با سرباز ولایت در مکتب سلیمانی(2)
بسم الله الرحمن الرحیم
• شرط ژنرال قاسم سلیمانى!
به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر“رابر” من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامه ام را دستکاری
کردم واز بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦١ اعزام شدم. در کرمان خیلی به من گیردادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم. برای اولین مرتبه من را
بردندگیلانغرب. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم.
در محوطه پادگان قدم میزدم، که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من،سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است.از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم… گفت: اگر قاسم
سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سلیمانی می داند من بچه عشایرهستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمی گوید برگر د.
در جواب من گفت: قاسم سلیمانی را می شناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی.
در جوابش گفتم: قبول دارم.وقت تحویل اسلحه شد، یک اسلحه قندا قدار کلاشینکف را به من دادندکه از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند،
شهید میرحسینی گفت: بهایشان یک اسلحه تاشو بدهید. موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شماره ای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت:
بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ٣٦ برایش بخرید و مسئول
تدارکات این کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند…