پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۲ ق.ظ
|
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب برق تیغ خنجر او ماهتاب
|
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ق.ظ
|
در سال 26 هجری قمری، حضرت عباس (ع) پایه عرصه گیتی نهاد. مادر گرامیش فاطمه، دخت حزام بن خالد بن ربیعه بن عامر کلبی و کنیه اش (ام البنین) بود.
چند سال پس از شهادت حضرت فاطمه (س) بود، که امیرالمومنین از برادرش عقیل، که به اصل و نسب قبایل آگاه بود، درخواست کرد زنی را از دودمانی شجاع برای او خواستگاری کند و عقیل، فاطمه کلابیه (ام البنین) را برای آن حضرت خواستگاری کرد و ازدواج صورت گرفت. |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ق.ظ
|
روز سه شنبه در کلاس پنجم دبستان ؛ به دانش آموزان گفتم
شفاهی : که شنبه امتحان تاریخ و جغرافیا دارید
همین امروز : کتبی
همه اعتراض کردند که امتحان قرار نبود امروز باشد قرار بود شنبه باشد.
همینطور قرار نبود کتبی باشد وقرار بود ش فاهی باشد. |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ق.ظ
|
بزرگی با حال بدی در بستر بیماری ؛ خود را در آستانه مرگ دید.
بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که از کوچک و بزرگ در شهربرای او حلالیت بگیرند و
کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسوده تر رهسپار سرای باقی شود و
فرزندان و مریدان شیخ در شهر گشتند و از هر که لازم بود رضایت گرفتند و نتیجه را به شیخ بازگو کردند. |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ
|
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ
|
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: ?میخواهم رازی را به تو بگویم.?
پسر گفت: ?گوش میکنم.?
دختر گفت: ?پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ق.ظ
حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان
|
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. |
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ
چرا بعضیا دینشان را میفروشند؟
|
بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای در فرانسه خرید میکرد. خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتاً ایرانی بود. صندوق دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را میگرفت, اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می انداخت. اما خانم محجبه که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی گفت و این باعث می شد صندوق دار بیشتر عصبانی بشه. بالاخره صندوق دار طاقت نباورد و گفت: ما اینجا توی فرانسه خودمون هزارتا مشکل و بحران داریم, این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاتیه که عاملش تو و امثال تو هستند. ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگر میخوای دینت را نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت. خانم محجبه اجناسی را که خریده بود توی نایلون گذاشت, نگاهی به صندوق دار کرد. روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق دار که از دیدن چهره اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: من فرانسوی هستم, این دین من است, اینجا هم وطنم هست. شما دینتون را فروختید و ما خریدیم.
|
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ
به افتخار پدر و مادران نمونه
|
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید .. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. به یاد داشته باشیم. اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.. عشق و محبت به حرف نیست باید به ان عمل کرد...

|
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ
|
وزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند، او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت اورا نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟ مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
|