می گفت: «شرط رسیدن به شهادت، دل بریدن از تمام مادیات و تعلقات دنیوی است.» تمام شهدای ما در درجۀ اول هجرت را از قلب های خود آغاز کرده بودند و آن دل بریدن از دل مشغولی هایی است که در این راه همچون سدی در هجرت به سوی پروردگار شناخته می شود.
در ایــن مــرحــلــه، انــســان مــاســوای الــهــی و کــثــرات عــالــم را مستهلک در ذات بی مثال الهی می بیند و آفتاب درخشندۀ حق را بر عالم و آدم و جهان پیدا و پنهان پرتوافکن می بیند.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
آیت الله العظمی خامنه ای سرآمد همۀ روحانیون مردم، از من قبول کنید! من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت می کند به اسلام و انقلاب تمایل نــدارم؛ اما این را بدانید: والله! علمای شیعه را تماماو از ً نزدیک می شناسم. الان 14سال شغل من همین است. علمای لبنان را می شناسم،
قبول کرده بود سخنران یادوارۀ شهدای یک روستا باشد. وقتی متوجه
شد برای مراسم مردم را بازرسی م یکنند، گفت: «با این وضعیت
سخنرانی نم یکنم؛ مگر اینکه دست از بازرسی مردم بردارید.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
یادم هست مادری بود در یکی از روستاها به نام «خانوک ». شوهر
و سه پسرش در جنگ بودند. یک پسرش به نام زادخوش که
شهید شد، اجازه نداد کسی قبر را حفر کند. خودش آمد این قبر را
کَند، این زن وقتی خسته شد، دخترهایش را صدا زد که کمکش
کنند. قبر پسرش را که 17 ساله بود کَند و بعد این پسر را توی قبر
گذاشت و دفن کرد و شوهر و دو پسر دیگرش را روانۀ جبهه کرد.
عجیب بود این صحنه.
شهید سردار سلیمانی
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
زمانی که در جنوب شرق مأموریت داشتیم، شب به یک پاسگاه
ژاندارمری رفتیم که روستا بود و قرار بود صبح برای شناسایی
حرکت کنیم. آن شب، به علت کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر
در یک اتاق می خوابیدیم؛ درحالی که فقط یک تخت سربازی
در آن اتاق بود. من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی
برای استراحت به اتاق دیگری می رود، قبل از ورودِ بقیه، روی
تخت دراز کشیدم. زمانی که حاج قاسم را در حال ورود به اتاق
دیدم، از جا بلند شدم؛ اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از
من خواست سرِ جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان
به جای من روی تخت بخوابد؛ اما خطاب به من گفت: «من
فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همان جا بخوابی. » آن
شب، حاج قاسم با وجود کمبود جا، باسختی خوابید و به ما
درس های بزرگی داد.
سردار حسین فتاحی
مادر حا جقاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز، با جمعی
از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای
قنا تملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا
حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم، ایشان را دیدیم که کنار
قبر مادرشان نشسته و فاتحه م یخوانند.
در خواب به شهید کاظمی گفتم: «دعا کن من هم بیایم پیش
شما و خدا مرا به شما برساند. » ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم:
«باشد دعا نکن. من دعا م یکنم، تو آمین بگو. » گفتم: «خدایا من
را به شهدا برسان. » شهید کاظمی آمین نگفت و فقط به صورتم
نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: «ابراهیم، حاج قاسم از کجا فهمید
که این حرف را گفت؟ »
حسین بادپا بعد از این خواب، درست کمتر از یک ماه قبل
از شهادتش به مزار شهید کاظمی رفت و آنجا با پدر و مادر این
شهید دیدار کرد. آنجا از مادر شهید کاظمی خواست برای
عاقبت ب هخیرشدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که
دس تهایش را رو به آسمان گرفته بود، از خدا عاقبت به خیری
حاج حسین را خواست و دعا کرد.
این گونه دعای مادر شهید در حقش مستجاب شد!
سیدابراهیم، همرزم شهید
یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش
با خنده رویی
به من گفت: «این بندۀ خدا را نمی شناسم؛ ولی حسین )
حسین
بادپا( شهید نمی شود. این را شهید یوسف الهی گفته. »
حاج قاسم
گفت: «نه. اگر آن کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند،
شهید
می شود. »
به محض اینکه حا ج قاسم این جمله را گفت،
حسین بادپا
خشکش زد و رو به من گفت: «ابراهیم، حاجی چه گفت؟
» جملۀ
حا ج قاسم را برایش تکرار کردم: «حاجی گفت اگر آن
کسی که باید
برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود. »
آن شب زمانی که به خانۀ حاج حسین بادپا برگشتیم،
او دوباره
از من پرسید: «حا ج قاسم چه گفت؟ » دوباره جملۀ
سردار سلیمانی
را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حسین
این را از من
پرسید. بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت:
«ابراهیم،
حا ج قاسم از غیب خبر دارد. » گفتم: «یعنی چه که
از غیب خبر
دارد؟ » حا ج حسین گفت: «من خوابی دیده بودم
که این خواب
را تا به حال برای کسی تعریف نکرده ام. » پرسیدم:
«چه خوابی؟ »
حا ج حسین گفت: «چندی قبل خواب شهید کاظمی
را دیدم که
پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید
نمی شوی. »
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نورزمان جنگ حسین بادپا همرزم من بود و خیلی دوستش داشتم.
الان او مفقودالاثر است. همشهری بودیم. برای اینکه بیاید
اینجا، خانمش را واسطه کرد و این خیلی مهم است که زن
انسان واسطه شود برای مجاهدت شوهرش، بیاید و التماس کند
و بگوید: «قبول کن شوهر من به جبهه بیاید و شهید شود. » این
خیلی حرف مهمی است. نشان میدهد که هدف خیلی باارزش
است. حسین بادپا بار اول زنش را واسطه فرستاد. بار دوم خودش
آمد. من خیلی دوستش داشتم. برای بار چهارم نمی گذاشتم
بیاید. مجددًا خانمش را واسطه کرد و گفت: «تو پیش فلانی
آبرو داری. برو واسطه شو تا بگذارد من بروم. » این ماجرا در ایام
فاطمیۀ سال قبل بود. بعد هم به اینجا آمد و شهید شد.
شهید سردار سلیمانی