
خاطرات طنزجبهه(۱)
لگد بر یزید
بعد از نوشیدن آب یکی یکی لیوان خالی را به سقا میدادیم او اصرار داشت عبارتی بگوییم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد یکی میگفت سلام بر حسین علیه السلام لعنت بریزید دیگری می گفت سلام بر حسین علیه السلام لعنت بر صدام اما از همه بامزه تر عبارت سلام بر حسین علیه السلام لگد بر یزید بود که برای همه بسیار جالب بود
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
وقتی استندآپ مد نبود…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع).
شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم.
در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و…
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم.
خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود.
آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم.
روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک.
یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند.
گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند.
جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است.
شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت…».
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نوربعد از سلام و احوال پرسی ، گفت : حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد.
قابل توجه مسئولینی که برای بدست آوردن چند برگ رآی درانتخابات وعده دروغ دادند وهنوز هم به مردم وعده دروغ میدهند
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نورمی خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد…
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نورمی گفت : می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه . به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟
همه، همدیگر را نگاه کردند،
گفتتند:نه قبول می کنیم ، حالا چی هست هدیه ات؟
به نوجوان سیزده ، چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم …!!!
ای کاش مسئولین که در طول دوران خدمت به بیت المال دست درازی کردند واموالی تصرف کردند بابیت المال تسویه کنند
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نوربه من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست.
فرداش شوخی شوخی به بچه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید دیروزنصف آب لیوانشو به من داد.
یکی گفت لیوانها همه اش نصفه بود.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
jebhe-jfrn.blog.ir
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد
چند نفر رفتن معبر باز کنن،۱۵ساله بود.
چند قدم که رفت،برگشت،گفتند ترسیده…
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها وگفت:
تازه از گردان گرفتم،حیفه!بیت الماله!
و پا برهنه رفت.
ای کاش در این انتخابات هم یک عده ازمسئولین ازجایگاهی که دارندرفتنی هستند .سهل انگاری های که داشتند جبران کنند
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
وسط صحبتمان، یکدفعه گفت: «دگمة پیراهنت را لازم داری؟» تعجب کردم. فهمیدم که باز هم… پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بیخیال میشه. وقتی گفتم نه، دکمه را کند و پرت کرد دور… راهش را گرفت و رفت. فردا دوباره من را دید. گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» گفتم آره. خیلی سریع دگمه را کند و گفت: «بگیر، مال خودت» و رفت.
□
بچهها داشتند دعای کمیل میخواندند و میگفتند: «خدایا شب جمعه است و یک مشت گنهکار آمدهاند… » یک دفعهای وسط مجلس ظاهر شد و خیلی سریع و با خنده گفت: «غلط کردید گناه کردید، الآن اومدید… خدایا یک مشت گنهکار آمدهاند، میخواستید گناه نکنید. مگه دست شما رو گرفتند و گفتند گناه کنید.» حرفش تمام نشده بود که چند نفر از بچهها با دمپایی دنبالش کردند. شهید[… ] هم فقط میدوید