خستگی ناپذیر
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۲۱ ق.ظ
فرزند شهید کاظمی در خاطره ای از پدر بزرگوار خود میگوید:
دانشگاه من نزدیک محل کار بابا بود و بیشتر شب ها با او بر می گشتم خانه .خب باید صبر می کردم تا کارهایش تمام شود . بعضی وقت ها به ساعت 11 یا حتی دیرتر هم می کشید. به غیر از ماه رمضان به یاد نمی آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه.
من می رفتم در یک اتاقی و مشغول به درس خواندن می شدم .بعضی وقت ها هم دراز می کشیدم و چرتی می زدم.
وقتی با بابا بر می گشتیم خانه، برای من دیگر جانی باقی نمانده بود.اما بابا که قطعا خیلی بیشتر از من دویده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز می کرد چنان سلام گرمی می کرد که انگار تازه اول صبح است و بیدار شده است. می گفت:« خیلی مخلصیم»، «خیلی چاکریم»!
همیشه در تعجب بودم که بابا چه حالی دارد با این همه کار و خستگی این قدر شارژ و سرحال است.
۰۰/۰۲/۲۳