر سفره کرم و بزرگوارى‏خودت بنشانى و از سیر کردن شکم‏هاى گرسنه، لذت ببرى؟
براى اهل دل، «غذا دادن‏» بیش از «غذا خوردن‏» لذت بخش است.
بارى... «رمضان‏» تمام مى‏شود و به آخر مى‏رسد.
به همین راحتى و سرعت و شتاب!
گرچه فکر مى‏کنیم چه قدر طول مى‏کشد، ولى دقت که بکنیم،مى‏بینیم خیلى زود مى‏گذرد.
رمضان و سپرى شدن، یک نمونه است.
عمرها، جوانى‏ها، فرصت‏ها، قدرت‏ها و نشاطها نیز به همین سرعت‏مى‏گذرد. یک نگاه کافى است که «شتاب عمر» را نشانمان دهد.
جوان با ایمان، در روزهاى آخر، مى‏اندیشد که محصول من از این‏گرسنگى و تشنگى چه بود و چه به دست آوردم و چه تغییرى کردم؟
این سؤال، در مورد مجموعه عمر و زندگى هم قابل طرح است.
ما با روزگار، در حال «داد و ستد» یم. او از ما «عمر» و «جوانى‏» مى‏گیرد.ما از آن چه گرفته‏ایم و مى‏گیریم؟ آیا حساب سود و زیانمان را کرده‏ایم؟
«غرق آوازیم و بلبل رفته است...».
ما هم، غرق جوانى هستیم و غافلیم که عمر، چه پر شتاب مى‏گذرد.لحظه‏ها، پرشتاب‏تر از ابرهاى گذرا، از آسمان عمرمان کوچ مى‏کنند. پایان‏خط کجاست؟ به انتهاى فرصت چند روز، یا چند سال مانده است؟ نمى‏دانیم; ولى حتمى است.
رمضان، برنامه‏اى براى «خودسازى‏» و «تحول‏» است. آیا خود راساختیم و متحول شدیم؟
مکتب هم، یک «رمضان مادام العمر»براى ماست. بناى شخصیت‏معنوى و انسانى ما در سایه مکتب و آموزش‏هاى «وحى‏» شکل مى‏گیرد.
در کجاى زمان ایستاده‏ایم؟ کیستیم و به کجا مى‏رویم؟
خط رابطه
چه موهبتى بالاتر از اینکه «کلام خدا» در اختیار توست؟
خداوند، با تو هم صحبت مى‏کند، براى تو هم «پیام‏» مى‏فرستد، تو هم‏اگر بخواهى، مى‏توانى همچون حضرت موسى، «کلیم خدا» شوى.چگونه؟... با خواندن «نماز» و «قرآن‏».
وقتى با طهارت جسم و جان، با نورانیت وضو و با «نیت قرب‏»، به نمازمى‏ایستى، و آنگاه که با دهانى پاک، دلى روشن، ضمیرى خداجوى و قلبى‏خاشع، به «تلاوت‏» مى‏پردازى، در هر دو حال، کلیم خدا شده‏اى.
آنجا تو با «او» سخن مى‏گویى، اینجا، او با «تو» سخن مى‏گوید.
وقتى به نماز قامت مى‏بندى، چنین تصور کن که در پیشگاه و محضرآن رب جلیل و خداى هستى آفرین ایستاده‏اى و نیازت را با آن بى‏نیاز درمیان مى‏گذارى.
وقتى به تلاوت مشغولى، چنان تصور کن که جبرئیل امین، از سوى‏خدا، این کلمات را هم اینک بر تو نازل مى‏کند و تو شنونده سروش آسمانى‏و وحى خدایى هستى.
آهنگ دلنشین، بر زیبایى قرائت مى‏افزاید، (36) اما هرگز مباد، که شیوه‏تلاوت و اسلوب قرائت، تو را از معنى و توجه به پیامهاى آیات، باز دارد.
بکوش تا «الفاظ‏»، حجاب «معانى‏» نشود، و «کیفیت‏»، فداى «کمیت‏»نگردد.
«قرآن‏»، گنجینه معارف خدایى است و «قرائت‏»، کلید گشایش این‏گنج است. مگر مى‏شود کسى گنجینه‏اى را بگشاید ولى ننگرد که در آن‏چیست و به چه کارى مى‏آید؟
«نماز»، وسیله ارتباط با خالق است. مگر زیبنده است که کسى نمازبخواند، اما رشته ارتباط با معبود، همچنان گسسته بماند؟
وقتى مى‏توان دل را در «چشمه یاد» شستشو داد، چرا ماندن در تیرگى‏غفلت؟!
وقتى مى‏توان با «تلاوت‏» و «عبادت‏»، با خدا انس گرفت، چرا دورى ومهجورى؟!
او، خواستار «وصل‏» است، ما چرا «قطع‏» کنیم؟...
نشاط «روح‏»، جسم را هم با نشاط مى‏سازد.
تاثیر حالات روحى و درونى بر حالات جسم و ظاهر، بسیار جدى است.اثر ظاهر بر باطن نیز در جاى خود محل تامل است.
شادابى و طراوت جوانان، بخشى هم به روحیه، قوا، غرایز و نیروهاى‏نهفته در جوان باز مى‏گردد. اگر جوانى افسرده دل و گرفته خاطر شد، توان وتحرک ظاهرى و اجتماعى خویش را از دست مى‏دهد.
آنان که سحرخیز و متهجدند و «خواب‏» را بر دیده خود راه نمى‏دهند و«بى حالى‏» را از خود طرد مى‏کنند، از نیروى روحى ایمان و محبت‏به‏محبوب و معبود برخوردارند.
این «عشق برتر»، خواب و تنبلى را فرارى مى‏دهد.
انس با «یاد محبوب‏»، میزان تحمل و ظرفیت انسان را نسبت‏به‏بى‏خوابى و بیدار ماندن و نیایش شب و استغفار سحر و بهره‏گیرى ازلحظات ملکوتى «سحر»، مى‏افزاید. عشق به خدا، لحظات خلوت نیمه‏شب و صبحدم را، براى «شب زنده دارى‏»، دوست داشتنى و لذت بخش‏مى‏سازد.
«المستغفرین بالاسحار» (37) ، ویژگى بندگان عارف و عاشق است که از«فیض سحر» بهره‏مندند.
یکى از راههاى کسب این توفیق، «زود خوابیدن‏»، براى «زودبرخاستن‏» است. آنان که تا دیر وقت و تا ساعتى از نیمه شب گذشته،همچنان در شب‏نشینى و گردش و گفتگو و تماشاى فیلم و مسابقات‏ورزشى به سر مى‏برند، روشن است که توفیق «سحرخیزى‏» ندارند.
جسم نیز استراحت و آسایش مى‏طلبد، تا بتواند بار روح را بکشد.
نباید «مدیون جسم‏» بود. این بدهکارى به بدن، سبب مى‏شود نتوانیم‏از این مرکب، براى «سفر شبانه‏» و «اسراء معنوى‏» استفاده کنیم.
خوشا نسیم لطیف و نوازشگر و بیدارگر صبحدم!
و دریغا از محرومیت از این نعمت روح‏بخش و شادابى آفرین.
نگویید «نمى‏شود!»،
اگر بخواهید، خیلى از این «نمى‏شود» ها «مى‏شود».
مشق و سرمشق
از نشانه‏هاى غناى هر مکتب، معرفى «الگو» براى پیروان خویش‏است.
«اسوه جویى‏» هم، نشان بالندگى فکر و اهداف یک انسان است.
نتیجه آنکه: هر که در پى الگو و اسوه است، «کمال جو» ست.
هر آیینى هم براى پیروان خود سرمشق معرفى کند، «کامل‏» است.
خوشحالیم که مکتب ما با صداى بلند و رسا، از سپیده دم طلوع‏خورشید دین تا به امروز و همیشه، اعلام کرده است که «اهل بیت‏»، اسوه‏کمالجویان و حق‏طلبان اند.
«على‏» و «فاطمه‏»، از این خورشیدهاى فروزان در «منظومه اهل‏بیت‏»اند که قرنهاست تاریخ را به زیر بال پرفروغ خویش کشیده‏اند و الهام‏بخش اهل دل‏اند.
آن که مى‏خواهد «عبودیت‏»، بر زندگانى‏اش سایه عفاف و پاکى‏نگهبان باشد،
آنکه مى‏خواهد در مکتب فضایل، نمونه و سرمشق دیگران باشد،
آنکه مى‏خواهد در خانه، در جامعه، با فرزندان، با همسر، با پدر و مادر،نسبت‏به دین خدا، نسبت‏به وضعیت مردم، نسبت‏به سرنوشت جامعه ونظام سیاسى، آنگونه باشد که خدا مى‏خواهد و دین مى‏پسندد، به «فاطمه‏»و «على‏» بنگرد، و به زهد و علم و ساده‏زیستى و نیایش شب و تربیت فرزندو دفاع از ولایت و جهاد در راه حق، تا مرز شهادت، که جلوه‏هایى گونه گون‏از شخصیت آن «بانوى نور» است.
«على‏» و «زهرا» را باید به نسل امروز و فردا شناساند.
آنکه «فاطمه‏» را بشناسد، دچار «فقر هویت‏» و «کمبود الگو» نخواهدشد و آنکه «على شناس‏» شود، اسوه‏اى خداپسند را شناخته است.
آنکه «زهراى اطهر» را الگوى خود قرار دهد، امواج فرهنگهاى بیگانه وبى‏ریشه، او را به این سو و آن سو نخواهد برد.
فاطمه، الگویى براى همه و همیشه است.
از نگاه در این «آینه عفاف‏» غفلت نکنیم و از روى این سرمشق، مشق‏بنویسیم.
على‏علیه السلام، سرمشق دیگرى براى پویندگان راه خداست، الگویى در همه‏حال براى هر نیکى و پاکى، اسوه‏اى کامل و جامع براى سلوک ناب، که‏قطب نماى عرفان است.
راه معنویت، پرفراز و نشیب، پر خوف و خطر و پر از وسوسه‏هاى‏شیطانى است. «جهاد با نفس‏» مى‏طلبد و غلبه بر خواهشهاى دل وتمناهاى نفس سیرى‏ناپذیر!
«سحر»، جلوه‏گاه نور و حضور است و همدم مردان خدا.
آنکه خواب را در دیده مى‏شکند و بستر نرم و گرم را به عشق رکوع وسجود و به شوق نماز و نیاز ترک مى‏کند، گامى در مسیر تزکیه برداشته‏است.
بى حالى در دعا یک بیمارى است. اگر به فکر درمان ضعفهاى روحى وجبران کاستیهاى معنوى هستیم، دارالشفایى بهتر از «معبد نیاز» و«عبادت و نماز» نیست.
کجایند نیایشگران شبهاى رازگویى با محبوب و نجوا با برترین کریم؟
مقتداى احیاگران شبهاى قدر، امام على‏علیه السلام است، آن چشمه روشن‏حقیقت! معجون «اشک‏» و «آهن‏»، پیشتاز جبهه جهاد و عرفان، اقیانوس‏کران ناپیداى عظمت و نیکى.
آنکه نگاهش روشنتر از سپیده بود، کلامش جوشانتر از چشمه، علمش،ژرف‏تر از اقیانوس، استقامتش عظیم‏تر از کوه، مهرش پناه درماندگان وقهرش در هم کوبنده ستمگران و منافقان و... در همان حال، قلبى خاشع وچشمى اشکبار و زبانى ذاکر و تنى لرزان از خشیت و خوف خدا داشت.
شبهاى کوفه، شاهد نجواهاى شبانه و عاشقانه مولا بود. و على‏علیه السلام،عبد همیشه معتکف در آستان عبودیت و محراب عبادت!
آنان که مى‏خواهند «معمار جان خویش‏» باشند، در هندسه وجود از امیرمؤمنان باید نقشه و الگو بگیرند.
اگر راه سلوک، دشوار است و نیازمند «راهنما»، على‏علیه السلام همان راهنماى‏خبیر و راه رفته بصیرى است که سالکان را به «مقصد» مى‏رساند.
اگر پاى رفتن داشته باشیم و عزم رسیدن!
پیر جوانان و جوان پیران
الگویابى، نیاز همیشگى ما در پیمودن «راه معنى‏» است. امام عزیز،یکى از این الگوهاست.
امام امت‏قدس سره معمار مدینه انقلاب بود.
و... پیش از آن، معمار مدینه دل و کشور جان خویش.
از ویژگى‏هایش، رهایى از تعلقات و دل نبستن به ناپایدارها و دست‏یافتن به گوهر «هب لى کمال الانقطاع‏» (38) بود، که او را از اسارت این‏خاکدان رها ساخته بود.
با ما هم که بود، دل و جان در گرو آخرت داشت.
سرانجام، جان افلاکى‏اش از جسم خاکى به جوار حق پر گشود و ما را به‏ماتم نشاند و داغ غمش بر دلها نشست و سوز هجرانش به آتشمان کشید.
شخصیت جامعش الگوى «چگونه بودن‏» بود.
نماز عشق و نافله شب را به حماسه روز و عطر جهاد مى‏آمیخت و درکام فرزندان بسیجى‏اش مى‏ریخت.
شگفت مردى بود، آن پیرمرد برنا دل، آن پیر جوانان و جوان پیران!
نوحى بود که موجها را مى‏شکست و امت را نجات مى‏بخشید.
ایوبى بود صبرآموز، ابراهیمى بود بت‏شکن، عیسایى بود جان بخش،حسینى بود شهادت‏آموز!...
در سایه کرامتش، دین حق جان گرفت و اسلام عزیز درخشید و عزت‏مسلمان جان گرفت. علمدار اسلام ناب بود و زبان رساى قرآن و عزت‏شیعى و فرهنگ علوى.
اگر امروز، عده‏اى آن سوى «خندق ولایت‏» به توطئه مشغولند، براى‏انتقام از ضربتى است که از «تیغ حیدرى‏» این فرزند على‏علیه السلام خورده‏اند.
ما همچنان در سوگ قافله‏سالار رهایى، سیه پوشیم و در غم آن یوسف‏به سفر رفته چشم انتظار «فرج شیعه‏» به افق آینده مى‏نگریم.
امت، هنوز هم داغدار کوچ شبانه اوست، هنوز هم سر بر دیوار غم‏مى‏نهد و چو شمع، آرام آرام مى‏سوزد. دلها هنوز هم محشرى پرغوغا ازکلام عطرآگین اوست.
امت هنوز هم وفادار «ولایت‏» و عهد بسته با «مولا» ست.
یاد آن حاضر عصر غیبت و آن بار یافته به حضور، آن سراسر نور، آن‏زمینه ساز ظهور، هرگز از لوح دلها محو نخواهد شد. نامش، چراغ راه ما ویادش نیرو بخش امت است.
ما، میراث‏دار نهضتى عظیم هستیم که یادگار آن عزیز جاودانه است.بار سنگین حفظ انقلاب و پاسدارى از خون شهیدان بر دوش ما سنگینى‏مى‏کند. وارثان خط انبیا و شهدا را، چه رسالتى بزرگتر از «مرزبانى ارزشهاى‏الهى‏» است؟
چه کسانى، تکلیف سپردن این پرچم مقدس و نظام الهى را به صاحب‏اصلى‏اش بر دوش دارند؟
غم، همدم بى کسى است، اما نه کنون محتاج به بررسى است، اما نه کنون
آن روز که انقلاب، تعطیل شود هنگام مرخصى است، اما نه کنون
اگر «خالصان‏»، میدان را خالى بگذارند، «ریاکاران‏» صحنه گردان‏مى‏شوند.
اگر متعهدان درد آشنا از صحنه حضور «غایب‏» باشند، فرصت طلبان‏بیمار دل، خود را بر خواست مردم و سرنوشت دین و انقلاب، تحمیل‏مى‏کنند.
وقتى «خودیها» کنار روند، «بیگانه‏ها» میدان‏دار مى‏شوند و حق رامنزوى مى‏سازند. «قلب‏» ما نیز چنین است که اگر از فضایل تهى شود،رذایل جاى آن را مى‏گیرد و اگر عقل را «حاکم وجود» نسازیم، نفس وهوس، فرماندار دل و جان ما مى‏گردد.
در صحنه اجتماع نیز همین گونه است.
کسى که در برابر «گناه‏» بى‏تفاوت باشد، «عارف‏» نیست.
آنکه نسبت‏به وضعیت جامعه احساس مسؤولیت نکند، بویى از دیانت‏نبرده است، هر چند دائم در رکوع و سجود باشد!
عرفان ناب اسلامى، در متن جامعه است، نه در حاشیه و انزوا.
جوانانى که شوق وصال و عشق سلوک دارند و خود را از تبار رسول الله‏مى‏دانند و از سلسله «آل على‏» و پرورده «مکتب عاشورا» مى‏شناسند،هرگز به «مرگ تدریجى ارزشها» رضا نمى‏دهند و سکوت نمى‏کنند.
تکلیف «امر به معروف و نهى از منکر» به عهده کیست؟
مگر سیدالشهداعلیه السلام آن عارف انقلابى و زاهد حماسه‏ساز و انقلابى‏سالک، قیام خود را عمل به این «فریضه‏» معرفى نکرد؟
حیات بخشیدن به این فریضه، هم سازندگى اجتماعى است، هم‏«خودسازى‏» و «سلوک انقلابى‏».
امام امت‏قدس سره، پیرى نشسته بر تارک زمان بود که به جوانان عصرخویش، الگوى مبارزه و مشق عرفان داد و راه دفاع از اسلام را آموخت وسهمى عظیم در احیاى معارف دین داشت.
راستى... احیاى این واجب و عمل به آن، وظیفه کیست؟
پى‏نوشتها:
1) نهج البلاغه، صبحى صالح، حکمت 412.
2) آن نیست‏شجاعت که گلو چاک کنى.
مردانگى آنجاست که دل پاک کنى وقتى که به باشگاه تقوا رفتى اى کاش حریف نفس را خاک کنى
(نویسنده)
3) حشر، آیه 19.
4) لیس لابدانکم ثمن الا الجنة الا فلا تبیعوها الا بها. (تحف العقول).
5) العمل الخالص الذى لا ترید انح یحمدک علیه احد الا الله عز و جل(محجة‏البیضاء، ج 8، ص 128).
6) حافظ.
7) نهج البلاغه، صبحى صالح، حکمت 234.
8) تصفیة العمل اشد من العمل (امام على‏علیه السلام).
9) انظر ان لا یراک الله حیث نهاک و لا یفقدک حیث امرک (العلم و الحکمة فى‏الکتاب و السنه، رى شهرى، ص 99).
10) من ورع عن محارم الله فهو من اورع الناس (وسائل الشیعه، ج 11، ص 195).
11) یونس، آیه 72.
12) لا تجعلوا علمکم جهلا و یقینکم شکا، اذا علمتم فاعملوا و اذا تیقنتم‏فاقدموا (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، حکمت 274).
13) و اما الباطنة فالعقول (کافى، ج 1، ص 16).
14) انا عرضنا الامانة على السموات... (احزاب، آیه 72).
15) آل عمران، آیه 114.
16) لا تکن ممن... ان عرضت له شهوة اسلف المعصیة و سوف التوبة(نهج‏البلاغه، فیض الاسلام، حکمت 142).
17) هر آنچه دیده بیند، دل کند یاد (بابا طاهر).
18) نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت 412.
19) امام صادق‏علیه السلام: ایاکم و النظر، فانه سهم من سهام ابلیس (وسائل‏الشیعه، ج‏14،ص 60).
20) طیران مرغ دیدى؟ تو ز پاى بند شهوت به در آى، تا ببینى طیران آدمیت.
21) غررالحکم.
22) ما محو تجلى الهیم آسوده ز حب مال و جاهیم همواره به مسند قناعت در کشور فقر، پادشاهیم.
23) بقره، آیه 183.
24) امام على‏علیه السلام: من ملک شهوته کان تقیا (غرر الحکم).
25) و قلوبهم معلقة بمحبتک (مفاتیح‏الجنان، مناجات المحبین، ص 125).
26) اى سرو پاى بسته، به آزادگى مناز آزاده من، که از همه عالم بریده‏ام.
27) فالهمها فجورها و تقواها (شمس، آیه 88).
28) الهى! ان کان الندم على الذنب توبة فانى و عزتک من النادمین...(مناجات‏التائبین، مفاتیح الجنان، ص 118) .
29) خلى الذنوب صغیرها و کبیرها فهو التقى.
و احذر کماش فوق ارض الشوک، یحذر ما یرى.
لا تحقرن صغیرة، ان الجبال من الحصى.
30) و ان علیکم لحافظین، کراما کاتبین. (انفطار، آیه‏11).
31) تصفیة العمل اشد من العمل (الحیاة، ج‏1 ص‏278).
32) بقره، آیه‏45.
33) نمل، آیه‏62.
34) دعیتم فیه الى ضیافة الله (پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله).
35) و الصیام ابتلاء لاخلاص الخلق (نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت‏244).
36) پیامبر اکرم: «حسنوا القرآن باصواتکم فان الصوت الحسن یزید القرآن‏حسنا» (وسائل‏الشیعه، ج 4، ص 859) .
37) آل عمران، آیه‏17.
38) تعبیرى عرفانى در «مناجات شعبانیه‏».

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۴
مجید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی