انجمن حجتیه در خاطرات شخصیتها – قسمت دوم
![حجتیه](http://www.fetan.ir/home/wp-content/uploads/2014/07/0038512.jpg)
نشریه حوزوی «خط» که توسط جمعی از طلاب قمی به سردبیری مهدی همازاده اداره میشود، در شماره پنجم (خرداد۹۱) پروندهای راه به اندیشهها و عملکرد انجمن حجتیه اختصاص داد. متنی که در ادامه میخوانید از این پرونده است. هرچند که تاریخ شفاهی از نقاط ضعفی برخوردار است، امّا یکی از منابع مهمّ تاریخنگاری محسوب میشود. […]
نشریه حوزوی «خط» که توسط جمعی از طلاب قمی به سردبیری مهدی همازاده اداره میشود، در شماره پنجم (خرداد۹۱) پروندهای راه به اندیشهها و عملکرد انجمن حجتیه اختصاص داد. متنی که در ادامه میخوانید از این پرونده است.
هرچند که تاریخ شفاهی از نقاط ضعفی برخوردار است، امّا یکی از منابع مهمّ تاریخنگاری محسوب میشود. چرا که برخی خاطرات بر فرض صحّت، میتوانند زوایای پنهانی از تاریخ را نمایان ساخته، تحلیلهای جدیدی به وجود آورده و یا قضاوتهای پیشین را تأیید یا تکذیب نمایند. مسلّماً علاوه بر شخصیّت راوی، میزان مطابقت این سخنان با دیگر شواهد و قرائن از جمله مسائلی است که میتواند ما را در تشخیص صحّت و سقم هر یک از این خاطرات کمک نماید. در مورد انجمن حجتیّه نیز در طول این سالها خاطرات و سخنان فراوانی بیان شده که توجّه شما را به گوشهای از این خاطرات جلب مینماییم. لازم به ذکر است که چینش این خاطرات براساس نام راویان و به ترتیب حروف الفبا صورت پذیرفته است. در ادامه بخش دوم این خاطرات را میخوانید:
افراد ظاهرالصّلاح اما نامیزان، دورش جمع شده بودند
برخی شیخ محمود حلبی را فردی عالم امّا ساده و فاقد بینش و بصیرت دانسته و همینامر را موجب انحرافش قلمداد میکنند.آیتالله علی عراقچی از جملهی این افراد است. در کتاب خاطرات ایشان میخوانیم:
«…کمکم ایادی شاه و ساواک دست بهکار شدند و دیدند این فرد، مورد خوبی است که میتوان از او به نفع خود بهرهبرداری کرد. هم سادگی دارد، هم اطّلاعات زیادی در این مسائل دارد، هم علاقهمند و مرید زیادی در اطرافش جمع میشوند؛ لذا گاهی ایادی شاه میرفتند و با او تماس میگرفتند و بعد هم ایشان را در مسیر خودشان قرار دادند و در او تأثیرگذار شدند … .
من آقای حلبی را از نزدیک میدیدم، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب. او اخیراً (یکیدو سال پیش) مرحوم شد. افرادی اطراف او را گرفته بودند که اگرچه ظاهرالصّلاح هم بودند، ولی آدمهای نامیزانی بودند – حالا من یقین ندارم که مأمور بودند یا نبودند، ولی چون با آنها بحث و گفتگو زیاد کردم، به من ثابت شد آدمهای نامیزانی هستند – آنقدر رفتند و آمدند و گفتند تا فکر او را کاملاً در اختیار دستگاه قرار دادند. بدون اینکه خودش خبر داشته باشد. حتّی از دنیا رفت ولی باز هم متوجّه نشد… .
این اواخر هم طوری شده بود که اوضاع از کنترل آقای شیخ محمود حلبی هم خارج شده بود، یعنی به حرف او نیز گوش نمیدادند. بعضی از رفقای ما که با آقای حلبی در ارتباط بودند، برای من نقل میکردند که ما حرفهای شما را به ایشان رساندیم و آقای حلبی در جواب گفت: من دیگر کار از دستم خارج شده است؛ یک عدّهای دور من جمع شدهاند و گوش به حرف من نمیکنند. از آنوقت هیچ شبههای برای من باقی نماند که عمّال ساواک، کاملاً بر انجمن سیطره دارند و اگر آقای حلبی بخواهد علیه آنها اقدامی بکند، خطرناک است و کارساز هم نخواهد شد… .
مرحوم آقای حلبی از افرادی بود که نتوانست اهمّ و مهم بکند و سرش کلاه گذاشتند. این شیاطین (شاه و ساواک) آدمهای باهوش و دوره دیدهای بودند. آدمهای کودن نبودند، وقتی آدم را بازجویی میکردند، آدم میفهمید که اینها هوش و استعداد قوی دارند ولی در مسیر غلط استفاده میکنند.» [۱]
آقای حلبی روی منبر به مرحوم صدرالمتألّهین توهین کرد
مؤسس انجمن حجتیّه، پیرو مکتب تفکیک افراطی بود نه اعتدالی. به اینمعنی که با هرگونه مباحث برهانی، فلسفی و عرفانی مخالفت میکرد و با روششناسی معیّنی به کشف معرفت دینی میپرداخت. [۲] لذا دیدگاهی بسیار منفی نسبت به فلاسفه داشت و با تندی از آنان یاد میکرد. آیتالله حسینعلی منتظری در خاطراتش میگوید:
«یکزمانی در تهران به همراه مرحوم شهید مطهری رفته بودیم پای منبر آقای حاج شیخ محمود حلبی. ایشان روی منبر به مرحوم صدرالمتألّهین توهین کرد. پس از منبر، ما با ایشان درگیر شدیم که این چه تعبیرهایی است که میکنید؟ من یکبار خدمت آقای خمینی بودم، بهمناسبت گفتم: ملاصدرا، ایشان ناراحت شدند که چرا میگویید ملاصدرا؟ گفتند: آیا شما به آیتالله آخوند خراسانی(صاحب کفایه) میگویید ملّا کاظم؟! ما باید اسم بزرگان را با احترام ببریم.» [۳]
با این مردمکشی مگر میشود بیرونش کند؟
مخالفت رهبر انجمن حجتیّه با نهضت امام خمینی(ره) از مسلّماتی است که حتّی برخی از سران انجمن نیز در مجالس خصوصی به آن اعتراف نمودهاند. امّا متأسفانه برخی منافقانه و برخی دیگر جاهلانه بنا دارند تا انجمن حجتیّه را همگام با انقلاب اسلامی جلوه دهند. مرحومحجتالاسلام اسماعیل فردوسیپور با بیان خاطرهای از روز قیام پانزده خرداد۱۳۴۲، مخالفت دیرینهی آقای حلبی را با نهضت امام بیان میکند:
«دیدم زنها و مردم از خانهها بیرون ریختند و اعلام میکنند که: آبها را مسموم کردهاند. آب نخورید و به پهلوی لعنت میفرستادند. من فکر کردم که منزل مرحوم آقای حلبی بروم، با آقای حلبی آشنا بودم. چون ایشان وقتی به مشهد میآمد، منزل مرحوم حاجشیخ مجتبی قزوینی اقامت میگزید. از اینرو ما را میشناخت. من وقتی درب خانه ایشان رسیدم، درست ساعت دوازده ظهر بود. از میدان شاه سابق که الآن شده میدان قیام، مرتّب صدای تیراندازی و رگبار مسلسل میآمد. به هرحال زنگ زدم. خود ایشان آمد و درب را باز کرد و تا من را دید، تعجّب کرد و گفت: اینجا چهکار میکنی؟ درب را باز کرد و ما رفتیم داخل و نشستیم.
خدمت ایشان ناهار خوردیم. هردفعه که صدای رگبار از میدان بلند میشد، ایشان یک تکانی میخورد و میگفت: هان! حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت میکنم؟ من گفتم چیه قصّه و مگر چه شده است؟ ایشان گفت: مگر نمیدانی که آیتالله خمینی در سخنرانیاش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند. خوب مگر میتواند بیرونش کند؟ با این تیراندازی و با این مردمکشی مگر میشود بیرونش کند.
این جریان گذشت و عصر شد. من میخواستم بیایم، ایشان نگذاشت. فرمودند که شلوغ است و تیراندازی میکنند و خطرناک است. شما نرو. عصر که شد ایشان فرمود: بلند شو منزل آقای خرّازی برویم. منزل مرحوم آقای خرّازی، پدر وزیر امورخارجه، ته کوچه بود و یک منزل با منزل ایشان فاصله داشت. رفتیم خدمت آقای خرّازی و اتّفاقاً آقازادههایشان هم بودند. ما نشسته بودیم و احوالپرسی با ایشان میکردیم که دوباره صدای تیراندازی بلند شد. صدای تیراندازی که بلند شد، باز مرحوم آقای حلبی آن جمله را تکرار کرد. وقتی آن جمله را تکرار کرد، یکی از فرزندان آقای خرّازی گفت: شیخ! خفه شو. سید را گرفتهاند و بردهاند زندان. معلوم نیست الآن در چه حالی است و با ایشان چه میکنند، تو اینجا راحت نشستهای و میگویی بیرونش کن؟ این چه حرفی است که تو میزنی؟
این برخورد را که پسر آقای خرّازی کرد، آقای حلبی برگشت و به خود مرحوم آقای خرّازی گفت: نگفتم من نمیآیم و در منزلم راحتتر هستم؟ حالا اجازه بده من بروم. ایشان بلند شد و به من گفت پاشو برویم. ما به خانه برگشتیم و آن شب را در منزل آقای حلبی گذراندیم. فردا صبح بیرون آمدم، ایشان هر کاری کرد که نرو خطرناک است، گفتم نه من باید بروم و در مدرسه رفقایی دارم که آنها حتماً نگران من هستند. من از دیروز صبح که بیرون آمدم تا حالا نرفتم. ایشان اجازه داد من بیرون آمدم.» [۴]
ساواک: چرا شما مثل آقای حلبی کار نمیکنید؟
رئیس مجلس خبرگان رهبری آیتالله محمدرضا مهدوی کنی در خاطراتشان به رضایت ساواک از عملکرد رهبر انجمن و درخواست متقابل آقای حلبی از رژیم، اینگونه اشاره میکند:
«آنچه من از انجمن میدانستم، این بود که اینها جمعیّتی هستند که با بهائیها مبارزه میکنند و تقیّد دارند که در کارهای سیاسی دخالت نکنند. آقای حلبی هم رهبر آنها است. بنده با انجمنیها خیلی روی خوش نشان نمیدادم؛ چون ما دنبال راه امام بودیم و مبارزه را اصل میدانستیم. لذا گاهی از اوقات که ساواک ما را برای بازجویی یا برای زندان میبرد، از پیشنهادهایی که به من یا امثال بنده میدادند این بود که چرا شما مثل آقای حلبی کار نمیکنید؟ میگفتند ایشان از تشیّع و اسلام، حمایت جدّی دارد و با بهائیها مبارزه میکند، بدون آن که در امور سیاسی دخالت کند و کسی هم با او کاری ندارد. شما هم همین کارها را بکنید. ما می¬گفتیم که این مبارزه را کافی نمیدانیم، مسئله بهائیها گوشهای از مبارزه است، باید ببینیم چه کسی بهائیها را تأیید میکند و چگونه بهائیها در رأس امور قرار گرفتهاند و به تدریج تمام مراکز نظامی-سیاسی را قبضه میکنند و چرا آمریکاییها از آنها حمایت میکنند؟ ما این سبک مبارزه را ناقص میدانیم. ریشه را آزادگذاردن و شاخ و برگها را زخمیکردن کار درستی نیست… .
آقای حلبی در یکی از جلسات اوقاف در رژیم شاه شرکت کرد تا با جلب نظر مسئولان اوقاف، بچههای انجمن را به عمره یا حجّ ببرد. گفته میشد نظر ایشان این بود که جوانان انجمن را به حجّ ببرند، باشد که امام زمان را در آنجا – در مکّه یا در عرفات – زیارت کنند و مورد تفقّد حضرتش قرار گیرند. امام با اینروش مخالف بودند و با بیاناتی عتابآلود میفرمودند: کسانی که با اوقاف همکاری میکنند، عادل نیستند. تقریباً حملهی غیر مستقیمی به مرحوم حلبی بود. اینها مربوط به قبل از انقلاب بود که در رسالهی توضیح المسائل نیز به صورت مسئلهی فقهی مطرح نمودهاند.» [۵]
البته این سئوال ساواک که «چرا شما مثل آقای حلبی کار نمیکنید؟» پرسشی بوده که از مبارزان دیگری همچون آیتالله گرامی، آیتالله عراقچی، حجتالاسلام سالک، حجتالاسلام شجونی و آقایان پرورش و عزّتشاهی هم هنگام بازجویی پرسیده شده است.
مدّعیان دینداری و ارتباط با ساواک
همکاری برخی از نیروهای انجمن حجّتیّه با ساواک، موضوعی است که علاوه بر اسناد ساواک و شهربانی، خاطرات مختلفی نیز بر صحّت آن شهادت میدهند. حاج شیخ حسین انصاریان که خود زخمخوردهی این ارتباط است، در اینباره میگوید:
«با آن که امام منع کرده بود برای نیمه شعبان آن سال، جشن و سروری برپا شود، انجمن حجّتیّهی همدان در باغ بزرگی، جشن مفصّلی بهراه انداخته بود و این مسئله بهخوبی از جدایی آنها از خطمشی امام حکایت میکرد. من خودم کاملاً از ارتباط آنها با ساواک خبر داشتم. قضیه مربوط به یکیدو سال قبل از آن بود، که من دهروز در همدان منبر داشتم. همزمان انجمن حجّتیه همدان، در یکی از کاروانسراهای مهمّ شهر، مجلس داشت. از من دعوت کردند تا یک سخنرانی در آنجا ایراد کنم. من که پیرو امام و همراه انقلابیون خط امام بودم و در محاصرهی مأموران کلانتری منبر میرفتم، آن دعوت را نپذیرفتم. من نمیخواستم این کار من تأییدی برای آنها محسوب گردد، چون حضور امثال ما در جلسات آنها پشتوانه و تأیید خوبی برای آنها بود. از طرفی شرکت نکردن من در جلسهشان، باعث کسر شأن آنها میشد.
آیتالله مدنی که در آن زمان همدان زندگی میکرد، سؤال کرد: «چرا دعوت آنها را قبول نمیکنی؟» عرض کردم: «من در چند شهر، از جمله بندرعباس و تربت حیدریه، که اینها آمده بودند جلسه برقرار کنند، با گوش خود شنیدم که افرادشان به یکدیگر میگفتند، اگر مسئلهای پیش آمد سریع با ساواک در میان بگذاریم و از آنها کمک بخواهیم تا مشکل ما را حلّ کنند.» حرف من به زودی ثابت شد. با کمال تعجّب مطّلع شدیم آنها به شهربانی رفته و از ما شکایت کردهاند. آنها گفته بودند که آقای انصاریان آمده تا در اینجا افکار آیتالله خمینی و باند او را اشاعه دهد. واقعاً جای تعجّب بود که چگونه این مدّعیان دینداری و وابستگی به امام زمان(عج)، پیش شهربانی رژیم طاغوت از ما شکایت کردهاند.
من در منزل حاج ابراهیم مقدّسیان اقامت داشتم. او از تجّار بزرگ تهران بود که هرساله مرا به همدان دعوت میکرد. او مردی بسیار بزرگوار و مقلّد امام و از ارادتمندان آیتالله مدنی و اهل ذکر و عبادت و نمازشب بود. ساعت ده صبح از طرف شهربانی آمدند و من و آقای مقدّسیان را، که در عمر خود شهربانی را ندیده بود، دستگیر کرده، به آنجا بردند. افسری به نام آقای نراقی، که اصالتاً اهل کاشان بود، معاونت اطلاعات شهربانی همدان را بر عهده داشت. او از سلسله ملّا احمد نراقی بود. به او گفتم: «تو که از آن ریشهای، چگونه این لباس را پوشیدهای و به شاه خدمت میکنی؟…» پس از تذکّرات و مؤاخذات دربارهی کار و فعالیّت خودم، آقای نراقی با جدّیت – ابتدا تند و جدّی، سپس نرم و ملایم – از من خواست که منبر انجمن را قبول کنم. وقتی اتاق خلوت شد و غیر از من، او و آقای مقدّسیان کسی حضور نداشت، به او گفتم: «سؤالی میکنم اگر دلت خواست جواب بده، اگر هم نخواستی جواب نده؛ چه کسی از ما شکایت کرده تا ما را دستگیر کنید؟» گفت: «انجمن حجّتیه همدان.» گفتم: «آن ساعتی که برای منبر دعوتم کردهاند کار دارم، برنامه دارم و نمیتوانم بروم.» بالاخره او را قانع کردیم و برگشتیم. اگر با صراحت میگفتیم که با انجمن مخالفیم و به هیچوجه در مجلس آنها شرکت نخواهیم کرد، چه بسا مجلس ما را در همدان تعطیل میکردند.» [۶]
ارجاعات:
۱. پرتو آفتاب، خاطرات آیت الله عراقچی، چاپ و نشر عروج، چاپ اول۱۳۸۹، صص۳۳۰-۳۳۵
۲. رجوع شود به: جریان شناسی فکری ایران معاصر، عبدالحسین خسروپناه، مؤسسه فرهنگی حکمت نوین اسلامی
۳. خاطرات منتظری و نقد آن، اسدالله بادامچیان، انتشارات اندیشه ناب، چاپ اول ۱۳۸۵، ص ۲۱۳
۴. خاطرات حجت الاسلام و المسلمین فردوسی پور، چاپ و نشر عروج، چاپ اول۱۳۸۷، ص۴۴
۵. خاطرات آیت الله مهدوی کنی، تدوین غلامرضا خواجه سروی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ دوم ۱۳۸۷، ص۱۹۸
۶. خاطرات حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول تابستان ۱۳۸۲،ص۱۴۵
تریبون