سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ
|
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود ... " نامه ای به خدا " با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند در نامه این طور نوشته شده بود : |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ
|
� طنزیه که بدجوری آدم رو به فکر فرو میبره، نمیدونم اسمش حکمته یا عدالت یا هر دو؟
می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده
|
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ
|
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ
یک داستان بسیار جالب
در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد.او نذر کرد که اگر بچهدار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
علت بزرگ زندگی� مردمی در ساحل رودخانهای نشسته بود که ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و کمک میطلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمن کرد و پزشک را به بالینش آورد. |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۵ ب.ظ
|
پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود: "نابینا هستم، کمکم کنید!" یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۲ ب.ظ
|
کوره را برای دشمنانت چنان داغ نکن که خودت را بسوزانت
شکسپیر
هرگاه بتوانم بعداز شکستی لبخند بزنم شجاع خواهم بود
ناپلئون |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ب.ظ
|
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.
نیمههای شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و نالههای دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش میرسید.
مبهوت فریادها و نالهها بود که شبان دست بر شانهاش گذاشت و گفت: |
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
|
من وقت هایم را تلف کرده ام و اکنون زمان مرا تباه می سازد
از دست دادن امید های پوچ و آرزو های محال ،
خود موفقیت و پیشرفت بزرگی محسوب می شود .
|
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ
|
بنام شادی ساز مخوف ترین دقائق دلتنگی -
بنام ویرانگر اساس تنهایی در ظلمات بی کس
بنام عاشق راستین معشوقان پاکباز که بی صبرانه عاشق می شوند ومیگسلند تا به معبود خود که همان معشوقان است ره ببرند وافسوس کنان خود دچاردار مجازات دنیا می زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذردو قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند آنچه از روزگار بدست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمیشود!! فردا خورشید طلوع خواهد کرد |