جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ
|
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: ?خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.?
کشیش پرسید: ?پس مردها چه می گفتند؟?
کشاورز گفت: ?آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟?
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ
|
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: ?مرا از این قفس آزاد کن.?
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: ?زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.?
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ
|
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: ?استاد، چه شده که اینگونه اشک میریزید؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟?
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: ?آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.?
همه با نگرانی پرسیدند: ?مگر چه گفته؟?
شیخ در جواب میگوید او به من گفت: ?او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و این سئوال حالم را عجیب دگرگون کرد.?
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ
|
من دکتر متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک، دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم عکاسی و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکههای دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: ?دو زاری بده.?
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ب.ظ
شیطان خود را بازنشسته کرد
|
شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ?ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکردهای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند.?
شیطان گفت: ?خود را بازنشسته کردهام، پیش از موعد.?
گفتم: ?به راه عدل و انصاف بازگشتهای یا سنگ بندگی خدا به سینه میزنی؟?
شیطان گفت: ?من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به دهها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟?
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: ?آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود و گرنه در برابر آدم به سجده میکردم.?
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ب.ظ
|
امیر المومنین (ع) به فرزندشان محمد بن حنفیه فرمودند
پسرم،از فقر و تنگدستی درباره تو نگرانم
بنابراین،از فقر و تنگدستی به خدا پناه ببر
زیرا فقر باعث نقص دین و سرگردانی عقل
و ایجاد دشمنی می شود...
|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ
|

گاهی کنار لحظه های بی هیاهو
زیباست دل دادن به رویای فراسو
زیباست خندیدن به غمهای شبانه
افکار محزونی که می آید ز هر سو
گاهی کنار حزن بی پایان هر شب
باید تفاعل زد به چشم ناز آهو -
تا حافظ شیرین سخن دری بریزد
گل می کند از واژها، اشعار جادو
من باورم شد دست هایت مهربانند

|
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ
|

گاهی با یک کارِ اشتباه، یک حرفِ اشتباه یا حتی یک فکرِ اشتباه ... همۀ آن راه رفته را در یک لحظه سقوط می کنی !
و برمی گردی سر جای اولت یا حتی پایین تر، ... با کلی زخم و درد ... |
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ
جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ
|
. ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ ! ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺷﺖ ﮔﻞ ﻧﮑﺎﺭﯼ؛ ... ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ
|