شب عیدی ....
|
|
|
|
|
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: ?مرا از این قفس آزاد کن.?
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: ?زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.?
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
|
|
من دکتر متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک، دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم عکاسی و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکههای دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: ?دو زاری بده.?
|
شیطان خود را بازنشسته کرد
|
شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ?ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکردهای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند.?
شیطان گفت: ?خود را بازنشسته کردهام، پیش از موعد.?
گفتم: ?به راه عدل و انصاف بازگشتهای یا سنگ بندگی خدا به سینه میزنی؟?
شیطان گفت: ?من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به دهها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟?
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: ?آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود و گرنه در برابر آدم به سجده میکردم.?
|
|
امیر المومنین (ع) به فرزندشان محمد بن حنفیه فرمودند پسرم،از فقر و تنگدستی درباره تو نگرانم بنابراین،از فقر و تنگدستی به خدا پناه ببر زیرا فقر باعث نقص دین و سرگردانی عقل و ایجاد دشمنی می شود... |
|
![]()
گاهی کنار لحظه های بی هیاهو زیباست دل دادن به رویای فراسو زیباست خندیدن به غمهای شبانه افکار محزونی که می آید ز هر سو گاهی کنار حزن بی پایان هر شب باید تفاعل زد به چشم ناز آهو - تا حافظ شیرین سخن دری بریزد گل می کند از واژها، اشعار جادو من باورم شد دست هایت مهربانند |
|
گاهی |
..
|
زندگی ، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی |