برای شفاء یک یاحسین بس است . . .
در قندهار حسینیه اى است از اجداد ما براى اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام دختر عموى مادرم به نام ((عالمتاب )) که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهارى بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمى توانست خط بخواند به واسطه صفاى عقیده اى که داشت وضو مى گرفت و یک صلوات مى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت مى کرد و براى هر سطرى صلواتى مى فرستاد و آن را مى خواند و به این ترتیب قرآن را به خوبى مى خواند و الا ن هم چنین است .
این زن پسرى دارد به نام ((عبدالرؤ وف )) در بچگى در سینه و پشت او کاملاً برآمدگى (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده کردم . در حسینیه مزبور، شب عاشورا براى عزادارى عالمتاب بچه چهارساله قوزى خودش را همراه مى آورد و پدر و مادرش آرزوى مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پایان عزادارى گردنش را به منبر مى بندند و مى گویند : یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ .
ما خواب بودیم که ناگهان از صداى غرش همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه مى لرزد و بلند مى شود و مى افتد و نعره مى زند، ما پریشان شدیم ، مادرم به عالمتاب گفت: بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش ، که عصبانى است اعتراض نکند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه ، مادر هم مى لرزید تا منزلش رفتم ، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهاى متوالى گوشتهاى زیادتى آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طورى که هیچ اثرى از برآمدگى نماند و چندى قبل که براى زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات کردم جوانى رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند.
منبع : کتاب داستان های شگفت مرحوم آیت الله دستغیب