مکتب سلیمانی (۱۴)

بسم الله الرحمن الرحیم
سپهبد شهید قاسم سلیمانی
مثل یک صبح قشنگ دویدی توی زندگی من، مثل آفتاب، مثل سایه،مهربان و بی ادعا. شروع زندگی مشترک مان با بوی جنگ در هم آمیخت.
از جبهه می آمدی از دل دشمن، از شب های پرحادثه، انفجارهای پی درپی، از پشت خاکریزها، هنوز بوی باروت می دادی. گرد و خاک لباس ها وموهایت پاک نشده بود. با تو حرف می زدم، تصویر شهید شدن همسنگری های مهربانت را توی خانه چشم هایت می دیدم. می گفتیقطعه ای ازبهشت است. “چقدر چشم های نمناکت را دوست داشتم”. روزی که از جبهه برگشتی، برای من بهترین روز دنیا بود و روزهایی که کنارم بودی، بهترین روزهای زندگی ام، خوشحال بودم، از عمق وجود، می آمدی. حجم خیال و رفتارم پر از تو بود، کنارم بودی، دلم برایتمیسوخت، دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه های پاهایت تاول زده و دست های پینه بسته ات…