امید
چهار شمع به آرامی می سوختند محیط به قدری ساکت بود
که می شد صدای آنها را فهمید حرف های آنها اینگونه بود:
شمع صلح: من شمع صلح هستم هیچکس نمی تواند مرا همیشه
روشن نگه دارد فکر کنم به زودی خاموش شوم.
حرف شمع اول تمام نشده بود که شعله اش کم کم کم
شد و خاموش شد .
شمع ایمان: من ایمان هستم انگار به من کسی نیاز ندارد برای همین
دیگر رغبتی ندارم که بیشتر روشن بمانم .حرف شمع ایمان تمام نشده
بود که آن هم شعله اش کم و خاموش گردید .
شمع عشق: من شمع عشق هستم،توانایی آن را ندارم که روشن بمانم
چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیّتم را نمی فهمند حتّی آنها فراموش
کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
شمع عشق هم خاموش شد.
در این حالت کودکی وارد اتاق شد و دید آن سه شمع دیگر خاموش شده اند
او گفت :شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن
بمانید پس چرا دیگر خاموش شدید؟
شمع امید به کودک گفت :نگران نباش تا وقتی من روشن هستم
به کمک هم میی توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من شمع امید هستم
چشمان کودک درخشید و شمع امید را برداشت و آن
شمع هایی که خاموش بودند را روشن کرد.
شما از این داستان چه نتیجه ای گرفتید؟